داستان کوتاه «سونات نفرت» نویسنده «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «سونات نفرت» نویسنده «مائده مرتضوی»صدای جارو ارواح رفتگر که خاک روی قبرها را کنار می‌زدند با صدای فرورفتن میخ‌های فلزی بلند در تابوت‌های چوبی در هم آمیخته بود و آغاز یک روز دیگر را در گورستان متروکه اعلام می‌کرد. کمتر کسی جرأت می‌کرد عزیزش را اینجا به خاک بسپارد. اما ارواح سرگردان گورستان متروکه آنچنان سرگرم کندن گورهای خالی و ساختن تابوت‌های چوبی بودند، گویی که قرار است تمام شهر اینجا مدفون شوند.

باد موهای سیاه بلندش را روی صورت استخوانی‌اش شلاق می‌زد. اندام نحیفش از سرما مچاله شده بود. خش خش برگ‌هایی که باد آن‌ها را روی زمین هل می‌داد، قار قار کلاغ‌ها و ضجه مویه زن سونات نفرت می‌نواختند انگار. زن تا کمر روی قبر خالی خم شده بود. به چشم‌هایش نم اشکی از آخرین ضجه‌اش مانده بود و خیال افتادن نداشت انگار.

زن از قبر فاصله گرفت تا روح رفتگر مزار عزیزش را خاکروبی کند. روی نیمکت چوبی زوار در رفته کنار قبر به تماشای گورستان نشست. یک سالی از مرگ "عشق" اش می‌گذشت و دیگر به دیدن این ارواح سرگردان عادت کرده بود و صورت خاک گرفته، چشمان بی فروغ و نفس‌های سردشان دیگر نمی‌ترساندش. از ابتدا هم می‌دانست اینجا یک گورستان معمولی نیست. اصلاً به همین خاطر عشق خود را اینجا دفن کرده بود، به امید بازگشت روح اش. به این امید که، روح عشق او نیز باقی بماند، سرگردان شود. مثل همهٔ ارواح گورستان متروکه که بین دو دنیا معلق مانده بودند.

زن غرق تفکرات همیشگی‌اش بود که وزش نسیمی خنک از جا پراندش. نسیم آهسته از کنارش گذشت. انتهای موهایش را به بازی گرفت و دامن سیاهش را تا زانو بالا برد و کنارش روی نیمکت چوبی آرام گرفت. زن هنوز به رفت و آمد "کالبد خالی" عادت نکرده بود. همیشه غافلگیرش می‌کرد، یک بار همچون نسیم، باردیگر مانند بادی سرد، حتی یک بار به شکل ابر صورتی رنگی درآمده بود ومانند چراغ قرمز کم نوری در میان گورستان متروکه نور افشانی کرده بود.

زن به "کالبد خالی" سلام کرد. نسیم خنکی روی صورتش پاشید. زن صحبت کردن با کالبد خالی را دوست داشت. میان آن همه روح سرگردان و تأتر غم انگیزی که هر روز در گورستان به روی صحنه می‌رفت، وجود کالبد خالی غنیمت بود. حر ف و سخن در مورد او زیاد بود. بعضی ارواح می‌گفتند آدم آس و پاسی بوده و اعضای بدنش را آدم‌های دیگر دزدیده‌اند و برخی دیگر اذعان می‌کردند که خودش همه را به آدم‌های علیل وذلیل بخشیده.[1]

روح رفتگر قبر را جارو زد. زن انعامش را داد و روح، اسکناس را چپاند توی جیب کت وصله دار پاره پوره‌اش. نسیم خنکی روی دست‌های ظریف زن بازی می‌کرد. زن چشم‌هایش را بست. نسیم از روی دست‌هایش بالا آمد تا روی گردن سپید زن. دور گردن زن را همچون شال گردنی لطیف اما سرد پوشاند. زن قلقلکش آمد، خندید. نوازش‌های گاه و بیگاه کالبد خالی را دوست داشت. با وجودی که از سرما متنفر بود اما نسیم‌های خنکی که کالبد خالی روی تن اش می‌پاشید حس خاصی به او می‌بخشید. شاید همان ته ماندهٔ زندگی بود که هنوز در کالبدش جریان داشت. و اینکه زن، حس می‌کرد کالبد خالی او را دوست دارد.

در این یک سالی که از مرگ"عشق" اش می‌گذشت، تنها چیزی که به او آرامش می‌بخشید همین "کالبد تهی " بود. چه می‌شد اگر روح عشق اش باز می‌گشت و در این کالبد تهی عاشق حلول می‌کرد و عشق از نو برایش آغاز می‌گردید؟!

به ناگاه فکری به خاطر زن رسید. این همه روح سرگردان بی مصرف در این گورستان بی هدف می‌گشت. اگر هر روح تنها پاره کوچکی از وجودش را به این "کالبد تهی" می‌بخشید، زن بار دیگر صاحب یک "عشق" می‌شد. عشقی زنده و پرشور.

زن خواسته‌اش را با کالبد تهی در میان گذاشت. گونه‌های زن به سرخی گراییده بود. معلوم نبود از سرمای سوزنده گورستان است که چنگال‌هایش را بی رحمانه در پوست آدمی فرو می‌کرد و استخوان‌ها را می‌تراشید، یا از بیان خواسته‌اش شرم داشت.

برای مدتی هیچ نسیم خنکی از کالبد خالی برنخاست. سر زن خم شد و روی گردنش افتاد. از دور مانند پرتره ای از غم بود که با قلموی یأس نقش اش زده باشند. شب کم کم از راه رسید و سنگینی سیاهی غلیظش را بر دوش آسمان گورستان متروکه انداخت. ستاره‌ها موذیانه چشمک می‌زدند و باد سرد سوزنده ای دوباره وزیدن گرفته بود.

روح‌های سرگردان بنا به رسم هر شامگاه از چهار سوی گورستان پدیدار می‌شدند و دور آتشی که روح رفتگر پیر میانهٔ گورستان بر می‌افروخت گرد هم می‌آمدند. زن به ناگاه حرارتی نا معمول را کنار خود احساس کرد. سرش را به سمت کالبد خالی چرخاند و ناخودآگاه برخاست و چند قدمی از نیمکت فاصله گرفت. کالبد خالی به شکل ابر صورتی رنگی درآمده بود. انگار چراغ کم نور قرمز رنگی درونش افروخته باشند. کالبد از نیمکت چوبی زوار دررفته برخاست و شروع کرد به راه رفتن. تلوتلو می‌خورد، می‌خواست بچرخد انگار. کالبد نورانی این سو آنسو می‌رفت و هر لحظه روشن تر می‌شد. نور درونش قرمز قرمز بود دیگر. ارواح سرگردان گرد او جمع شدند و زل زدند به رقص عجیب کالبد نورانی در میان گورستان متروکه.

کالبد خسته شد و روی زمین افتاد. درونش همچنان بر افروخته بود و می‌خواست تا ابد گداخته بماند انگار. روح رفتگر پیر که کما بیش حرف‌های زن را با کالبد شنیده بود، داستان را برای ارواح سرگردان بازگو کرد. فراخوان اهدا زندگی به کالبد خالی مثل باد در گورستان متروکه پیچید.

نخستین روح داوطلب، روح زنی بود با چشمانی همیشه خیس. خیس از اشک‌هایی که از دوری فرزند خردسالش می‌ریخت. کودک از مرگ مادر بی تابی می‌کرد و زن از بی قراری کودکش به ناچار بین دو دنیا معلق مانده بود. اما دیگر دلش این چشم‌های اشکبار را نمی‌خواست. دلش می‌خواست به آرامش برسد. زن چشمهای خیس بی فروغش را از صورت خاک گرفته‌اش جدا کرد و به کالبد خالی هدیه داد. کالبد خالی برای نخستین بار در این یک سال چهره زنی را که دلباخته‌اش بود مشاهده کرد. چشمهای بی فروغ روح مانندزغال سیاهی که صیقل بخورد همچون دو قطعه الماس در کالبد خالی درخشیدن گرفتند. روح مادر بی قرار که اکنون دو حفره تاریک و سیاه در صورت خود داشت، کورمال کورمال به میان گورستان رفت و در گورخالی اش برای همیشه آرمید.

روح بعدی، روح نفرین شدهٔ یک قاتل بود. قاتلی که از پژواک صدای آخرین التماس‌های قربانیان خود که مدت‌ها بود در گوش‌هایش می‌پیچید به ستوه آمده بود. روح نفرین شده گوش‌هایش را به کالبد بخشید به این امید که نیوشای نجواهای عاشقانه باشند و به میانه گورستان که اینک آبستن سکوتی رعب آور و بی انتها بود، بازگشت.

ارواح سرگردان، یکی پس از دیگری داوطلب شدند و هریک پاره ای از روح خود را به کالبد نیمه جان بخشیدند. روح نوازنده، دست‌هایش را تحفه داد تا دوباره در کالبدی دیگر زیباترین آهنگ‌های عاشقانه را بنوازند و روح رقصندهٔ مردی که دوست داشت پاهایش دوباره رقصیدن در دنیای حقیقی ولو با معشوقی دیگر را تجربه کنند، پاهایش را به کالبد بخشید. زن سرمست از خوشی نامتناهی که بر او چیره گشته بود روی نیمکت چوبی به تماشای ضیافت تولد عشق نشست.

چیزی به اتمام آفرینش "جان شیفته " نمانده بود. ارواح، فوج فوج از گوشه کنار گورستان پدیدار می‌شدند، هریک با پاره ای از وجود خود در دست.

آخرین روح اهدا کننده از منتها الیه گورستان آمد. با شنلی سیاه که بر دوش انداخته و کلاهی که بر سرش سایه فکنده بود. در یک دستش مغزی سفید که در سیاهی غلیظ گورستان نقره فام به نظر می‌رسید و در دست دیگرش قلبی تپنده و سرخ داشت. روح سیاهپوش با دست خود قلب و مغزش را در پیکر مردی که قرار بود عاشق شود، نهاد.

مردی که قرار بود عاشق شود، نفسی عمیق کشید. با اولین طپش های قلب سرخ، نبض حیات در رگ و پی‌اش جریان یافت و به پوستش رنگ زندگی دوید. مرد به سمت نیمکت چوبی رفت، دست‌های سرد زن را گرفت و نوازش کرد. نم اشکی به چشمان سیاه و پر فروغ زن نشسته بود و خیال افتادن نداشت انگار.

مرد، مردی که قرار بود عاشق بشود، زن را تنگ آغوش خود فشرد. آغوشی امن و گرم. مرد، جوششی پرحرارت را درون خود حس می‌کرد. هر چه بیشتر زن را تنگ آغوشش می فشرد، این غلیان احساس بیشتر می‌شد. انگار عوض خون، سیل عظیمی از مایعی داغ و سوزاننده در رگ‌هایش جاری گشته بود. بدنش رفته رفته داغ‌تر می‌شد و حسی غریب در رگ و پی‌اش موج می‌زد. عشق بود؟ عشق بود که این چنین از درون می‌سوزاندش. عشق این چنین غریب و وحشی و سرکش و سوزاننده است؟!

مرد، مردی که قرار بود عاشق شود، زن را از خودش جدا کرد و با چشم‌هایی که در سیاهی غلیظ گورستان همچون الماس می‌درخشیدند به صورت زن چشم دوخت. باد سرد سوزنده ای دوباره وزیدن گرفته بود. باد موهای بلند وسیاه زن را روی صورت استخوانی‌اش شلاق می‌زد و از چشمان پرفروغ زن چیزی مثل سوزن در خاطر مرد فرو می‌رفت. سوزن‌ها از چشم‌های سیاه زن بی محابا شلیک می‌شدند و فکر و ذهن مرد را می‌خراشیدند. مرد، دست‌های زن را بار دیگر گرفت. حسی قدیمی در وجودش زنده شد. حسی که مال او نبود اما نشان از سالهای دور داشت و اکنون در او مستولی شده بود. روح سیاهپوش هنوز آنجا بود. ایستاده بود و به آن دو نگاه می‌کرد. نزدیک‌تر رفت و روی نیمکت چوبی زوار دررفته نشست. کلاهش را از سر انداخت و خیره شد به زن.

زن روح سیاهپوش را در نگاه نخست شناخت. سال‌ها قبل دلباخته او بود اما زن هرگز دوستش نداشت. روح سیاهپوش هم چنان خیره به زن نگاه می‌کرد با چشم‌هایی مات و عاری از احساس. بدن مرد، مردی که قرار بود عاشق شود، از حرارت می‌سوخت. هر بار که نگاهش به زن می‌افتاد، بی اختیار چیزی غریب مثل سوهان، روحش را می‌خراشید. خاطراتی مبهم در ذهن مرد شکل می‌گرفتند. خاطراتی کابوس وار از خنده‌های زن با مردی غریبه، کابوس‌هایی از بی اعتنایی‌های زن به "او" نه خود او، اویی که در کالبدش حلول کرده بود. مرد، مردی که قرار بود عاشق شود، زل زد به روح سیاهپوش بعد به زن. خاطرات در ذهنش واضح تر شدند و با نظمی خاص در ذهنش به ردیف کنار هم نشستند. زن دست در دست مردی غریبه دور می‌شد. صدای خنده‌های بلندش از دور به گوش می‌رسید و دستش هنوز در دستهای مرد بود؛ مرد غریبه. "او" گوشهٔ خیابان مات و مبهوت بر جای مانده بود و به ته ماندهٔ عشقی نگاه می‌کرد که چطور خرامان خرامان می‌رود، دور می‌شود و از "او " جدا می‌شود؛ برای همیشه. مستأصل نشست، روی یک نیمکت چوبی زوار دررفته کنار پیاده رو. باد سردی می‌وزید و سرما چنگال‌هایش را بی رحمانه در پوست آدمی فرو می‌کرد. شب از راه رسیده بود و سنگینی سیاهی غلیظش را بر دوش آسمان انداخته بود. ستاره‌ها موذیانه چشمک می‌زدند و "او" با چشمان سیاه پرفروغش به چاقویی که در دست داشت خیره گشته بود.

مرد، مردی که قرار بود عاشق شود، از نگاه کردن به زن هراس داشت. هر بار که به چهره زن دقیق می‌شد، خاطرات تلخ و گزنده ای در ذهنش پدیدار می‌شدند خاطراتی که مال "او " بودند نه او.

زن دست‌هایش را از دست‌های مرد کشید بیرون. اندام نحیفش از سرما مچاله شده بود یا از ترس، معلوم نبود. جرأت نگریستن به روح سیاهپوش را هم نداشت. سر زن خم شد و روی گردنش افتاد. از دور مانند پرتره ای از غم بود که با قلموی یأس نقش اش زده باشند.

مرد چاره ای نداشت. خاطرات باید کامل می‌شدند باید از آنچه بر سر روح سیاهپوش آمده بود آگاه می‌گردید. مرد چانه زن را گرفت و سرش را بالا آورد و تا جایی که می‌توانست به عمق چشمان سیاه زن نفوذ کرد.

مردی که عاشق زن بود هنوز با چاقوی توی دستش بازی می‌کرد. لبهٔ نقره فام چاقو در سیاهی غلیظ شب می‌درخشید. مرد دسته زمخت و تیره چاقو را میان سینه‌اش فرو برد. قلب تپنده سرخ متلاشی شد و فواره ای گلگون از میان سینه‌اش بیرون زد.

مرد، مردی که قرار بود عاشق زن شود، دست‌هایش را دور گردن زن حلقه کرد. مثل شال گردنی لطیف واین بار گرم، گرم و داغ از حرارت سوزنده ای که وجود مرد را می‌گداخت. زن از فشار دست‌ها نالید. فشار دست‌ها بر گردن ظریفش بیشتر می‌شد و ناله‌ها بلندتر. دست‌های مرد مانند ماری که بخواهد طعمه خود را خفه کند دور گردن زن چنبره زده بود و زن ضجه می‌زد.مار حلقه را تنگ تر کرد. زن چند قدم به عقب رفت پشت سرش گوری خالی بود. خش خش برگ‌هایی که باد آن‌ها را روی زمین هل می‌داد، قار قار کلاغ‌ها و ضجه مویه زن، سونات نفرت می‌نواختند انگار. آخرین ناله همانند زوزه ای از گلویش خارج شد و سر زن خم شد و روی گردنش افتاد. از دور مانند پرتره ای ازغم بود که با قلموی یأس نقش اش زده باشند. زن تا کمر روی قبر خالی خم شده بود. چشم‌هایش باز بودند و بی فروغ. باد موهای سیاه بلندش را روی صورت استخوانی‌اش شلاق می‌زد. زن درون گور خالی غلتید. اندام نحیفش از سرما مچاله شده بود. به چشم‌های سیاهش نم اشکی از آخرین ضجه‌اش مانده بود و خیال افتادن نداشت انگار.


[1] اشاره به داستان"مرد اسکلتی" از مهدی رضایی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692