داستان کوتاه «آیینه» نویسنده «علیرضا رشنو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مشغول نوشتن مشق‌هایم بودم که یکباره کلمات روی دفتر حرکت کردند و شکل‌های عجیبی به خود گرفتند، قلم را کنار گذاشتم و به صفحه دفتر خیره شدم، روی خط اول دفتر اسمم پیدا شد "شایان" من کی اسم خودم را اینجا نوشته بودم؟ پاکن را برداشتم و اسمم را پاک کردم، دوباره خط اول دفتر را نگاه کردم نوشته بود شایان، شاید درست آن را پاک نکرده بودم، دوباره پاکن را برداشتم و اینبار محکم تر آنرا پاک کردم. باز اسمم روی خط اول نوشته شد. من چقدر کودن هستم، دفترم دارد با من ارتباط برقرار می‌کند. من باید به او جواب بدهم. قلمم را برداشتم و زیر اسمم نوشتم دفتر مشق. کلماتِ به هم ریخته روی دفتر مشقم حرکت کردند و صفی را تشکیل دادند، سعی کردم آن‌ها را بخوانم.

"تو اسیر شده ای، تو در خودت اسیر شده ای و محکومی که تا آخر عمر مشق بنویسی شایان شاین شان نایش" کلمات نا مفهوم شدند و بعد روی خطهای آبی دفتر رژه رفتند. پاک کن را روی دفترم کشیدم تا این کلمات لعنتی را پاک کنم ولی آن‌ها از زیر پاکنم فرار می‌کردند، تنها چیزی که گیرم آمد سیاه و چروک شدن ورق دفترم بود، با بی حوصلگی ورق کثیف دفترم را کندم در دستهایم مچاله کردم و پرت کردم وسط هال، حالا باید از اول مشقم را می‌نوشتم، کلماتِ بی خودیِ مزاحم، همه‌اش تقصیر آن‌ها بود. سرم را از روی دفتر بلند کردم و دستهایم را به دو طرف باز کردم تا کمی خستگی‌ام در برود، با خودم گفتم: اگر می‌شد یک مادهٔ شیمیایی می‌ساختم تا با آن پدر و مادر و مهسای لوس را کوچک کنم می‌توانستم آن‌ها را در جیب پیرهنم بگذارم و بروم سر یخچال هر چه دلم می‌خواهد بخورم، می‌توانستم تا شب بازی کنم، آن وقت آن‌ها مثل آدم کوچولوها در جیبم همه‌اش این ور و آن ور می‌رفتند و نمی‌توانستند جلویم را بگیرند. اما زود پشیمان شدم، برای درست کردن مادهٔ شیمیایی باید کلی درس می‌خواندم، کی حوصلهٔ درس خواندن داشت. از سر افسوس آهی کشیدم و به روبرو خیره شدم. چشمم به آیینه افتاد، تصویر وسایل اتاق در آیینه شروع به لرزش کرد، موجی در آیینه ایجاد شد که کم کم شکل دهانی را به خود گرفت با لب‌هایی پهن و سرخ. دهان آیینه به طرف من برگشت و لبخند زد، دندانهای سفید و بزرگی از میان لب‌ها نمایان شد که از آیینه بیرون آمد و تبدیل به دانه‌های انار کرم خورده ای شد، دانه‌های انار از آیینه جدا شد و دانه دانه همراه با آب اناری قهوه ای رنگ روی فرش ریخت. فرش پر شد از شیرابه و دانه‌های انار. کم کم دانه‌های کرم خورده انار تبدیل به تیله‌های رنگانگ شد که روی فرش قل خوردند و بزرگ تر و بزرگ تر شدند، هنوز بی حرکت ایستاده بودم و به تیله‌های رنگارنگ نگاه می‌کردم که تبدیل به توپ‌های بزرگ سفیدی شدند و اطرافم شروع به چرخیدن کردند. توپ‌ها بال درآوردند و در اتاق شروع به پرواز کردند و به در و دیوار خوردند. ایستادن فایده نداشت بلند شدم و در اتاق دنبال توپ‌های پرنده کردم تا آن‌ها را بگیرم، توپ‌ها همین طور که به وسایل اتاق می‌خوردند از در اتاق بیرون رفتند. خوب شد چیزی نشکست وگرنه باز مهسا چغلی ام را به پدر می‌کرد و هیچکس باور نمی‌کرد توپ‌های پرنده اینکار را کرده‌اند، آخرِ سر هم من تنبه می‌شدم و باید چند روز در اتاقم مشق می‌نوشتم و به کار بدم فکر می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم تا مشق‌هایم را بنویسم. اما آیینهٔ جادویی نمی‌گذاشت، آنقدر اشعهٔ جادویی می‌فرستاد تا مرا به طرف خودش بکشد. سعی کردم روی درسم متمرکز شوم اما نتوانستم. سرم را از روی دفتر برداشتم و اطراف را پاییدم، کسی در هال نبود، می‌توانستم اول جادوی آیینه را خنثی کنم بعد مشق‌هایم را بنویسم فکر خوبی بود تازه اگر جادوی آیینه را در اختیار می‌گرفتم می‌توانستم با جادو تمام مشق‌هایم را بنویسم. از این فکر خودم خیلی خوشم آمد، آرام بلند شدم و با قدم‌های لرزان به طرف آیینه رفتم. صفحه صاف آینه باز موج برداشت، ایستادم آب دهانم را قورت دادم و با تردید به آیینه نگاه کردم، صدای جلز و ولز غذایی که مادرم درست می‌کرد از آشپزخانه می‌آمد. خواهرم مهسا در اتاق خودش بود و پدرم هنوز از سر کار برنگشته بود. به طرف آیینه رفتم و تمام قد روبروی آیینه ایستادم، آیینهٔ جادویی به دیوار نصب شده بود، همان آیینهٔ جادویی که بارها خوابش را دیده بودم، چند قدم جلوتر رفتم، آیینهٔ جادویی تصویر زندانی شده ای از من درست کرد و به من نشان داد، می‌خواست مرا بترساند که به طرفش نروم، اما من آنقدر قوی بودم که از جادوی آیینه نترسم. هرچه به آیینه نزدیک تر می‌شدم تصویری که در آیینه بود و آیینه آنرا شبیه من کرده بود بزرگ تر و واضح تر می‌شد. آرام آرام آنقدر به آیینه نزدیک شدم که نفسم روی آیینه بخار درست کرد. دست راستم را بلند کردم تصویری که در آیینه بود هم به تقلید از من دست چپش را بلند کرد. خنده‌ام گرفت اگر این منم پس چرا دست چپم را بجای دست راستم بلند می‌کنم. کمی تأمل کردم و دوباره افکارم به سراغم برگشت: برای همین بود که می‌گفتم این آیینه جادوییه، یک جادوی وارونه و متقابل.

باید آیینه را بهتر کشف می‌کردم، دستم را به آیینه چسباندم، در یک لحظه تصویری که در آیینه بود دستم را گرفت و من را به داخل آیینه کشید. با شدت به داخل آیینه پرت شدم و تصویری که آیینه آنرا شبیه من کرده بود از آیینه بیرون پرید و روبروی من ایستاد. اصلاً فکر نمی‌کردم همچین رودستی بخورم کوشیدم از آیینه بیرون بیایم ولی نتوانستم، روبرویم یک دیوار شیشه ای محکم بود. تصویری که آیینه آنرا شبیه من کرده بود جلوی آیینه ایستاده بود و بی صدا می‌خندید. چون این اتفاق یکباره مرا غافل گیر کرد راستش کمی ترسیدم و برای اولین بار مادرم را صدا زدم. اما صدایم در نمی‌آمد تعجب کردم دوباره کوشیدم داد بزنم اما تنها لبهایم تکان می‌خورد و صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. نه، یعنی من مانند تصویر آیینه بی صدا شده بودم؟

تصویر آیینه که حالا بیرون از آیینه ایستاده بود به من شکلک درآورد و به طرف دفترهایم رفت. خیلی عصبانی شدم، عصبانیتی همراه با ترس، ولی کاری از دستم بر نمی‌آمد. تصویر روی دفتر مشقم خم شد. از دور می‌دیدم که تصویر آیینه داشت مشق‌هایم را خط خطی می‌کرد. کم کم داشتم وضعیت جدیدم را می‌شناختم، تصویر آیینه با جادو جای من و خودش را با هم عوض کرده بود از دست تصویر آیینه لجم گرفت اما حسابی داخل آیینه گیر افتاده بودم. همین طور که داخل آیینه زندانی شده بودم دیدم که خواهرم مهسا از اتاق بیرون آمد، زیر لب گفتم: آه الان چه وقت بیرون آمدن بود، همه ش بد موقع پیداش می شه.

مهسا از جلوی تصویر آیینه که داشت مشق‌هایم را خط خطی می‌کرد رد شد، تصویر آیینه به مهسا زبان کشید. خوب شد مهسا حواسش نبود وگرنه یک درگیری حسابی درست می‌شد. مشتم را با غضب به تصویر آیینه نشان دادم اما تصویر آیینه اصلاً به من توجه نکرد. با خودم فکر کردم یعنی تصویر آیینه چه خرابکاری دیگری می‌تواند انجام بدهد، در این فکر بودم که تصویر آیینه با شیطنت بلند شد و به طرف اتاق مهسا رفت داد زدم که بگویم: هی این کارو نکن.

ولی هیچ صدایی از حلقم بیرون نیامد. تصویر آیینه همانطور با لبخندی که از بناگوشش در رفته بود وارد اتاق مهسا شد. من که حالا اسیر آیینه شده بودم می‌توانستم تصور کنم داخل اتاق مهسا چه اتفاقی در حال افتادن است. باید کاری می‌کردم، نمی‌توانستم بنشینم و اجازه بدهم تصویر آیینه همه چیز را به هم بریزد و پای من تمام شود. فکر خوبی به ذهنم رسید شاید اگر آیینه را می‌شکستم می‌توانستم از آن بیرون بیایم تازه با شکستن آیینه حتماً تصویر آن هم از بین می‌رفت. چشم‌هایم مثل فیلم‌ها برقی زد و لبخند بر لبهایم نشست. یاد تیروکمانم افتادم، من هیچ وقت تیروکمانم را از خودم دور نمی‌کردم، با خوشحالی دستم را در جیبم کردم و تیروکمانم را بیرون آوردم از جیب دیگرم یک تیله در آوردم در تیروکمان گذاشتم و آیینه را هدف گرفتم. وقتی تیله رها شد و به آیینه خورد تق صدا کرد و بعد شیرینگ آیینه شکست و شترق خرده‌هایش روی زمین ریخت. تصویر آیینه با سرعت از اتاق مهسا بیرون آمد و به آیینه نگاه کرد آیینه دو تکه شده بود و نیمهٔ پایین آن کاملاً خرد شده بود، من داخل خرده‌های آیینه روی زمین افتادم و تبدیل به هزار شایان شدم. چه تکثیری؟ اما دو سئوال بی جواب برایم باقی ماند. چرا از آیینه بیرون نیامدم، حالا چکار باید می‌کردم؟ تصویر آیینه هنوز لبخندش شکل نگرفته بود که مادرم از آشپزخانه به هال دوید و فریاد زد: چیکار کردی ذلیل مرده؟

مهسا از حیاط به هال آمد و گفت: مامان من می‌ترسم این صدای چی بود؟

مادر و مهسا با دیدن آیینهٔ شکسته هر دو ماتشان برد. مهسا که از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید رو به تصویر گفت: بذار بابا بیاد بهش میگم چیکار کردی

تصویر همانطور بی حرکت ماند و به مادر و خواهرم نگاه کرد، مادر که با عجله از آشپزخانه بیرون آمده بود و هنوز کفگیر در دستش بود، فریاد زد: خدا مرگت بده.

کفگیر را بالا برد و به طرف تصویر هجوم برد، همیشه در اینجور مواقع من فرار می‌کردم ولی حالا تصویر از جایش جم نزد، نه حرفی زد نه حرکتی کرد، فقط با صورتی بی تفاوت به مادر و خواهرم خیره شد. مادرم روبروی تصویر ایستاد وقتی دید او فرار نمی‌کند کفگیرش را پایین آورد و مردد ماند که چه بکند، مهسا هم با دیدن وضعیت تصویر من لبخندِ شیطانیش از روی لب‌هایش مهو شد.

من که حالا در تکه‌های آیینهٔ شکسته هزار شایان شده بودم با دوهزار چشم همه چیز را می‌دیدم اما کاری از دستم بر نمی‌آمد. تازه مشکل جدیدی هم برایم پیش آمد. مشکل این بود که من کم کم در خرده‌های آیینه کم رنگ شدم، آنقدر کم رنگ تا به کلی از بین رفتم.

تصویر روی تخت من نشسته بود و من که نمی‌خواستم در مقابل جادوی آیینه شکست بخورم، از انعکاس او در شیشهٔ ساعت روی میز دوباره شکل گرفتم. تصویر آنقدر بد حالت‌های مرا تقلید می‌کرد که همه فکر کردند من شُک زده شده‌ام و بهتر است کمکم کنند تا از شُک بیرون بیایم. من همیشه بعد از خرابکاری جیغ می‌کشیدم و فرار می‌کردم اما این تصویرِ اشتباهی بعد از اینکه من آیینهٔ جادویی را شکستم هیچ کاری نکرد و فقط بی تفاوت به همه نگاه کرد، آنقدر بی تفاوت که خودم هم از دستش عصبانی شدم.

بعد از ظهر که پدرم از سر کار به خانه آمد مادرم ماجرا را برایش تعریف کرد و با هم تصمیم گرفتند تصویر مرا دعوا نکند، حتی وقتی مهسا وارد اتاقش شد و جیغ کشید، پدر و مادرم با شتاب به اتاق مهسا دویدند و با دیدن اوضاع به هم ریختهٔ اتاق مهسا گفتند کار من است اما باز جلوی تصویر تقلبی‌ام به روی خودشان نیاوردند و بجایش خواستند با شوخی و خنده کاری کنند تا این تصویر بی ریخت حرف بزند، اما مگر یک تصویر می‌تواند حرف بزند. تصویرم حتی شام هم نخورد فقط سرش را به این ور و آن ور چرخاند و بی تفاوت به همه چیز نگاه می‌کرد، این را از داخل شیشهٔ پارچ که روبروی تصویرم روی میز غذا بود دیدم.

تصویرم خیلی زرنگ بود فکر می‌کرد از دست من راحت شده است. پدر و مادرم هم کاری با او ندارند پس حالا آزاد است تا هر خرابکاری که دلش می‌خواهد انجام بدهد. شاید فکر می‌کرد می‌تواند موهای مهسا را بکشد، می‌تواند کتاب‌هایم را پاره کند و همهٔ تقصیرها را بیندازد گردن من، فقط باید همین طور بدون لبخند کارهایش را انجام می‌داد تا کسی کاری با او نداشته باشد.

نزدیک غروب تصویر تقلبی‌ام در رختخواب من نشسته بود و مادرم روبرویش ایستاده بود و می‌گفت: عزیزم چیزی نیست، اتفاقیه که افتاده، کسی هم کاریت نداره

در همین لحظه در باز شد و مهسا سرش را داخل اتاق من کرد و گفت: شب بخیر برادر خوبم، دوسِت دارم

و از دور برای تصویرم بوسه فرستاد، تصویرم لبخند شیطانی‌اش را مخفی کرد و همانطور مات به مهسا نگاه کرد، مهسا دست تکان داد و رفت، من از شیشهٔ قاب عکس اتاقم همهٔ این‌ها را دیدم حتی حس کردم که تصویرم می‌خواهد فردا مهسا را حسابی اذیت کند.

مادرم آنقدر خوب بود که فکر می‌کرد اگر تصویرم زودتر بخوابد صبح که از خواب بیدار می‌شود حالش خوب شده است پس به تصویر گفت: عزیزم پاشو مسواکت رو بزن که بخوابی، پاشو پسر خوب.

تصویرم با تردید بلند شد و به طرف دستشویی رفت، مطمئنم پیش خودش فکر می‌کرد می‌تواند یک کلک دیگر بزند، شاید می‌خواست برس مسواکم را با قیچی ریز ریز کند و از این فکر داشت در دلش می‌خندید، اما طوری که مادرم متوجه نشود. وقتی تصویرم درِ دستشویی را باز کرد و داخل شد پشت سرش در را بست و لامپ را روشن کرد. سرش را بلند نکرده بود که با صحنهٔ عجیبی روبرو شد، پدرم نصفهٔ سالم آیینهٔ جادویی را با الماس بریده بود و بالای دستشویی نصب کرده بود، تصویر حقه باز تا آمد بفهمد چه خبر است من دستم را از داخل آیینه بیرون آوردم و بازویش را گرفتم. تصویرم تلاش کرد فرار کند اما من به او اجازه ندادم و همان کلکی را که این تصویر تقلبی به من زده بود به او زدم، او را به درون آیینه کشیدم و خودم از آیینه بیرون آمدم. تصویر داخل آیینه افتاد و در آن اسیر شد و من روبروی آیینه ایستادم، خندیدم و گفتم: حقته مکار، می‌خواستی منو زندونی کنی هان؟

از شنیدن حرفهای خودم فهمیدم که صدایم برگشته است. تصویر تقلبی از داخل به آیینه مشت کوبید ولی فایده ای نداشت من آنقدر از آیینه فاصله گرفته بودم که دست تصویر به من نمی‌رسید. رو به تصویر آیینه گفتم: تازه این اولشه حالا یه ابتکاره دیگه هم برات دارم، خوب نگاه کن

و فکری را که چند ساعت روی آن کار کرده بودم انجام دادم، کمی عقب تر رفتم و تیروکمانم را از جیبم درآوردم، آخرین تیله‌ام را درون آن گذاشتم و آیینه را نشانه گرفتم، تق، شیرینگ، بامب.

این بار هم پدر و مادرم با شنیدن صدای شکستن آیینه سریع خود را به دستشویی رسانده بودند که من درِ دستشویی را باز کردم و بیرون آمدم داشتم زیر لب می‌گفتم: حقت بود، تصویر مکار، خوب بلایی سرت آوردم.

که چشمم به پدر و مادرم افتاد، چقدر از دیدن پدر و مادرم خوشحال شدم. پدر نگاهی به مادر کرد و مادر نگاهی به پدر، با شنیدن صدایم هر دو به این نتیجه رسیده بودند که پسرشان از شُک بیرون آمده است، اما هنوز دست گل تازه‌ام را ندیده بودند؟ داشتم مطمئن و آرام به طرف اتاق خوابم می‌رفتم که پدر و مادرم به داخل دستشویی سرک کشیدند، و دیدند آیینه تازهٔ دستشویی کاملاً خرد شده و روی زمین ریخته است. پدرم فریاد زد: این بار دیگه با خودم طرفی.

مادرم دنبالم دوید: وایسا ذلیل مرده. خودم سیاه و کبودت می‌کنم.

دیگر ماندن جایز نبود، جیغ کشیدم و پا به فرار گذاشتم. هنوز سر شب بود که من تنبیه شدم، باید یک هفته در اتاقم می‌ماند و به کار بدم فکر می‌کردم. فقط می‌توانستم به مدرسه بروم و بعد از مدرسه به اتاقم برگردم و مشق بنویسم، کمی گوشم درد می‌کرد چون پدرم آنرا حسابی پیچانده بود، اما برای اولین بار بخاطر تنبیه شدن ناراحت نبودم. از اینکه به خانه برگشته و از اسارت آیینه خلاص شده بودم خوشحال بود حالا دیگر با شکستن کامل آیینه، جادوی آن را از بین برده بودم و در کنار خانواده‌ام احساس آرامش می‌کردم، هرچه بیشتر فکر می‌کردم می‌دیدم پدر و مادرم حتی مهسا خواهر کوچک و لوسم را خیلی دوست دارم، حتی چغلی های مهسا دیگر مرا اذیت نمی‌کند. در اتاقم نشسته بودم و خط‌هایی را که تصویر در دفتر مشقم کشیده بود پاک می‌کردم که درِ اتاق باز شد و مهسا سرش را داخل اتاق کرد، دوباره همان لبخند شیطانی روی لب‌هایش بود، خیلی آرام به صورتی که پدر و مادر متوجه نشوند گفت: حقته، پسریه خودخواه.

من که سرم را بالا آورده بودم و به خواهرم با آن لبخند شیطانی که بر لب داشت نگاه می‌کردم برای اولین بار از دیدن خواهرم احساس خوشحالی کردم، از ته دل گفتم: تو خواهر خوب منی. من خیلی دوستت دارم.

مهسا با شک به من نگاه کرد، فکر می‌کرد این هم یک کلک جدید است، سرش را از چهارچوب در بیرون برد که ادامه دادم: بخاطر به هم ریختن اتاقت معذرت می خوام، اگر بخای تو مرتب کردنش به هت کمک می‌کنم.

مهسا ناباورانه به من نگاهی کرد و در را آرام بست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692