بوی عطرچای تما م خانه را برداشته. وارد روشویی میشوم آبی به دست و صورتم میزنم. قطرات آب از روی پیشانی وگوانه ام سرمی خورند و پایین میروند. برای لحظه ای به آیینه نگاه میکنم حالامی شود. فهمید که زمان چقدر سریع درحال گذاشتن است. چین وچرک های کنارچشمم واضح شدهاند. همه چیزآن قدرسریع اتفاق میافتد که هیچ فرصتی باقی نمانده. سالهایی که درایران می گذارانم آنقدرباشتاب طی میشوند که نمیتوانم تمایز برای گذشتن یا نگذشتن شان پیدا کنم.
میتوانم چشمهایم راببندم وخیال کنم هرگز وطنم را ترک نکردم تصورکنم که توی هفت سالگی به سر میبرم وبا دوستانم درکوچه مشغول بازی باشیم، که با صدای انفجاروشلیک هواپیماهای غول پیکربدنم به لرزش بیفتد. همهاش را میشود تصورکرد. تصور میکنم هرگز از افغانستان نرفتم. همه اینها را میشود باچشم بسته از کنارشان گذاشت وقتی چشم بازمیکنم، برگشتم به دنیای واقعی که مثل بادگذشته، وبرنمی گردند. وارد آشپزخانه میشوم. مادرقبل از بیدار شدنم چای را دم کرده. لیوان را پراز چای میکنم وسفره را پهن. هوس کردم چای با نبات بخورم. زنگ خانه که زده میشود صدای بوق مینی بوس هم میآید. دوبار می زند.
آماده شدی لیلا؟ نه ننه. زود باش الانه که صداش دربیاد. سریع به طرف آشپزخانه میروم. بقچهٔ نان را برمی دارم. مثل همیشه سبک وبی وزن. پدر پشت پنجره به کوچه نگاه میکند. چین و چروکهای پیشانیاش عمیقاند. مثل عکسهای سیاه و سفید. سوختگی پایین چانهاش. در بمب باران شیمیایی حلبچه. حتی روزی که با بدن پر از ترکش آوردندش، محکم تر از حالا می نشست. رمق نگاهش بیشتر بود. امروز هم بی آنکه چیزی به پدر بگویم میروم. سر کارگر با کف دستش می زند به شیشه ماشین چرا گوشیش رو خاموش کرده؟ پیش از این فکر میکردم مهندسی چیزی باشد. ولی مهندس که چهار صبح بیدار نیست. نور گوشی صورت پر استخوان و چشمهای گردش را را روشن میکند. سلام خانم جعفری. سلام. صندلی خالی برای نشستن نیست. بخار نفسهای نشستهها مثل دود سیگار به شیشهها میخورد. مثل هر روز با تکان دادن سر سلامی به همه میکنم. سرهایی که با تکان مینی بوس به خواب نرفتهاند خم میشوند. از شیشههای خاک گرفته مینی بوس، تصویر محو مغازههای بسته و تابلوها میگذرد. با سرعت گرفتن مینی بوس، سرمای بیشتری از درز شیشهها تو میریزد. دستم را از روی روکش چرب صندلی بر میدارم و در مقابل سرما خودم را بغل میکنم. شاید سرمای مینی بوس دو دختر را به جایی خیره کرده تا مثل هفته پیش، وقت بارگیری نخندند. به تو چه ربطی داره خنده ما؟. از زیر کار شانه خالی میکنید. صاحب باغ هم حق را بمن داد. به سر کارگر گفت اون دو تا دختر بچهها از فردا نیایند. مینی بوس که وارد فرعی میشود خاک بیشتری در هوای مینی بوس بالا و پایین میرود. سروهای بلند دو طرف جاده را که تمام میکنیم مینی بوس میایستد. به نظر میرسد هوا گرفته باشد. برگ درختها به رقص باد در آمدهاند. سر کارگر به گوشیش نگاه میکند. مگه من تو رو نبینم. بقچه نان را زمین میگذارم. از سوز سرمای اول صبح، دستهایم به هم گره میکنم. سرکارگر میگوید: خانم دانشجو اینطوری وای نیستا. زود لباساتو عوض کن. انگار اول صبح پکری. کاش میشد از این باغ بروم. پسرا کجایید؟ تا داد و هوار را نیاندازم دست به کار نمی شید؟ ابراهیم و حسن با خمیازه از پشت درخت زرد آلو بیرون میآیند..
بچهها امروز پاک چین کنید. ابراهیم با اسماعیل وعباس سطل بکشند. سمیه ومامی ولیلا توبارگیری بمونند. حسن توهم بمون تو بارگیری دری بزن و سبدهارو جابه جا کن. بقیه هم برن بچینن. کجا مریم؟ برم بچینم دیگه. دست خالی هرکس باخودش سطل ببره دست خالی نرید تو باغ منم الان میام لیلا چرا دست به سینه وایستادی وقتی میبینی هنوز بارنیومده. برو سبد بیار کاغذ گراف بزن امروز پاک چین میکنیم. سبد رو آماده کن یکی برا سرد خونه، یکی برای میدون.
تا آنطرف سرو بلند سبد پلاستیکی چیدهاند. تا کاغذ کرافت را داخل سبد کبریتی بی وزن پهن کنم و بر گردم. سطلهای میوه پر شده. این سطلهای لعنتی یکی بعد از دیگری در محوطه بارگیری ردیف میشوند. مامی هیکل درشتش را تاب میدهد. پس کجایید دخترا؟ مثل هر روز صورتش آرایش غلیظی دارد.
آفتابی که از پشت کوه در آمده بود، کم کم به وسط آسمان میرسید. لا اله الا الاه از دست این مورچهها. همه جا هستند. پشت گردنم که راه میروند مور مورم میشود. گردنم را گاز میگیرد. لباسم را میتکانم. باز حسن نگاهم میکند از نگاهش دور میشوم. بر میگردم سبد بعدی را تا جلوی کامیون ببرم. حال پدرت چطوره لیلا؟ مگه اون روز ندیدی؟ همون جوری زمین گیره. ان شا الاه که بتونه بلند بشه. حتمن ننت خیلی غصه می خوره. نفسش را بیرون داد. ای روزگار. حق داره غصه بخوره. سبدهای پشت کامیون تا قد حسن بالا رفته بود. سر تراشیده حسن از لای سبدها معلوم بود.
مامی قضیه چیه؟ دیگه از آقا حیدر خبری نیست. میبینی که نیومده. لیلا دلت تنگ شده برای تیکه انداختنش؟ چی میگی سمیه. مامی سرش را خم کرد. بیا حلال زاده بود همین اسمشو برداشتین اومد. دوباره، جوری که همه بشنوند گفت: بچهها بوقونک داره میاد. انگار عصبانی بود. قدمهای بلند و دستات هایی که تاب میخوردند. دستمال سفید رنگ قدش را کوتاه تر نشان میدهد. شاید دستمال سفید نماد قدیم آبادی بودنش باشد. خسته نباشید همگی. کدومتون گفتید بو قونک داره میاد؟ همه زدیم زیر خنده. ما شا الاه گوشاتون چقدر تیزه. زود باشید بگید. یعنی چس بوقونک؟ کی بود گفت. معلومه کار این دو تا نیست. نمیخاید بگید؟ حالا میرم از بچههای باغ میپرسم. سمیه گفت مامی زودتر به حسن بگو بره به بچهها بگه راپورت ندن.
خانم جعفری گفت: به آقا حیدر چی گفتید؟ سمیه گفت هیچی بابا. مامی بهمون گفت بو قونک داره میاد. اونم شنید. حالا گیر داده بوقونک یعنی چی. شفیقه چی کار کردی؟ میدونی اون یه باغبون بزرگه؟ شهرتش تو قزوین پیچیده. باغبون درجه یک کشوره. تمام قدیم آبادیها بهش افتخار می کنن. پارسال عکسش رو زدن ورودی قدیم آباد. آگه بفهمه بوقونک یعنی خپل چاق سکته می کنه. شلوغش نکن. فقط یه شوخی بود. تموم شد و رفت. خودش هم رو بچهها اسم می ذاره. بچههای ما که برگ چغندر نیستند اون روشون اسم میذاره. مگه زهرا چند سالشه که بهش میگه ته باغ نرو کوچولو خیس میشی. مگه لیلا عربه؟ به سمیه میگه چینی حواست باشه نشکنی. بادی که از سمت کوهها میآید موهایم را توی صورتم میریزد. میروم سبد بیاورم. مامی میگوید بچهها وقت ناهاره. دور و ورتون رو تمیز کنید بریم.
سر کارگر و مامی با هم نون و ماست میخورند. بقچه نان را که باز میکنم پدر را میبینم. مثل همیشه مادر کمی نان و خرما و پنیر گذاشته.
ناهار که تمام میشود با سمیه میرویم سبد بیاوریم. وقتی بر میگردیم همه ساکت هستند. هیچ کس حرفی نمیزند. مامی بر خلاف همیشه که جوک میپراند، حالا فقط کارهاش را میکند. بقیه هم ساکت هستند. ابراهیم با هیکل درشتش جدی و ساکت سبدها را میبرد. سریع، انگار سبدها برای هیکل درشت او ساخته نشدهاند. به حسن می گویم برو ببین آقا حیدر کجاست. نکنه هنوز بخاطر این قضیه ناراحته؟ بهش بگو بارگیرا سایه میخان. حسن که میرود، به آسمان نگاه میکنم. تازه میفهمم خورشید چقدر سریع تو دل ابرها پنهان شده.
صدای ناله حسن بلند میشود. دلم به تاک و توک میافتد. سبد از دستم سر میخورد. میوهها روی خاک می افتند، له میشوند، میغلتند و خاکی میشوند. حسن می زند توی سرش یا امام هشتم. یا امام غریب دیدی چه خاکی به سرم شد؟ چی شده؟ بو خودت ببین. رقیه هم مات شده روی زمین نشست و دستانش را در مقابل صورتش میگیرد. آقا حیدر با سر و صورت خونین روی زمین افتاده و ناله میکند. بی حرکت میمانم حسن دستمال را میپیچد دور گردنش. چشمانش در پشت لایه ای خون پنهان شده. لب خند کمرنگی روی لبش نقش میبندد. انگار نفسش بالا نمیآید. کنار سرش زانو میزنم. ناله میکند. مثل نالههای هر شب پدر. پدر را میبینم که خون از پشت سرش به زمین میپاشد. سرخی خون آشفتهام کرده بود.یکی فریاد می زند آهای داری چی کار میکنی؟ برو کنار حسن کمکم کن ببریمش داخل ماشین. اعماق وجودم داشت میسوخت. خون روی چشمها را کنار میزنم. چشمهایش از زیر خون نمایان میشود. حس میکردم بوی پدرم را.
دیدگاهها
با تشکر ازهمه بزرگواران که برای داستان بنده وقت گذاشتید.خوانیدونظردادید. (اقای رمضان یا حقی, ساحل,محمد, علی اصغر)البته درویرایش داستان پوزش می طلبم.که بنده دقت لازم رو نکردم. ودرمورد سروصورت خونین اقا حیدر برمیگردبه بارگیری که موقع درست کردن سایه می افته. وهمچین اتفاقی براش می افته البته بنده اینو رو تو داستان نیاوردم.تا خود مخاطب تشخیص بده
قطعا برای نوشتن این داستان تلاش های زیادی رو اعمال کردین
موضوع قشنگی رو انتخاب کردین برای نوشتن..فقط اگه کمی بهش شاخ و برگ میدادین میتونست زیباتر ظاهر بشه....از لفظ عامیانه استفاده کردن در داستان خیلی تاثیرگذارتر از لفظ کتابی هست...داستان ب ی ویرایش نیاز داره ک بتونه غلطایه متن و جا افتادگی:-( هارو اصلاح کنه....امیدوارم موفق باشید....منتظر ادامه تلاش شما هستم...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا