داستان «در قلب رویا» نویسنده «حسین عوض‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «در قلب رویا» نویسنده «حسین عوض‌زاده»با وجود صبح شدن، گویا هوا تاریکی را به روشنایی ترجیح می داد. سرمای سرد و استخوان سوز حاکم بود و تنِ درختانِ حیاط لخت و خشکیده. علی با خودکارِ بیکِ قرمزش ورمی رفت، پیوسته سرِ آن را در می آورد و جا می انداخت و چشمانش خیره به کولهٔ قرمزِخونی و کفش های گل دار بود. نگاه مادر به چشمانِ فیروزه ای درون قاب عکس دوخته شده بود و هر از گاهی آوارِ غم بر گونه هایش فرو می ریخت.

پدر با پُک زدن های متوالی به سیگارِ مخصوصِ فیلتردارش، هوا را مه آلودتر می کرد. گویی گلوله ای در گلویش گیر کرده بود؛ نفسش را بند می آورد و رنگش را پریده می ساخت. با این وجود باز هم همان آوای تاپ تاپِ قدیمی با تازیانه ای به جانِ افکارش افتاده بود.

چهار ستونِ بدنِ پدر می لرزید. اضطراب، ترس، دلتنگی و... عبارت هایی بودند که می شد آن ها را به شرایط فعلی او قالب کرد. انگار که جانش به جانِ کسی بند بود. «چشمانِ آشفته خوب حرف می زنند حتی اگر لال باشند.» این جملهٔ فلسفی آن روز در چشمانِ آن پدر به وضوح قابل تعبیر و ترسیم بود.

***

سه روز قبل...

معلوم نبود ستارهٔ روز از کدام طرف سر برآورده، مهربانی اش بیش از حد بود؛ صبحِ یخ زده و تاریک زمستان را در خود ذوب می کرد تا شب برای ساعاتی سایه اش را از سرِ آن شهر کم کند.

آقا کاظم گفت: «حاج خانوم امری نداری؟ باید زودتر برم، امروز خیلی کار سرمون ریخته.»

مریم خانم گفت: «چرا...ولی باید قول بدی «نَه» توش نیاری!»

ـ «البته اگه از پسش بربیام؟!»

ـ «نه، خیالت تخت، خدا کریمه.»

ـ «جونمو به لبم رسوندی حاج خانوم! نمی خوای بگی ماجرا چیه؟»

ـ «حاج آقا نذر کردم جواهراتمو وقف ِخیریه ای کنم که شما عهده دارشی، شاید گشودن یه گره بشه روزی ما از طرف خدا.»

رویا آن روز در پوستِ خود نمی گنجید. قیاسِ شادی او با روزهای قبلش کاری بس بیهوده بود؛ او امروز برای بیدار شدن از خواب عسلیِ صبحش به سُقلمه های مادر و نوازش های پدر نیاز نداشت. تا خودِ ظهر یک نفس در حال آماده کردن چهار دیواری اسرارش بود، قلبش را نه، آشیانهٔ رو به آفتابش را می گویم. معلوم نبود در بالا خانه اش چه می گذرد. ناگهان صدای شکستن یک ظرف سفالین آمد؛ شبیه به گلدان و شاید هم قلّکِ پر از پول های سکّه ای و کاغذی که احتمالا می خواست استقلالِ مادی اش را به رخ دیگران بکشد.

رویا ظهرِ آن روز با شور و شوق حیرت آوری قدم روی پرهای نرم و سپیدِ برف می گذاشت تا به مدرسه برود. برف هایی با سوز فراوان که یخِ اضطراب را در دلِ او آب می کرد. عقربه های ساعت آن روز تق و لقِ همیشگی را نداشتند و با سرعت در سراشیبی تپّه های شنی زمان می دویدند.

به محضِ این که زنگ ِتفریح زده می شد نازنین به گوشه ای از کلاس می خزید و یک دلِ سیر گریه می کرد؛ برای نازنین آن کُنجِ دنج حکماً آغوشِ مادرِ نداشته اش بود رویا کنجکاو شد و پرسید: «چرا همش گریه میکنی؟!» نازنین سر از روی میز برداشت و با لب هایی لرزان گفت: «بابام...بابام بیماره...قلبش داره از کار میفته، جونم به جونش بنده.» حرفش تمام نکرده بود که خود را در آغوش رویا انداخت. چه کسی فکرش را می کرد که تنها یک جملهٔ ساده و سنگین این چنین بر تفاوت های دو نفر سایه افکند. رویا سکوت معنا داری کرد که ترجمه اش چندان هم آسان به نظر نمی رسید.

نیامدنِ نازنین به مدرسه در آن روز دلیلِ اصلی این تجدید خاطره در رویا بود.

چهرهٔ آسمان هر لحظه سیاه و ترسناک تر می شد. علی به خانه رسید. ناگهان غرّشِ سهمگینی خانهٔ آنان را به خود لرزاند. فیوزِ برقِ خانه زود رنگش پرید. آقا کاظم که آب از نوکِ سر تا شستِ پایش چکه می کرد به خانه رسید. سکوت و تاریکی عمیقی حکم فرما شد. آن شب، تاریکی، عقربه های ساعت و همچنین سکوت، همگی آبستنِ ابهام بودند.

آقا کاظم صدا زد: «عزیزِ بابا...رویایِ بابا...کجایی؟»

مریم خانم جواب داد: «حتماً مدرسه ست هنوز، سلام خسته نباشی حاج آقا»

چند تار سپید افتاده بر پیشانی مادر گواهی میداد که او در جدول عمر عدد پنجاه را رد کرده است.

آقا کاظم گفت: «علیکِ سلام، ممنون، خانوم حواست کجاست؟ بازم «باد و بارون با گُهرهای فراوون» بارید و طبقِ معمول جاکفشی ما هم بیرون تشریف داره! درضمن، مدرسه پنجِ عصر تعطیل میشه.»

علی گفت: «خب شاید براشون کلاس فوقِ برنامه گذاشته باشن.»

پدر در حالی که با چشمان فیروزه ایش به ساعت مچی چپ چپ نگاه می کرد گفت: «پسر جون بعدِ بیست و یکی دو سال هنوز یاد نگرفتی اوّل سلام کنی بعد اون آسیاب مرکزیت رو بچرخونی؟! ناسلامتی تو دانشجوی مهندسی این مملکتی!»

علی گفت: «ببخشید حواسم نبود حاج بابا، خدا قوّت.»

عقربه های ساعت این بار در سربالاییِ قابِ چهار گوش می تاختند آن چنان که برق و باد. هیچ خبری از رویا نبود. آن شب ساعتِ هشت، آقا کاظم صبرش لبریز شد و همچنین صبرِ آسمانِ پوشیده از ابر های سیاهِ دل چرکین. پدر تا پاسی از شب، هرجایی که به فکرش رسیده بود را گشت. مثل این می ماند که رویا با اشک های آسمان در زمین فرورفته باشد. سرانجام پدر کلافه و سر در گم، دست از پا درازتر به خانه برگشت. صدای وحشیانهٔ تاپ تاپ، مدام مغز او را می خراشید...

سکوت بر فضای خانه حکم فرما بود؛ ناگهان تلفن سکوت خانه را در هم شکست، اَلو سلام از بیمارستان شریعتی تماس می گیرم: «منزل آقای مستوفی؟ کاظم مستوفی؟»

آقا کاظم جواب داد: «خودم هستم. بفرمایید.»

پرستار گفت: «لطفاً هرچه سریع تر خودتونو برسونید. دختر شما این جا بستری شده.»

پدر مکرر زیر لب زمزمه می کرد: «یا باب الحوائج، خودت به خیرش کن.»

به محضِ ورود به بیمارستان؛ بوی درد، خون و غم، مثلّثِ بیم را برایشان ترسیم می کرد. پدر، مادر و علی در کنار تختِ رویا زیر سنگینی صورت کبودش که به شیلنگ های رنگین و متفاوتی وصل بود، شکستند. رویای پر جنب و جوش در بستری آرام، آرمیده بود با خوابی عمیق و تخت.

پدر گفت: «دکترجان دستم به دامنت، بگو چه بلایی سرِ دخترم اومده؟»

دکتر با کمی درنگ جواب داد: «متأسفانه دختر شما دچار مرگ مغزی شده.»

مادر با صدای بریده بریده در جواب دکتر گفت: «چطور آخه؟! یعنی چی؟! چی حالشو بهتر میکنه؟! آقای دکتر یه چیزی بگو خب، به خدا دارم دق مرگ میشم!»

دکتر نگاهش را پایین انداخت و گفت: «خانومِ مستوفی، جایی که دختر شما رفته مقصدِ نهایی همهٔ ماست. انشاالله خدا به شما صبر بده.»

زانوان مادر سست و بی حس شدند و زیر کوه اندوه، لرزان و خمیده. مادر مات و مبهوت به آرامی کنار تخت رویا زانو زد. اشک از چشمان علی و مادرش سرازیر شد و اما پدر همچنان ستونِ آرامش دهندهٔ آن خانوادهٔ اندوه دیده بود و شاید هم آن آرامش، آرامش پیش از طوفان بود. نبضِ عقربه های زمان، سنگین می زد. دکترِ بخش از آن ها خواست تا به اتاق آقای دکتر مهدوی ریاست بیمارستان بروند.

دکتر مهدوی با لحنی خاضعانه و خاص لب به سخن گشود: «دوست نداشتم در این موقعیّت با شما صحبت کنم ولی موضوع مهمّی بود که باید شما رو در جریان میگذاشتم.»

پدر سراسیمه گفت: «آقای مهدوی آخه چه موضوعی مهم تر از خونه خرابیِ منه؟»

دکتر مهدوی جواب داد: «راستش دختر شما برای همیشه دستش از دنیا کوتاه شده، سپس با درنگی کوتاه گفت: البته برخی از اعضای بدن ایشون تا دو سه روزِ دیگه زنده و قابل پیونده؛ جای امیدواریه که با عنایت خدا و لطف شما بتونیم بعضی از محتاجای پیوند رو سالم به آغوش خونواده هاشون برگردونیم.»

پدر این بار با چهره ای مرکّب از بیم و یأس پاسخ داد: «آقای دکتر معلومه چی دارید می گید؟! دخترِ من هنوز زنده ست، صدای بابا جون گفتنش رو تو گوشم می شنوم.»

سپس مریم خانم با لحنی تلخ تر از قبل گفت: «دخترِ خودتونم بود این طور می گفتید؟! آقای دکتر می خواید دخترِ جگر گوشه مون را تکّه تکّه کنیم بدیم دست مردم؟! نه آقا ما این کاره نیستیم.»

آقای مهدوی گفت: «خانوم مستوفی ما همه تلاشمونو کردیم ولی شدّت جراحات ناشی از تصادف خیلی بالا بود فقط می تونم بگم متـأسفم، باید بهتون اطّلاع می دادم چون از این لحظه به بعد، زمان به سرعت تلف میشه و تصمیم شما سر نوشت سازتر... تأکید میکنم سرنوشت ساز تر.»

علی با چشمانی نمناک رو به پدر و مادرش کرد و گفت: «ما الان داغداریم و این اتّفاق لعنتی روحمونو عزادار کرد و قلبمونو جریحه دار، مطمئن نیستم ولی اگه این کاری که آقای دکتر میگه انجام ندیم شاید جرقهٔ امیدی که خدا تودلِ نیازمنداش روشن کرده بندهٔ خدا خاموش کنه.»

آقا کاظم جواب داد: «آقای دکتر اگه ما نخوایم کارِ خیر کنیم کیو باید ببینیم، هان؟! نگاه کن پسره یِ بی شرم و حیای من چطور خامِ حرف های این دکتره شده...»

***

از آن شب تلخ تا صبح تاریک و سردِ امروز سه شب و دو روز می گذرد. در این مدّت روی پلک های هیچ کدامشان خواب نرفت و آقا کاظم هم چنان در حال پُک زدن به آخرین نخِ هفتمین پاکتِ سیگارش بود. خانه پر بود از دمِ نخ های تا ته کشیده شده و دیدگانِ بُهت زده ی مادر به قابِ عکس، دوخته شده بود.

آری همه ی اعضای آن خانواده در این مورد اتّفاق نظر داشتند «بازگشت رویا به آن خانه فقط یک رویای تلخ و شاید یک رویای شیرین بود!»

چشمانِ علی همچنان به کفش های سپید و گلدار، دوخته شده بود و با خودکارِ قرمزش ورمی رفت. ناگهان حواسش مجذوب کوله ی خون مالی شده ای گشت که آن شب از بیمارستان تحویل گرفتند. درون آن جعبه ای دید که به خونِ خشک، خیسانده بود. علی گفت: «بابا...بابا به نظرم این مال شما باشه.»

و امّا پدر همچنان مات و مبهوت و دُمِ زردِ سیگار بر لبانِ کبودش، برای مدّت طولانی خالی از تنباکوی دود داده بود. علی دست بر شانه ی پدر گذاشت و جمله اش را تکرار کرد...

پدر با چشمانِ عزادارش، جمله ی ساده و سنگینِ روی کادو را خواند: «تقدیم به کسی که جونم به جونش بنده...روزِت مبارک بابا جون!»

این بار دیگر صدای تاپ تاپِ قلبِ پدر با آن صدای همیشگی، آرام و هماهنگ می زد.

«محتوای آن کادو عجیب بود؛ یک تسبیحِ دانه درشتِ طلایی رنگ و چهار فرمِ اهدای عضو برای اعضای خانواده اش. رویا پشتِ برگه ی فرم خودش چنین نوشته بود: ای کاش می شد «قلبم را به پدرِ نازنین» اهدا کنم تا او هم مثلِ من، امشب پدرش را گرم در آغوش می کشید.»

دیدگاه‌ها   

#8 مسعود 1394-09-05 01:18
بسیار زیبا ،امیدوارم این داستان های زیبا ادامه داشته باشه.
#7 حسین عوض زاده 1394-09-04 17:40
با عرض سلام و ادب و احترام

با تشکر از همه بزرگواران(خانم ها سميرا، بهار و آقایان عارف، نیک منش، احمدزاده ) که برای داستان بنده وقت گذاشتید، خوانید و نظر دادید...

دوستان عزیز علاوه بر این نظرات، اگر نقد و نظر های بیشتری در مورد عناصر داستانی، ساختار طرح و... نسبت به داستان بنده دارید، میتوانید به صفحه ی شخصی اینجانب به آدرس بفرستید...ممنونم
#6 رسول عارف 1394-09-04 02:39
متن داستانش واقعا عالی بود ،آدم احساس میکنه خودش داره تو داستان نقش بازی میکنه.... پیروز و سرفرازباشی
#5 رسول عارف 1394-09-04 02:26
بسیار عالی بود، امیدواریم ادامه داشته باشد
#4 جواد احمد زاده 1394-09-04 00:26
با سلام ممنون از داستان جالبتون...
#3 بهار 1394-09-04 00:18
عاااااااااااالی عاااااااااااالی و باااااااااازم عاااااااااااالی......خداقوت
#2 عباس نیک منش 1394-09-03 23:07
سلام خدمت جناب آقای عوض زاده
داستان شما رو با دقت خوندم... جالب، تاثیرگذار و راز آلود بود...
#1 سميرا 1394-08-29 22:20
اميدوارم هميشه موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692