داستان «فرشته و دیگران» نویسنده «نیما حسن‌بیگی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فرشته و دیگران» نویسنده «نیما حسن‌بیگی»

پا که از درِ خانه بیرون گذاشتم مِه سرد صبحگاهی از تار و پودِ شال‌گردن قهوه‌ای به صورتم خورد و ستون فقراتم را لرزاند. شال‌گردن سلیقه ژاله بود و به درد سگ‌سرمای زمستان می‌خورد. با آنکه سال‌ها بود سگ‌سرما ندیده بودیم، آن سال هوا به‌قدر کافی سوز داشت. یک‌‌دسته کاغذ در بارانی‌ام چپاندم و زیپ بارانی را تا بالا کشیدم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. سریع راه می‌رفتم تا گرمم شود و آب یخ‌زده زیر پایم قِرچ قِرچ صدا می‌داد. سر کوچه که رسیدم دیدم روی پژو آخوندی‌ام یک وجب برف نشسته. دستکش نداشتم و با آرنج برفِ روی ماشین را کنار زد و زود چپیدم توی ماشین. کاغذها را از بارانی‌ام درآوردم و روی صندلی کناری گذاشتم. در آن لحظه بعد از استارت زدن، روشن کردن بخاری مهم‌ترین کار دنیا بود. گوش شیطان کر ماشین بدون دردسر روشن شد و بازی در نیاورد. پنجه پایم را که به آرامی روی پدال گاز فشار دادم جای لاستیک ماشین روی برف‌ها ماند.

کف خیابان‌ها سُر بود و نمی‌شد بیشتر از هفت هشت‌تا سرعت رفت، خودم هم اهل تند رفتن نبودم! یکی دو خیابان را که رد کردم توی ماشین حسابی گرم شد و شال‌گردنِ درشتِ بافتم را باز کردم. ته‌ریشم که هوا خورد دوباره ستون فقراتم مورمور شد! آن‌موقع صبح در خیابان‌های پُر از دود و مِه تهران احساس حماقت می‌کردم. یادِ رختخوابِ دوست‌داشتنی‌ام افتادم و وُل خوردن زیر پتوی کُرک‌دار. در این لحظه بود که فکر کردم حتما بدبخت‌ترین آدم دنیا خودِ منم!

برای ساعت هفت و چهل دقیقه صبح در خیابان فرشته قرار داشتم. کارم را در خانه انجام می‌دادم و معمولا قرارهای کاری‌ام را هم بیرون می‌گذاشتم و کمتر به دفتر تحریریه می‌رفتم. حوصله شلوغیِ تحریریه و فاضل مآبی آن سردبیر خیکی را نداشتم. مطالب ویرایش شده را یا ایمیل می‌کردم یا کنار خیابان تحویل منشی دفتر می‌دادم.

تقاطع خیابانِ فرشته و کوچه مریم، روبروی ایستگاه اتوبوس نگه داشتم، محل همیشگی قرارمان. خیابانِ فرشته سرد و یخ‌زده بود. ده دوازده‌نفر در ایستگاه منتظر اتوبوس بودند. به ساعت مچی‌ام نگاه کرد؛ هفت و ربع بود و هوا روشن‌تر از یک‌ربع پیش، ولی هنوز خبری از آفتاب نبود. ته دلم ضعف می‌رفت! از وقتی طلاق گرفته بودم نشده بود یک دل سیر صبحانه بخورم! فکر کردم بد نیست کاغذها را که تحویل منشی دادم سری به کَله‌پزی خیابانِ هَستی بزنم.

نگاهی به خیابان انداختم؛ بچه‌مدرسه‌ای‌ها شال و کلاه کرده می‌دویدند، اداره‌ای‌ها که باید زودتر کارت می‌زدند یکی در میان روی یخ سُر می‌خوردند و مسافرکش‌ها با شیشه‌های بخار کرده خالی نمی‌رفتند! مِه غلیظ صبحگاهی همچنان در هوا معلق بود و گویی سرعت همه چیز را کُند کرده بود! زنی ریز نقش، کمی جلوتر بین ایستگاه اتوبوس و پژوی من ایستاد. توجه‌ام به لباس یکدست قهوه‌ای زن جلب شد و چشمم روی پالتوی بلندِ خَزدارش حرکت کرد. شلوارش را در پوتینش زده بود، پوتینی که تا زیر زانوهایش می‌رسید. یادم آمد ژاله هم از این پوتین‌های بلند می‌پوشید! با خودم گفتم: منتظره اتوبوسه یا تاکسی؟ شاید قرار داره!

یکی دو تاکسی رد شدند و برای زن بوق زدند ولی زن اهمیت نداد! بیشتر که دقت کردم دلم برای صورتِ خواب آلوده و بی‌حوصله زن سوخت! معلوم بود زن اصلا دوست ندارد آن وقت صبح در خیابان باشد. شاید او هم فکر می‌کرد در این لحظه خودش بدبخت‌ترین آدم دنیاست!

زن که متوجه نگاه کنجکاو من شد و با اخم رویش را برگرداند! با خودم گفتم: اصلا به تو چه؟ مَردیکه فضول!

به ساعتم نگاه کرد؛ 7:26 دقیقه بود. خانم منشی معمولا دیر نمی‌کرد ولی زود هم نمی‌آمد. دقیقا سر ساعت معین از دفتر تحریریه که در اتنهای کوچه مریم بود بیرون می‌زد و مطالب را از ویراستارها می‌گرفت و سریع بـر می‌گشت. این کار بیشتر از پنجدقیقه طول نمی‌کشید. به ذهنم رسید خانم منشی را به یک دست کله‌پاچه چرب دعوت کند. گاهی بدم نمی‌آمد ثُریا چند دقیقه در ماشینم بنشیند و گَپی بزنیم، ولی آن دختر با دماغ چسب‌خورده‌ی نوک تیز، انگار از دماغ فیل افتاده بود و اصلا اهل گَپ زدن نبود! فقط کاری را که ازش می‌خواستند انجام می‌داد، بدون حرف اضافه‌ای! خانم منشی معمولا خیلی جدی و بدقِلِق بود و به هیچ‌کس پا نمی‌داد، نه به آن سردبیر خیکی با شلوار خمره‌ایش و بَندیلَکَش و نه به من برای خوردن کله‌پاچه و الباقی ماجرا!

نگاهم که دوباره به زنِ قهوه‌ای‌پوش افتاد چیز جالبی دیدم؛ زن از کیفش بسته‌ای چوب‌شور درآورده بود و با بی‌میلی تمام گاز می‌زد!

با خودم گفتم: چوب‌شور؟ اونم این وقت صبح؟؟ چی‌کار داره می‌کنه؟ می‌خواد به کسی علامت بده یا واقعا هوسِ چوب‌شور کرده؟

زن دوباره متوجه نگاهِ فضولِ من شد و باز رویش را برگرداند ولی این‌بار بدون اخم. از ظاهرش معلوم بود زن بدقِلِقی است! زنِ سابقِ من هم بدقِلِق و لجباز بود! ژاله نه اهل کوتاه آمدن و سازش بود و نه اهل کله‌پاچه خوردن! نمی‌دانم اختلافمان از کجا شروع شد فقط می‌دانم اولش چیز مهمی نبود و ژاله مته به خشاش می‌گذاشت! بهانه‌های الکی می‌گرفت و زندگی‌مان را زهر مار می‌کرد:

«چرا شلوار پارچه‌ای می‌پوشی؟ چرا تی‌شرت نمی‌پوشی؟ چرا موقع غذا خوردن قاشق بـه دندونات می‌خوره؟ چرا شلوار پارچه‌ای می‌پوشی؟ چرا مثل پنگوئن راه می‌ری؟ چرا هیچ‌وقت سگَکِ کمربندت وسط نیست؟ چرا شلوار لی نمی‌پوشی؟ چرا شلوار پارچه‌ای می‌پوشی مسعود؟»

و هزار چرای احمقانه دیگر که من جوابی برای هیچ کدام نداشتم و مهم‌ترین‌شان شلوار پارچه‌ای من بود!

اتوبوس شهری که رسید مردمِ منتظر در ایستگاه به‌سرعت سوار شدند اما زن همان‌جا بـه چوب‌شور خوردن ادامه داد! اتوبوس مکثی کرد و به راه افتاد. زن به ساعتش نگاه کرد و یک چوب‌شور دیگر گاز زد! من هم به ساعتم نگاه کردم؛ 7:29 دقیقه. نگاهی به چپ و راست خیابان انداختم و ماشین را روشن کردم و پنجه پایم را به آرامی روی پدال گاز فشار دادم. ماشین خیلی نـرم جلو رفت تا به زن رسید. شیشه سواری که پایین آمد گفتم: بیرون خیلی سرد نیست؟

زن به چپ و راست خیابان نگاه کرد و دستش را به دستگیره فلزی ماشین چسباند و در را باز کرد. یخیِ فلز که از دستگیره به دستش منتقل شد چشمانِ درشت و کشیده‌اش را ریز کرد! کاغذها را فورا از روی صندلی جلو برداشتم و زن به‌سرعت نشست و بی‌معطلی دستانش را روی دریچه بخاری گذاشت.

گفتم: خیلی سرده، نه؟

«اوووف!»

پیچ بخاری ماشین را چرخاندم تا زودتر گرمش شود.

«اینجا منتظر کسی هستی؟»

زن در عوض جواب دادن، چوب‌شور تعارفم کرد.

«این چیه سر صبحی؟ تو این سرما کله‌پاچه حال می‌ده، نه؟»

زن بسته چوب‌شور را در کیفش گذاشت و گفت: نه... حلیم بهتره!

دستم را روی دنده گذاشتم و با لبخند گفتم: هوووم چه‌جورم!

همچنان که دستانش را جلوی شبکه بخاری ماشین گرفته بود پرسید: ساعت چنده؟

«هفت و سی و پنج... چطور؟ با کسی قرار داری؟»

«منتظر سرویسم.»

«شوخی نکن!... راستی گفتم بهت می‌آد اسمت فرشته باشه!»

زن گردنش را نود درجه چرخاند و تمام رخش را نشانم داد و لبخندی سرد حواله‌ام کرد. نگاهش که به شلوارم افتاد گفت: شلوار پارچه‌ای می‌پوشی؟؟

«اشکالی داره؟»

«خیلی هم خوبه!»

زن دستش را به‌سمت دستگیره در بُرد و درِ سواری‌ام را باز کرد.

«کجا؟ مگه قرار نشد حلیم بخوریم؟»

«قرار؟... من فقط سَردم بود، خیلی!»

زن پیاده شد و درِ سواری را کوبید و رفت. ندیدم کجا ولی رفت و در شلوغی خیابانِ فرشته گُم شد. قیافه‌ام در آینه شبیه روزی بود که ژاله مهریه‌اش را طلب کرد. یک‌سال بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود که کار دستم داد.

بی‌اختیار پنجه پایم را روی پدال گاز فشار دادم و ماشین به انتهای خیابانِ فرشتهبه راه افتاد. کمی که دور شدم در آینه دیدم: زنیکنارِ خیابان، همانجایی که پژو پانصد و چهارِ من پارک بود ایستاده. زنی جدی و ظاهرا بدقِلِق با دماغ چسب‌خورده‌ی نوک تیز. زنی‌که با پالتوی چرم سیاه و شلواری که در پوتینش زده بود خیلی جلب‌توجه می‌کرد. زن به ساعتش نگاه کرد و تکه‌ای بیسکوییت از کیفش درآورد و با بی‌میلی در دهانش گذاشت و همانجا با آن پوتین‌های بلندش به انتظار ایستاد. شاید ثُریا هم در این لحظه، سرما به ستون فقراتش رسید بود و فکر می‌کرد احتمالا بدبخت‌ترین آدم دنیاست!

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692