مترو/ سروش رهگذر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

 

" ایستگاه میدان حر "

درها از هم باز شدند. یک جفت شبرو واکس خورده بیرون رفت. یک جفت قهوه‌­ای خاکی وارد شد. یک جفت پوتین مشکی با پاشنه بلند. یک جفت کتانی سفید دور طوسی. یک جفت پوتین سربازی پاره. یک جفت صندل چرمی تازه. یک جفت متوسط شبرو گِلی. یک جفت کوچک بدون پاشنه واکس نخورده. پوتین‌های مشکی پاشنه­­‌دار چرخیدند و دو قدم روبه عقب، در زاویه متوقف شدند. دو زنجیر کوچک طلایی از بالا تا نزدیک پاشنه داشتند. کتانی‌­های سفید دور طوسی دقیقا روبروی‌شان ایستادند. بندهای زرد داشتند. پشت آنها پوتین‌های سربازی پاره رو به درهای باز و صندل‌های چرمی تازه پشت به میله­‌ی وسط ماندند. آنطرف شبروهای گلی و بدون پاشنه­‌های کوچک واکس نخورده رو به همگی آنها ایستادند. یکی از صندلها بالا رفت. یک جفت اسپرت بزرگ سفید با نوارهای سیاه، به بدون پاشنه­‌های کوچک واکس نخورده نزدیک شدند. بدون پاشنه­‌های کوچک واکس نخورده آرام رفتند و اسپرت‌های بزرگ سفید با نوارهای سیاه کنار شبروهای گلی ایستادند. رو به یک صندل چرمی تازه. درها بسته شدند. همگی لرزیدند. صندل دیگری پایین آمد. انگشت‌های داخل آنها جمع شدند. تکانی دیگری خوردند. انگشتهای داخل صندل چرمی تازه، باز شدند. کتانی­‌های سفید دور طوسی با بندهای زرد به پوتین‌های مشکی با پاشنه بلند زنجیردار نزدیکتر شدند. در تکانی نوک کتانی سمت چپ به نوک پوتین سمت راست خورد. پوتینهای سربازی پاره اندکی رو به آنها چرخیدند. شبروهای گلی نیم­‌قدم نزدیکتر آمدند.

" ایستگاه دانشگاه امام علی علیه سلام "

درها باز شدند. اُورکت خاکی با سردوشی پاره بیرون رفت. اورکت تازه با سردوشی طلایی وارد شد. پشت به پالتوی کرم بلند روبه درهای باز ایستاد. پالتوی کرم بلند همچنان روبه‌­روی مانتوی کوتاه تنگ مشکی ایستاده بود. تی­شرت مارک­‌دار زرد به میله وسط تکیه داده بود. آنطرف کنار کاپشن بزرگ قهوه­ای کت کوچک مستعمل و سورمه‌­ای ایستاده بود.

" لطفا از درهای قطار فاصله بگیرید "

درها بسته شدند.

" ایستگاه بعد، حسن آباد "

کاپشن چرمی کهنه‌­ای گذشت. " چراغ مطالعه گیره‌­دار بدم؛ تست شده فقط هزارتومن. چراغ مطالعه." چادر مشکی رو به کت سورمه‌­ای بلند شد. " یه ایسگا دیگه مونده ضعیفه، بشین " چادر مشکی سرجایش برگشت. کت سورمه­ای پشت تی­شرت مارک­دار زرد رو به پالتوی کرم بلند ایستاد. تکان دیگری وارد شد. پالتوی بلند کرم روی مانتوی کوتاه تنگ مشکی لحظه­ای خم شد. کت سورمه‌­ای نیم­قدم نزدیکتر آمد. " آقا این چه کاریه؟ " مانتوی کوتاه تنگ مشکی لرزید. پالتوی کرم رو به کت سورمه‌­ای نصفه چرخید. اورکت تازه کاملا رو به میله وسط چرخید. کت سورمه‌­ای از میله وسط فاصله گرفت. " چرا احترام دیگرون رو نمی‌گیرد؟ اینجا یه مکان عمومیه " پالتوی بلند کرم از مانتوی کوتاه تنگ کمی فاصله گرفت. مانتوی کوتاه تنگ بیشتر لرزید. تی­شرت مارک­‌دار زرد کمی روبه کت سورمه‌­ای برگشت. " به ما چه پدر جان؟ " کت سورمه‌­ای روبه تی­شرت زرد برگشت. " به ما چه یعنی چه؟! اینجا یه مکان عمومیه. زنو بچه مردم نشستن. درست نیس آخه " چادر مشکلی بلند شد. " حاجی " آستین بزرگ قهوه‌­ای سیر کاپشن، آستین سورمه­‌ای کت را گرفت. " بی­‌خیال­ حاجی جون! " کت سورمه­‌ای آستینش را از کاپشن قهوه­ای جدا کرد. " چی چیو بی‌­خیال؟! آخه هی ما سکوت کردیم شما جوونا چیزی نمونده خیابونو با رختخابتون اشتبا بگیرید " تی­شرت مارک­‌دار زرد دوباره به کت سورمه­‌ای پشت کرد. " اینجا که خیابون نیس. متروِ دهاتی " آستین کت سورمه‌­ای از پشت یقه تی­شرت زرد را گرفت. " اولا دهاتی باباته. درثانی همین دیگه؛ فکر کردید چون زیر زمینه و تاریکه دیگه کسی به کسی نیس. خدام نعوذبالله.. " چادر مشکی از پشت کت سورمه‌­ای را گرفت. " حاجی، حاجی تو جدت اینجا هم قشرق بپا نکن؛ اونا جوونن و جاهل " تی شرت زرد یقه­‌اش را آزاد کرد. کت سورمه­‌ای تکان سختی خورد و واگن. کاپشن بزرگ قهوه­‌ای جلو آمد و با یک آستینش تی­شرت زرد را به عقب هل داد و با آستین دیگرش کت سورمه­‌ای را. کت مشکی براقی بلند شد. " حاجی صلواتی بفرست. خون خودتو کثیف نکن الکی " پالتوی بلند کرم دوباره به مانتوی کوتاه تنگ نزدیک شد. کت مشکی تازه به پالتوی بلند کرم نزدیک شد. " ایسگا بعد بفرستش تو واگن بانوان " تی­شرت زرد برگشت. " اونا چرا برن؟ " و روبه چادر مشکی کرد. " اصلا چرا ایشون حاج خانمو نمی‌­فرسته تو واگن بانوان تا معذب نباشن؟! " قطار باز هم تکان سختی خورد و کت سورمه‌­ای از جا کنده شد و یقه گرد تی­شرت زرد را گرفت. " تو به ناموس من چیکار داری مرتیکه بی‌­ناموس؟! " یکدفعه لباس‌ها در هم شدند تا آستین‌های کت سورمه­ای را از یقه تی­شرت زرد جدا کنند. سردوشی‌های طلایی کج شدند. دکمه دوم کت مشکی براق کنده شد. یقه گرد تی­شرت مارک­دار زرد پاره شد. و چادر مشکی به زمین افتاد.

" ایستگاه حسن آباد. "

درها از هم باز شدند. آستین کت کهنه سورمه­‌ای روی شانه چادر سیاه خاکی خواستند بیرون بروند. نتوانستند.

" مسافرین محترم خواهشمند است مانع پیاده شدن مسافران نشوید. "

یک سی­شرت زرشکی کهنه وارد شد. یک پالتوی چرم واکس خورده. یک کاپشن ورزشی نارنجی. یک پیراهن چهارخانه آبی و سبز. یک کاپشن کوچک سفید با لکه‌­های قرمز. یک مانتوی بزرگ کرم. یک کاپشن پاییزه­‌ی قهوه‌­ای. کت سورمه­‌ای یله شد روی مانتوی کوتاه تنگ مشکی و آستین پالتوی بلند گوشه چادر سیاه را گرفت. لباسها به هم فشرده شدند، تا درها بسته شدند.

" ایستگاه بعد، امام خمینی. مسافرین محترمی که قصد عزیمت به قیطریه یا شهرری را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شوند و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط یک شوند. "

کنار در لبه‌­ی کلاه با دوساقه گندم به پیشانی کناری می­‌سایید. سرش را عقب کشید. از پشت به سر کم­‌پشت کنار میله وسط خورد. به زحمت سرش را روبه سر بزرگ طاسی چرخاند. تکیه داده بودش به سری کوچک چادری. تکان سختی خوردند. سر کوچک چادری رو به سری با موهای سیخ شده لنگر برداشت. سر بزرگ طاس رو به جلو خم شد. سری با شالی صورتی رو به آنها برگشت. سری با کلاه مارک‌­دار بی­‌لبه به تابلوی بالای سرشان خیره شده بود. " خوش خلقی با مردم روزی­تان را افزایش می­دهد. امام صادق علیه سلام " قطار تکان دیگری خورد. و از سرعتش کاسته شد. کاملا ایستاد. سرها رو به پنجره­‌ها برگشتند. خالی بود و تاریک. سری با موهای خاکی به زحمت از میان سرهای خم شده روی شیشه­‌ها راهش را باز کرد. " آدامس بدم آدامس. در انواع طعم‌ها. آدامس جرم­گیر دندان. خوشبو کننده­‌ی دهان؛ آدامس " سرها از پنجره‌­ها رو به هم و از همدیگر به روی پنجره­‌ها می‌­چرخیدند. عاقبت قطار دومرتبه حرکت کرد. سرها با هم در یک جهت لنگر بر ­داشتند. و بعد به زمین خیره شدند. جز سر طاس براقی رو به سری با شالی صورتی. و سری با کلاه سبز که به بالا خیره مانده بود.

" ایستگاه امام خمینی "

 

دیدگاه‌ها   

#8 حامد جلالی 1391-04-07 14:25
سلام
به عنوان تجربه خیلی خوب بود، دقیقاً کاری کارگاهی بود که برای یک نویسنده نوشتن این نوع کارها که به مشاهدات روزانه بر می گردد ضروری است، و شما که رزومه ی کاری تان نشان می دهد که این کاره هستید هم بهتر می دانید که باید بروید سراغ روزمرگی آدم ها و از آن دیالوگ و موضوع دربیاورید...
اما
این تجربه ی کارگاهی در اندازه ای نیست که قابل ارائه باشه؛ چون همان طور که دوستان هم گفتند ابتدای متن نتوانسته است ما را همراه کند، و توصیف های زیادی که البته همان مشاهدات است باعث شده خواننده خسته شود و جا بزند، یادمان نرود که داستان می نویسیم که برشی از زندگی و یا گزیده هایی از روزمرگیست و نه خود زندگی و آن قسمت هایی را جدا می کنیم که دقیقا به اصل موضوع برگردد و ساختمان اصلی موضوع را می سازد و قسمت های اضافی دیگری را هم بر می داریم که فضاسازی کند تا موضوعمان مشخصاً زمان و مکان داشته باشد و مخاطب بتواند همذات پنداری کند و خارج از این ها دیگر حشو است و زاید!
اگر نویسنده ی محترم کمی خساست می داشت و از نگاه یک منتقد به داستانش نگاه می کرد احتمالاً خودش هم بخش های ابتدایی و توصیفات بیش از اندازه را به راحتی از متنش جدا می کرد
داستان محل قرارداد است و وقتی نویسنده از صدای زنی در قطار مترو می گوید که ایستگاه ها را اعلام می کند و با دو بار باز و بسته شدن در؛ خواننده قرارداد مترو و واگن قطار را می فهمد و بعد هم که نویسنده از کفش ها می گوید و چند جفت را توصیف می کند قرارداد زاویه دید را هم خواننده درک می کند و ادامه دادن این توصیف ها که کارکردی در پیشبرد طرح داستان ندارند بیشتر توهین به مخاطب و دست کم گرفتن اوست!
در کارگاه شاید نتوان ایرادی گرفت به این که داستان ساده ی دعوای مردی با دختر و پسری را چرا نویسنده به این شیوه نوشته است چرا که کارگاه محل تجربه های این چنینی است؛ اما وقتی داستان ارائه می گردد اولین سوال که پیش می آید این است که ضرورت روایت این داستان خطی و کلاسیک به این شیوه چیست؟! و بهانه ی روایت؟!!
به نظر حقیر که این متن داستانی ندارد و بیشتر اگر نخواهم بگویم ادا و ژست است باید بگویم یک تجربه ی کارگاهی است که نباید از کارگاه بیرون می آمده است!
شاید نوع ادبیات من کمی گزنده باشد که دلیل دارد:
چون وقتی من که گام های اول داستان را بر می دارم روبرو می شوم با چنین داستان هایی که رزومه ی نویسنده اش پر بار است، نتیجه می گیرم که داستان همین است و درسی که از این دوست عزیز که حتما در کارش هم استاد است می گیرم درسی غلط است و این انحراف از مسیر صحیح داستان شاید باعث شود جریانی خراب شود که همین اتفاق به واسطه ی داستان هایی که در سال های اخیر توسط اساتیدی نوشته شدند افتاد و جریان هایی درست کرد که متاسفانه شاید دو برابر زمان ببرد تا بتوانیم آب رفته را به جوی برگردانیم.
در انتها از سروش عزیز بابت گزندگی نثرم پوزش می خواهم.
شاد باشی.
#7 سميرا صفري 1391-03-17 18:00
سلام
نگاه جدبدي است
#6 امير حبيبي 1391-01-18 23:11
سلام.نوع نگاه خيلي سينمايي بود. مثل يه فيلم كوتاه با چند پلان كه دوربين فقط از گردن به پايين رو مي گيره و روي سه پايه فيكسه...در كل واسه من تازه بود
#5 حامد26 1390-12-27 04:02
من هم می گویم در جذب مخاطب خوب نبوده.
البته گفته باشم آ، من در دقت کردن و حوصله به خرج دادن تنبلم. ولی می تونم حدس بزنم یه اهل مطالعه باید خیلی خوشش بیاد.
- - - - -
حامد26
#4 مهدی ملک‌زاده 1390-11-16 03:10
قسمت‌های اول تا ایستگاه حسن آباد به قدری کسل کننده است که آدم را نمی‌کشد به ادامه دادن
همین‌طور استفاده‌ی قر و قاطی و زیادی این عناوین کت فلان و کفش فلان آدم را تا حدی دلزد می‌کند.ضمن این‌که در طول داستان ابدا آدم نمی‌تواند برای خودش تصویر سازی کند و فقط قسمت حسن‌آباد است که کلیت دعوا(بدون جزئیات)قابل دنبال کردن و تجسم کردن هستند.آن هم خیلی کلی.
با احترامات
#3 مهدی ملک‌زاده 1390-11-16 02:51
قسمت‌های اول تا ایستگاه حسن آباد به قدری کسل کننده است که آدم را نمی‌کشد به ادامه دادن
همین‌طور استفاده‌ی قر و قاطی و زیادی این عناوین کت فلان و کفش فلان آدم را تا حدی دلزد می‌کند.ضمن این‌که در طول داستان ابدا آدم نمی‌تواند برای خودش تصویر سازی کند و فقط قسمت حسن‌آباد است که کلیت دعوا(بدون جزئیات)قابل دنبال کردن و تجسم کردن هستند.آن هم خیلی کلی.
با احترامات
#2 افسانه زنی از دیار سبز 1390-11-08 01:44
باسلام
داستان مترو
اقع گرایی که مرا شگفت زده کرد. راوی خیلی زیرکانه وجذاب شروع به تفسیر می کند.
جالب بود
#1 فریبا محدث 1390-11-05 18:28
سلام:
داستان در نوع روایت و روانی نثر تا حد زیادی موفق بوده اما درجذب مخاطب و ایجاد تمایل برای خواندن نه!موفق باشید جناب نویسنده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692