پلکهایم را باز میکنم، فضایی تار جلوی چشمهایم میچرخد. پاندول ساعتی را میبینم که جلوی صورتم به راست و چپ رفته و سرم گیج میرود. سرم از عقب پرتاب میشود روی بالش و خیره میشوم به سقف. اطرافم صداهایی مانند همهمه که تنها شنیدن یک اسم برایم آشناست. توسکا... دارند مرا به این اسم صدا میکنند. کمی واضح تر میشود. می گویند"توسکا، تو حالت خوبه؟" از خشکی دهان، لبهایم به هم چسبیده. میپرسم میشود کمی آب بخورم و یک ثانیه بعد لیوان آب روبرویم است.
همه چیز برایم واضح میشود. تصاویر، صداها، حتی رفت و آمد آدمها. تنها چیزی که نمیدانم این است که من چه کسی هستم و کجایم؟! داشتم به اینها فکر میکردم، زنی با پیشبند و سینیِ در دست چیزی را رو به رویم گذاشت." بیا توسکا جان... یه چیزی بخور... سوفله پنیر که خیلی دوست داری" خندهام گرفته. نمیدانم چرا اما، با شنیدن این اسم، انگار کسی دارد قلقلک ام میدهد. خندهام را جمع کرده و می گویم "نه، همچین غذایی دوست ندارم"
زنِ پیشبندی را که بیدگل صدا میزنند، معذرت خواهی میکند که جای من فکر کرده و از من میخواهد تا غذای دیگری سفارش دهم. می گویم"باقالی پلو با ماهیچه چطوره؟" نفهمیدم چرا با شنیدن کلمهی ماهیچه همه اول مرا و بعد یکدیگر را با تعجب نگاه میکنند. انگار گفتهام مثلاً خرچنگِ آفریقایی.
ازشان میپرسم من که هستم؟! فقط نگاهم میکنند. چیزهایی می گویند که نمیفهمم.
مردی که ادعا میکند پدرم است، دستش را روی سرم کشیده و میپرسد"خوبی؟" با سر تکان میدهم بله، اما دقیقاً حال خودم را نمیفهمم. حرفهای پدر نگرانم میکند. میگوید، قبل از اینکه روی این تخت بخوابم، هر کس از گوشت و ماهیچه حرف میزد میگفتم: "من توسکا بیست و چهار سال دارم و مدتی است که گیاه خوارم و لب به گوشت نزدهام. از من چنین چیزی نخواهید" پدر همهی اینها را میگوید اما باور کردنش راحت نیست و زمان میخواهد. بدترین چیز این است که من چیزی هم یادم نمیآید که کمک کند هویت واقعیام را بشناسم.
هر اتفاقی که میافتد میزنم زیر خنده و همه ناراحت میشوند. ازینکه من همیشه آدمی جدی بوده و به ندرت میخندیدم.
ازشان میپرسم چه اتفاقی برایم افتاده و هر بار می گویند که تو به آتش کشیده شده ای. مگر میشود؟
از جایم بلند شده و اتاقها را میگردم. آیینه میخواهم... همهی درها قفل و به پنجرهها روزنامه زده شده. جز بید گل که روبرویم ایستاده کسی را نمیبینم. به من نزدیک شده و دستهایم را میگیرد. عکس صورتم توی ملاقهی داخل دستش افتاده و صورتم را باندپیچی شده میبینم. میخواهم آن را از روی صورتم بِکنم، نمیگذارد.
تازه دارم میفهمم چه بلایی به سرم آمده و دیگر خندهام نمیگیرد. میپرسم: "صورتم رو کندم؟" سرش را تکان میدهد یعنی نه. میپرسم"خوب میشم؟" دستم را میگیرد و میبرد توی باغ. باغچه ای را نشانم میدهد، گلخانه ای را و حتی سوله ای که در آن قارچ پرورش داده میشود. میگوید:"همهی اینها رو تو درست کردی. تو با کمک بقیه. اما اینجا بیشتر با انگیزه و تلاش تو درست شده." تو یعنی من....
میخواهم گلی را بچینم که جلویم میایستد. میگوید همیشه از این کار بدم میآمده و خودم به همه یاد دادم که به گیاهان احترام بگذاریم. میگوید گیاه خوار شدم تا مثل گیاهان زندگی کنم و روی گیاهانم تعصب زیادی داشتم. هر چه فکر میکردم یادم نمیآمد. چرا اینقدر با قبل فرق کرده بودم؟ نمیدانستم چه اتفاقهایی افتاده و یا دارد میافتد.
از بید گل میخواهم باندهای دست و صورتم را باز کند. میخواهم وقتی صورتم را میبینم کسی کنارم باشد. میپرسم من به عمل زیبایی نیاز دارم؟، جوابی نمیدهد و از سکوتهایش حوصلهام سر میرود. میروم داخل اتاقم. همه چیز برایم جدید به نظر میرسد. تلفن اتاقم زنگ میخورد. حوصلهی جواب دادن ندارم، در ثانی کسی را نمیشناسم. برایم پیغام میگذارد. میگوید همهی دوستانم خیلی ناراحتاند که برایم چنین اتفاقی افتاده و فعلاً نمیتوانم به همراهشان اِنجیو بروم. می گویند بهتر شوم حتماً با هم میرویم. نمیفهمم منظورشان ازین حرفها چیست و سعی میکنم یادم بماند تا از بید گل سوال هایی درباره انجیو بپرسم.
از بید گل میپرسم من قبلاً اِنجیو میرفتم؟... از او میخواهم عادتهایم را یادآوری کند. این روزها او بهترین دوست و همدم ام شده. میگوید همیشه به من کمک میکرده و من همیشه مثل حالا به او تکیه میکردم. بید گل میگوید از بچگی در خانهی ما بزرگ شده. این را هم نمیدانستم.
از بید گل میخواهم همه جا را دوباره نشانم دهد. ازش میخواهم برایم سوفله پنیر درست کند و قول میدهم بهش نخندم. میخواهم برگردم به همان کسی که بودم و عادتهایم را بدست بیاورم. بعد ترتیبی میدهم تا دوستانم را دوباره ملاقات کنم.
نوبت دکترم شد و از او میخواهم صورتم را نشانم دهد. میگوید تا بعد از عمل نمیشود. باید صبر کنم. از طرفی میترسم خیلی بد شده باشم. دکترم میگوید همه چیز حل شدنی ست و هر بار دست و دلم بیشتر میلرزد.
صبحِ روزی که عمل داشتم به همهی گلهای توی حیاط سر زده و از آنها انرژی گرفتم. میخواستم ترسم را بریزم. راستی درست است فراموشی گرفتهام، اما از وقتی گیاه خوار شدم، لب به ماهیچه نزدم. بید گل برایم ماهیچه گذاشته بود اما بویش که بهم خورد بدم آمد. خوشحالم که به دورانِ گوشت خواری بر نگشتم.
از عمل که برگشتم کم حرف تر از قبل شدم. قبلاً که چیزی یادم نمیآمد. حالا بدتر هم شده بودم. چون صورتم دوباره بسته بود میلی به لبخند زدن و شادی کردن نداشتم. دختری به اسم ترانه با من تماس گرفت. گفت تعدادی نهال برای باغچه خانهشان گرفته و از من خواست چون توی این کار مهارت دارم به او کمک کنم. از او خواستم فعلاً ازم کمک نخواهد. چطور میتوانستم به اوکمک کنم، وقتی چیزی به یاد ندارم. حوصلهی انجام کاری را نداشتم. دلم میخواست دراز بکشم و خیره شوم به سقف. توی سکوت... همیشه همه جای خانه سکوت بود.
آرامش ام با شنیدن رادیو از بین میرود. داشت موسیقی ای پخش میشد و حالا پیامی را میشنوم. "به پاسداشت روز جهانی جنگل، در روز ملی درختکاری از تمامی شهروندان درخواست همکاری در امر درختکاری را داریم... شعارِ ما... در هر ثانیه، کاشتِ یک درخت."
با بی حسی نگاهی میاندازم به ساعت. از روی تخت بلند شده و میروم پشت پنجره. بیدگل با کلاهی حصیری وسط باغچه ایستاده و دارد سنگ ریزههای رنگی را جابه جا میکند. صدایش میکنم. می گویم وقت داری تا یک جایی برویم. با خوشحالی میگوید بله که دارم. زنگ میزنم به آخرین شمارهی روی صفحه نمایشِ تلفن. شماره را میگیرم. پشت خط دختری به اسم ترانه جواب میدهد. میپرسم: "هنوز هم نهالهایی را که گفتی با هم بکاریم داری؟" در جوابم خنده ای میشنوم به همراه یک بله. به بید گل که وسط باغچه ایستاده نگاه میکنم. او هم دارد مرا نگاه کرده، چشمک زده و ریز میخندد.
توسکا: درختی بلند و جنگلی که در مناطق مرطوب و کنار آبها میروید
دیدگاهها
داستانتو خوندم.منطق روایی داستان بدون اشکال بود.خسته نباشی
اما همه وقایع داستان به راحتی قابل حدس زدنه
و شخصیت داستانت اصلا خوب پرداخت نشده. خیلی سریع با این حادثه هولناک کنار میاد که این موضوع باور پذیری داستانت رو به شدت کم کرده.
فضا سازی هم خیلی ضعیفه ما نمیتونیم درک کنیم که زمان داستان دقیقا چیه؟(شب و روز)
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا