گلولهی توپ که ترکید خیلی چیزها به هوا پرید. من و پوتینهایم و اصغر پیهانی و عباس روزبه. بقیه را نمیدانم اما من شده بودم همان بادبادک دم درازی که دایی حسن برام ساخته بود.
باد انگار میزد زیر سینهی من و بالهای نداشتهام را باز کرده بودم توی آسمان. ابرها مثل پشمک "فری نباتی" دم دست بودند و دلم میخواست یک گاز حسابی از هر کدام بزنم. یادش به خیر، فری نباتی توی همان موشکبارانهای اول ریق رحمت را سر کشید و جنازهی تو پشمک غلتیدهاش را بردن سینهی قبرستان. یکی گفت: بس که این بچه گوشتش شیرین بود. من گفتم: شیرینتر هم شد.
اول از همه من مثل عکس برگردان چاپ زمین میشوم و تازه میفهمم که یک دستم نیست! بعد پوتینهایم که هنوز هم نمیدانم چه بلایی سرشان آمد، میافتند کمی آن طرفتر و بعد اصغر و عباس مثل آسفالت روی زمین پهن میشوند و دور و برشان را خون میگیرد. بمباران شهری هم همین بود، یک بمب میترکید و یک کمپرسی جنازه میماند وسط خیابان.
وقتی مرده شور دارد بدنم را میشوید همانی را که من فکر میکنم، شاگردش میپرسد: اوستا خدا وکیلی این هم شد کار؟
مرده شور سطل آب را یکهو روی من میریزد و میگوید: تو کار بهتری سراغ داری که هم صواب داشته باشد و هم نان و آب. شاگرد میپرسد: گیریم که تن و بدنش را شستیم، اما اگه روحش ناپاک باشه قضیهاش چه طور میشه؟
دلم میخواهد نای بلند شدن داشتم و یک کف گرگی میخواباندم توی فیس این بچه پر رو. مرده شور میگوید: این یکی از اونها نیست، نگاه کن. اشاره میکند به دست چپم که سر جایش نیست و ادامه میدهد: این رزمنده بوده و توی جنگ دستش رو از دست داده، پس روحش نباید ناپاک باشه. بعد انگار یاد چیز دیگری افتاده که میگوید: اصلاً خوب و بدش به من و تو چه، مردهها باید جای دیگری جواب پس بدهند نه به من و تو.
من هنوز روی زمین ولو هستم که دل و رودهی عباس را با نوک چوب جمع میکنند و میریزند توی شکمش. نمیدانم شاید اینها نتیجهی نفرینی باشد که مادرها در حق بچههایشان میکنند. یک روز که زری را سَرِ خوردن لواشکم زده بودم مادرم دوید طرفم و گفت: الهی دستت قلم شه، واسه چی زدی تو صورت این دختر؟ کارد بخوره به اون شکمت.
البته کارد به شکمم نخورد، اما باید مادرم زنده میماند و میدید که دستم قلم شده و با گلولهی توپ پر کشیده و رفته. شاید مادر عباس روزی او را نفرین کرده و گفته بود: تَرَکمون بگیری پسر کمتر بخور. شاید حالا که عباس ترکیده بود به همان نفرین مادرش بستگی داشت. شاید اگر مادرمنگفته بود دستت بشکنه، فقط دستم شکسته بود و شاید اگر مادر عباس چیز دیگری گفته بود الآن دل و رودهی عباس سر جایشان بودند.
خواستم بزنم تو گوش شاگرد مرده شور تا اینطور بی شرمانه به آلت تناسلی من نگاه نکند. شاگرد یکهو پس کشید و رفت عقب. مرده شور که داشت او را زیر چشمی میپایید گفت: چیه؟ مرده دیدی؟ و بعد خودش از این شوخی بی مزه، زد زیر خنده و ریسه رفت. شاگرد مرده شور با انگشت به سینه و شکم من اشاره کرد و گفت: انگار شکمش تکون خورد. بعد که نگاه خیرهی اوستا را دید آب دهانش را قورت داد و گفت: به خدا راست میگم، به جون مادرم.
مرده شور خندید و لیف و صابون را برداشت و به جان من افتاد و گفت: لابد بادی بوده که راه گم کرده و حالا خالی شده اگه بخوای از این چیزا بترسی بهتره بری دنبال یه کار دیگه. شاگرد سرش را مثل گاو انداخت پایین و گفت: یعنی برگردم گدایی کنم؟
مرده شور شانههایش را بالا انداخت و گفت: همینه که هست باید باهاش بسازی.
من با او ساختم ولی او با من نساخت. چه جمله بندی زشتی شد انگار توی نوشتن بالانس زده باشم فقط جای بعضی چیزها با هم عوض شده بود. مستانه وقتی دید با دو دست رفتم جبهه و با یک دست برگشتم یک طوری شد. وقتی که فهمید دنبال سهمیه و جانبازی و این طور چیزها هم نمیروم بدتر شد. آب و روغن قاطی کرد و چنان شب و روزمان را به هم ریخت که "چون تیره شب یزید شد دنیامان". اما من عقب نشینی نکردم. طلاق خواست. کف دستم را نشانش دادم و گفتم بِکن. چیزی برای کندن پیدا نکرد جز دلش و سر آخر ول کرد و رفت یعنی مهرم حلال و جانم آزاد.
حالا به لطف همان آزادی، دو پسر دارد و یک دختر از همان پسر خالهاش که قدیم ترها دوستش داشته و به او جواب منفی داده بود. ما بچهدار نشده بودیم، البته الآن هم نمیدانم چرا، ولی بهتر که زنگولهای پای تابوتم نیست تا وق وق کند و آرامش شهر مردگان را به هم بریزد. شاید تقصیر من بود که بعد از سالها تغییر و دگردیسی آدمها، هنوز از مانتوی کوتاه دختران خجالت میکشیدم و از ماتیک سرخاب آنها نفرت داشتم. وقتی زیر ابروی پسران نوبالغ را میدیدم یاد آبروداری شهدای سیزده ساله میافتادم و روحم زخم برمیداشت. مستانه همه را میدانست و روزی که با لبهای قرمز پررنگ از من جدا میشد گفت: همینه که هست، فکر کردی زمین و زمون درجا زدن توی همون سالهای پشم و شیشه؟
و حالا شیشه، بیداد میکند و متادون مثل شربت سینه توی دسترس اطفال هم هست. کسی به فریادم نرسید و من با همین دردها دارم زیر خاک میروم بی آنکه کسی بفهمد چه رنجها که با خودم دفن میکنم و سینهام داشت میترکید از تراکم اندوه برای نسلی که میگوید: من شیشه میکشم، پس هستم. خوش به حال عباس که بی غسل و کفن و بدون این نگاههای هیز و بی شرم، زیر خروارها خاک خوابید و خیلی چیزها را ندید.