- اه چرا نمیاد آخه! دخترهی وقت نشناس! خانم احمدی میرم تا بالکن شیفت شب اومد بهش بگو بیاد بالا ...
سرم را پایین میگیرم و از پلهها سریع بالا میروم. از پنجره راهرو به حیاط سرک میکشم، ولی هنوز خبری از او نیست. به راهم ادامه میدهم تا میرسم به بالکن. نسیمی که نیمه شب میوزد بوی علفهای تازه باغچه را به مشامم میرساند. نفس عمیقی میکشم و دسته ای از موهایم را پشت گوشم جا میدهم. صندلی چوبی کنار شمعدانیها تکان میخورد، انگار کسی قبل از من اینجا بوده.
نگهبان درب ورودی جلوی آقای قربانی را گرفته. میان صدای باد و خش خش شاخ و برگ درختان صدایشان واضح نیست. به نظر میرسید آقای قربانی باز قصد رفتن به خانه را دارد، پیرمرد با جثه نحیفش قصد پس زدن نگهبان را داشت.
پیرمرد بیچاره حافظهاش را از دست داده و نمیداند اینجا همان خانهاش است. توی فکرش اینجا بیمارستان است و چون بچههایش پول درمانش را ندادهاند هنوز مرخص نشده. نگهبان زود از کوره درمیرود و داد و هوار راه میاندازد که (دیگه خسته شدم چقدر بهت بگم اینجا خانه سالمندانه!!! دست از سرم بردار پیرمرد). هما خانم بالاخره میرسد. کنارشان لحظه ای میایستد و بعد از تماشایشان سری تکان میدهد و به راهش ادامه میدهد. درکش میکنم، اینجور موقع ها درد آدمها را می دانی اما وقتی کاری از دستت بر نمیآید چه؟....
دیگر باغ هم برایش زمستان و تابستان فرقی ندارد درختها انگار همیشه سرما زده هستند.
- سلام باز که میبینم رفتی تو فکر و خیال این آسایشگاه! بی خیال! بیا دو تا فنجون چای آوردم.
نگاهم را برمی گردانم. خیلی زود بود برای اینکه پلهها را بالا بیاید و دو فنجان چای آماده کند. از پیشانی بلندش پیدا بود نگران چیزی باشد. صدایم را میاندازم توی گلو.
- بالاخره تشریف آوردی. معلوم هست اصلاً کجایی؟؟؟ ببین منو چقدر اینجا الاف کردی.
- ببخش اصلاً حواسم نبود.
- فقط بلدی بگی ببخشید. تو احترام سرت نمیشه! در ضمن وقت چای خوردن هم ندارم.
کلیدهای راهرو را میگذارم کف دستش.
- پروندهها رو آماده کردم! فقط فردا صبح زحمت بکش امضاهاشون رو از مدیر بگیر.
- کجا! تو که کار مهمی نداری! پس اینهمه عجله برای چیه؟ این پلهها رو اومدم بالا تا یه خبر داغ هم بهت بدم.
حرفهاش چنگی به دلم نمیزد. باید میرفتم خانه، خیلی خسته بودم. کنارش زدم تا از بالکن خارج شوم.
- درمورد اون پیرزنه اتاق بیستم هستش! مگه نگفتی برم از آشناهاش یه خبری بگیرم. اصلاً بخاطر همین دیر کردم.
پیرزن اتاق شماره بیست. کلافهام. پاهایم از خستگی نای ایستادن ندارند. اما نمیتوانستم بدون اینکه حرفهایش را بشنوم بروم. بدون اینکه توجهی به حرفش نشان بدهم از پلهها پایین میآیم. برای لحظه ای انگار جلویم صورت پیرزن را دیدم. اشک دور چشمانش جمع شده بود. با التماسی که توی نگاهش بود سراغ عزیزانش را میگرفت.
اولین باری که با او روبه رو شدم یه روز صبح رفته بودم به اتاقها سر بزنم. دیدم تنها نشسته کنجه اتاق نشسته روی صندلی. بطری شیشه ای پر از خاک خیره شده بود. رفتم جلو و سلام کردم، جوابم را با لبخندی داد.
- همه رفتن حیاط شما چرا اینجا نشستی آخه؟؟؟
فقط سرش را تکان داد. آشناییمان از آن روز به بعد شروع شد. فهمیده بودم خیلی تنهاست. به هر بهانه ای به اتاقش سر میزدم.
کم حرف بود اما مثل بچهها بود سمج و دل نازک! دو ماهی میشد که همدم هم شده بودیم که از خانوادهاش پرسیدم. اسم خانواده که میآمد بدون هیچ اراده ای گریه میکرد و فقط بطری خاک بود که وقتی در آغوش میگرفت احساس آرامش میکرد. بطری چه چیزی برای گفتن داشت که همیشه آنرا کنار گوشش میگرفت.
- از عزیزام برام خبر بگیر! تو میدونی کجا هستن؟؟؟
از حرفش جا خوردم.
- من؟ آخه من چه کمکی از دستم برمیاد. تو که چیزی ازشون بهم نمی گی!!! چطور خبری برات بیارم.
وقتی سرم را بالا آوردم همان چشمانی را دیدم که اشک دورشان را گرفته و ملتمسانه خواستهاش را تکرار میکردند. پیرزن را در آغوش گرفتم و گفتم همهی تلاشم را میکنم.
ارتباط داشتن با سرپرستهای سالمندان بدون اطلاع موسسه خطر اخراج شدن را داشت. هما تنها کسی بود که به او اعتماد داشتم!
هما پلهها را به دنبالم آمده است پایین، دستش را میگیرم و میکشم کنار دیوار!
- زودباش بگو چی فهمید ازش؟؟؟
- نمی دونم از کجا شروع کنم. اصلاً بزار بعداً برات میگم.
توی راهروی تاریک و ساکت برخورد سایههایمان هم صدا میکند. بی صدا زل میزنم تو چشمان هما!
- اونجوری نگام نکن لطفاً! باید بدونی که پیرزنه اصلاً ایرانی نیست.
اصلاً وقت خوبی را انتخاب نکرده برای شوخی کردن.
- هما! دست از مسخره بازی بردار!
- بخدا میگم. افغانی هستش. اوایل جنگ شوروی از هرات با خانواده ش فرار می کنن مشهد تا پناهده بشن. دلیل اینکه چرا میان قزوین رو نفهمیدم اما همراه شوهر و پسرش سرایدار یه ساختمون میشن. اونجوری صاحب ساختمون میگفت وقتی جنگه ایران و عراق شروع میشه داوطلب میشن و اعزامشون میکنند جبهه! اما دیگه تا همین امروز خبری ازشون نمیشه.
قدم میزنیم و تا کنار پنجره انتهای راهرو میرویم. دستگیره را میگیرم و با فشار لولای زنگ زده پنجره را عقب میکشم. انگار چند سالی میشود کسی بازش نکرده. سرم را بیرون میبرم و سعی میکنم نفس بکشم. عمیق نفس بکشم.
- صاحب خونه میگفت وقتی نامه مفقودالاثر شدن اونها رو میگیره. واسه اینکه پیرزن تنها نمونه بدون اینکه چیزی به پیرزن بگه اون رو میاره اینجا.
خانم احمدی توی راهرو پیدایش میشود. دست پاچه است. همراه هما میرویم کنارش!
- چی شده؟
- اتاق شماره بیست. نمی دونم چشه. همش ناله می کنه!
به هما نگاه میکنم و میدویم طرف اتاق شماره بیست. میرویم کنار تختش. هم اتاقیهایش بی خواب شدهاند و روی تخت نشستهاند. همه منتظرند جوری نالههای پیرزن را قطع کنیم. ناله که نه! انگار وردی زیر لب زمزمه میکند. خم میشوم و گوش را میگیرم کنار صورتش.
با دستان سرد و لرزانش دستم را میگیرد. سعی دارد در همان حالت نگه ام دارد. دهانش را بیشتر به گوشم نزدیک میکند.
- گفت میاد دنبالم. پسرم. گفت چندبار که چشم رو هم بزاری و باز کنی میام.
بعد از اینکه آرامش بخشها تاثیر خودشان را گذاشتند، بقیه هم اتاقیهایش هم رفتن زیر ملافههایشان. اما فردا صبح کسی پیرزن را ندید. بدون هیچ اثری از خودش رفته بود...
دیدگاهها
منتظر داستان های جدیدت هستم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا