داستان «چشم به راه» نویسنده «مرجان صادقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «چشم به راه» نویسنده «مرجان صادقی»

زن، که از تو صدای ضجه مویه و گریه را خوب نمی‌شنید، فکر می‌کرد کسی که تو کوچه دارد داد و هوار می‌کند ذبیح الله ماست بند است که رفته سرِ بساطِ بزّاز باز، رفته که بگوید تو کوچه بساط نکند. بزّاز پشت سرش همیشه می‌گفت انگار کوچه را قُرق کرده مرتیکه کون نشسته. فکر کرد برود بپرسد قطاری که از آبادان حرکت دارد کی می‌رسد، شنیده بود اوهم چند روزِ قبل با همین قطار آمده مرخصی. دل توی دلش نبود، قنداق سوزن‌دوزی را پهن کرده بود وسط اتاق و لباس نوزادی یک‌سره‌ای را خوابانده بود وسطش. سماور را آب پر کرده بود و کبریت زده بود. چادر بسته بود دورِ کمر و شکم برآمده‌اش، قالی را جارو زده بود وساتن های گل‌دوزی را انداخته بود رو هرّه و هربار کاغذی که یحیی فرستاده بود را برده بود نزدیک چشم هاش و از نو، خوانده بود.

رو جمله"عید قربان می‌آیم"نامه لک ماتیک سرخش مانده بود و هربار از دیدن قرمزی‌اش تو دلش چیزی ترکیده بود. قلبش گرمب گرمب تو سینه‌اش می‌تپید، انگار بار اولی باشد که یحیی را از شیشه شکسته بغل کامیونی که بارش زیر باران شلاقی نم کشیده بود، می‌دید. یحیی چشم‌های سیاهش را پائیده بود، و از شوفر کامیون اصل و رسم زن را جویا شده‌بود، شوفر با خنده نیش‌داری گفته بود شب با او مانده، تو چادر ماشین سر کرده‌اند و تو چشم‌هاش برقی دویده بود. یحیی اورکت رنگ و رو رفته‌اش را انداخته بود رو زن، گفته بود سر و سینه‌اش را بپوشاند.

از رادیو گفته بودند خرمشهر را گرفته‌اند و ریسه‌های تو کوچه را، که به هوای عید قربان کشیده بودند، جمع کرده‌بودند. پشتِ در، باد هو می‌کشید و تکه روزنامه ای با پرهای کاه را تو هوا می‌چرخاند و برگ‌های زرد را لوله می‌کرد می‌بُرد گوشه دیوار.

دستهای بزّاز که رو پاهای آفتاب سوخته چمبک زده بود بیخ دیوار، دو طرفش ول بود و بساطش جای همیشگی‌ش پهن نبود، جاش گوسفندِ قربانی را بسته بودند به درخت، گوسفند داشت پوزه می‌گرداند تا چیز دندان گیری بیابد. موسا دشتی بود که داد و قال می‌کرد، اهل محل گوش تا گوش هم، دورَش ایستاده‌بودند و از لابلای زن‌ها که چادر کشیده بودند رو چشمهایشان و شانه هاشان تکان تکان می‌خورد، دودِ اسفند بالا می‌آمد. پیراهن وصله پینه شده موسا تا یقه باز بود، دو دستی می‌کوبید رو سرش و دورِ جنازه پسرش که جلوی پاش زیر ملحفه چرکمرد خونی بود می‌چرخید، یکی رفته‌بود جلوش را بگیرد که خفتش را چسبیده بود و فحشش داده بود، یارو هم پس پس رفته بود لایِ جمعیت.

زن که رسید تو درگاهی صدایِ گریه دیگر ناواضح نبود، لنگه در را باز گذاشت و سراسیمه کله کشید، دید زنِ موسا با صورتِ خونی مالی که چنگ گرفته‌بود، افتاده رو جنازه. شیون می‌کند، موهاش را می‌کند و گردیِ یکی از پستان‌هاش از پیرهن جر خورده‌اش معلوم است. چشماش را ریز کرد و مات لنگه پوتینی که از زیرملحفه زده‌بود بیرون ماند، نوک پوتین باز بود و انگار که داشت نیشخند می‌زد یکوری کج شده بود. صلات ظهر بود و آفتاب سیخ می‌خورد تو کوچه فقط جایی که گوسفند را بسته بودند سایه افتاده بود. زن دستش را کشید رو شکمش، فکر کرد بچه آن تو خودش را دارد عقب می‌کشد، بعد به بچه کون لختی که تو دست و پای مردم ونگ می‌زد و مفش آویزان شده بود رو لب پایینش چشم دوخت، یحیی اگر می‌آمد قرارشان بود بروند آسدشفیع عقدشان را بخواند. زن شنیده‌بود به یحیی گفته‌اند کلاه قرمساقی‌اش را بالاتر بگذارد، زنِ چی دارد که بیخ گلوش را گرفته، همان وقت بود که به یحیی گفته‌بود بچه تو شکمش ازوست و نگهش می‌دارد. یحیی چشماش را انداخته بود تو صورت لک‌وپیس دار زن، گفته بود نگهش دارد، عقدش می‌کند برای بچه سجل می‌گیرند.

موسا کله‌اش را چرخاند سمت دری که تازه باز شده بود، ضجه زد باز، صداش ته گلو بود و صورتش خفه. انگار تو دهنش چسب پر کرده بودند و سبیلش لبه‌اش را پوشانده بود. داد زد که: "مردم بیایید تماشا بَبَم را آورده‌اند". زن نگاه مات و مبهوتش را بُرد سمتِ زنِ موسا که کنارِ جنازه نشسته بود و رو صورتش که انگار زردچوبه پاشیده بودند دست می‌کشید، پیرهن گل و گشادش تو تنش گریه می‌کرد. دستش را گرفت به دیوار، تو جانش لرز افتاده بود، لنگید که برود طرف جنازه که بی جان سرِ دو پا نشست، چشمش رو بچه زردنبو که لایِ جمعیت تلو تلو می‌خورد، مات مانده بود. مردم جمع شده بودند دورِموسی و یکی که لباس نظامی تنش بود همانجوری که گریه می‌کرد دورتر ایستاده بود بیخ دیوار و جلو عقب که می‌شد سایه‌اش از سایه دیوار جدا می‌شد و دوباره می‌چسبید.

موسا دوزانو نشست بیخ دیوار کنارِ پسرِ مرده‌اش، سرِ کاسه زانوش جر خورده بود و از پاشنه کوره بسته یکی از پاهاش که کفش نداشت خون می‌چکید. بزّاز پاهاش را جابجا کرد، قیر ور آمده جلو پاش پر بود از پوست میوه و علوفه‌ای که ریخته بودند برای گوسفند. همانجوری که نشسته بود، نرمی رانش را تو پنجه فشرد و گریه کنان، کلاهِ پشم شترش را جورمعذبی از سرش برداشت و بی تکان سرِ جایش ایستاد و زد زیرِ نوحه خوانی "-ماهم فتاده برخاک با جسم پاره پاره-" مژه هاش تر بود. صدای گریه‌ها اول لنگر انداخت، جوریکه منتظر باشد چیزی بشنود پست شد، بعد رفت هوا. موسا جنازه را تکان می‌داد، لایِ لبه‌اش باز می‌شد و حرف هاش امّا از صدای جمعیت بالاتر نمی‌آمد. زنش کله‌اش را چرخاند طرف لنگه در که باز مانده بود، خودش را رساند به بند رخت‌های شسته تو حیاطشان و چنگ زد از تو تشت جلو شیرِآب لق لقو که کمرش را با لاستیک بسته بودند به درخت، پیرهن مردانه ای را کشید بیرون واز لابلای جمعیت رد شد، خودش را انداخت رو جنازه و پیرهن را کشید رو تنِ پسرِ مرده‌اش که ملحفه از روش پس رفته بود و گردنِ باریکش، درست مثل روزی که موسی شرقی خوابانده بود زیر گوشش، تو یقه فرنچش لق لق خورد. صداش تو همهمه و گریه‌های جمعیت گم شد و دیگر بالا نیامد.

جنازه را که گرفتند رو دست، زنِ موسا سرجاش خودش را تکان داد، تنِ ریزه‌اش را از لایِ دستهای جمعیت بیرون کشید و پیرهن را گذاشت رو سینه‌اش و شیون کرد که "بچه‌ام را نبرید". صدای بزّاز که داشت عقب جمعیت راه می‌رفت، رفت بالاتر"به حقّ لا اله الا الله".

زن خودش را کشید رو سکوی جلو درشان و چشمش ماند رو جمعیتی که داشت دور می‌شد، پر چادرش را مالید رو چشمه‌اش. دست هاش را تو هم قفل کرد، از هم بازشان کرد دوباره و کفشان را مالید تو هم. یحیی گفته بود می‌آید. گفته بود عید قربان می‌آید، می‌روند شاهرود و عقد می‌کنند و می‌دهند تو گوش بچه‌شان آسد شفیع اذان بخواند. این را هم پیغام داده بود به ذبیح الله که هم سنگر بودند و هم درنامه به خطّ خودش نوشته بود. حالا که ظهر شده بود و تو دلِ کوچه باز قرار بود حجله برپا شود و گوسفند قربانی را دیرتر زمین می‌زدند به احترام موسا که حالا عذادار بود، آشوب تو دلش جاگیر شد. واهمه نرسیدن یحیی و بچه ای که چیزی به آمدنش نمانده بود، تو جانش پیچیده بود. کمرش را داد به تیرکِ چوبی برق و زل زد به چشمهای ورقلمبیده گوسفند قربانی که پوزه می‌مالید به خاک. بعد به کندی از جا کنده شد رفت تو. بچه چرخیده بود انگار، با زانوهای بی‌رمق خودش را رساند نزدیک رختخواب پیچ و روش ولو شد، چشمش رو میخ جارختی که پیرهن چهارخانه مردانه ای ازش آویزان بود ماند، ذهنش را جستجو کرد و به خودش دلداری داد که قطار حالا نرسیده که یحیی نیامده، خط یحیی و لک قرمز تو نامه، جلو روش رژه می‌رفتند، تو فکرش می‌دید موهای فرخورده و خاکی کلّه یحیی با باد تکان می‌خورد و ساکش را رو دوشش جابجا می‌کند و انگار منتظر است ماشینی که برایش دست بلند کرده بیاستد و راه بیفتد. تو فکرش تو ایستگاه قطار بود و پوست صورتش از آفتاب چغر شده و مختصر برقی می‌زد.بنظرش قطار داشت در غباری از گرما و خاک از راه می‌رسید. سنگین از جایش بلند شد از پنجره سرک کشید تو کوچه از بنی بشری خبری نبود تنها گوسفند بود که پوزه می‌گرداند و مگس‌ها که روی پشم گوریده گوسفند وول می‌خوردند و صدایشان تو گوش زن می‌پیچید وقتی گوسفند دم پشمالویش را تکان می‌داد.

زن دست برد و لت پنجره را باز کرد و گردن کشید. نشست و دست هاش را تو هم قفل کرد تو جانش غلغله ای بر پا بود، لکه عرق رو پیشانی‌اش ماسیده بود. آتش سماور را داد پائین و سماور پت پت کرد، تو خیالش یحیی را دید که دارد با دست راستش شلوارش را می‌کشد بالا، شلوارش را که سریده بود پائین. تو گوشش صدای سوت قطار شنید و نیم خیز شد چادرش را دورش جمع کرد و رفت پای پنجره از کنج چشمش جلو درشان را پائید و دوباره روانه کوچه شد و رو سکو نشست. دست هاش را رو زانوهاش دورانی می‌چرخاند و پچ پچ می‌کرد، نذر می‌کرد قالی دار بزند برای مسجد، شمع روشن کند تو سقاخانه، نذر می‌کرد النگوش را بدهد بیندازند تو ضریح و چشمهای نمدارش را تند تند بهم می‌زد.

آفتاب از رمق افتاده بود و تو آسمان ابر جمع شده بود، پا شد لک لک کنان رفت تو چهارچوب در خانه موسا دشتی، دستش را رو چوب گره گره در گرفت و هُلش داد. صدای ناله در که رو پاشنه می‌چرخید و باز می‌گشت پیچید تو گوشه‌اش. شیر آب تا نیمه باز بود و آب از تو تشت سرریز شده بود تو حیاط سیمانی. بادبزن حصیری چرک و پاره موسا لب ایوان بود و سایه بدریخت خانه افتاده بود تو حیاط. زن پا جلو گذاشت و رفت تو و شیر را محکم کرد و دست برد تو تشت لباس‌ها را تکان تکان داد، گرمکن ورزشی دو رنگی را از تو آب کشید بیرون و تو دست هاش چلاند و رو طناب پهن کرد و همانجوری چشم گرداند رو گرمکن و آستین‌هایی که بی دست رو طناب آویزان بودند و آب ازشان شره می‌کرد پائین، بعد دست هاش را که تو هم قفل کرده بود از هم باز کرد و کفشان را مالید تو هم. یحیی گفته بود می‌آید. گفته بود عید قربان می‌آید، این را هم پیغام داده بود به ذبیح الله که هم سنگر بودند و هم درنامه به خطّ خودش نوشته بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692