از بیسیگاری یاد زیرسیگاریهای شیشهای نقرهایرنگ مادرم افتاده بودم که نسلشان چند سال پیش، بعد از اینکه پدربزرگم آخرین پُک نخ سیگار وينستون کوپنیاش را زد و مُرد برای همیشه منقرض شد. پدربزرگم سيگاري نبود با اين حال تمام باكس سيگارهايي را كه توي دهه 60 بهش ميدادند انبار ميكرد. آنهايي كه سيگاري نبودند معمولا باكسها را ميگرفتند و به قيمت بيشتري به در و همسايه سيگاريشان ميفروختند ولي او ميگفت به كارش ميآيد و نميفروخت. انگاري كه ميتوانست آينده را پيشبيني كند. انگاري كه نگهشان ميداشت براي روز مباداي زندگي پر از مشكلاتش تا دودشان كند. تا سيگاري بشود. مثل اينكه آن دودها ميبُردش به زندگي خوش و احوالات خوبي كه يك روزي يك جايي داشته.
توی همین فکرها بودم که کسی آمد کنارم نشست. قبلش ايستاده بود و داشت اوركت آمريكايي و كلاه و دستكشش را در ميآورد. لبخندش شبیه آدمهایی بود که دیروز مطب دکتر معالجش بوده و دکتر بهش گفته تومور بدخیم دارد و بیشتر از یک ماه دوام نمیآورد اما با این حال اصرار دارد به دیگران هم امید بدهد. آدمهايي كه دارند ميميرند اما خودشان را در قبال وضعيت انسانها مسئولتر ميبينند. گيرم اگر مطمئن بود حالاحالاها زنده ميمانَد ككش هم نميگزيد. هميشه همين طور بوده. مردهها جُور زندهها را هم ميكشند. توي تلاش، توي اميد، توي مهرباني، توي گذشت، توي پشيماني. هم در اين دنيا و هم در آن دنيا. شايد براي اينكه ميدانند راه برگشتي ندارند. دستی روی شانهام زد و خواست به حرفهایش گوش بدهم.«حوصله حرف زدن داری؟! من خوابم نمي بره.» حوصله حرف زدن نداشتم. فقط حوصله حرف خودم را داشتم ولي گفتم «دلم هوای یه نخ پالمال حسابی کرده» من پالمال ميكشيدم چون از يك طرف پدربزرگم حاضر نبود حتي يك نخ از وينستونهايش را با نوهاش به اشتراك بگذارد و از طرفي ميخواستم از پدربزرگم متفاوت باشم. سرش را بالا و پایین كرد و حرفم را تایید کرد «آره. بد درديه دستت به چيزي كه ميخواي نرسه!» با تعجب پرسیدم «واقعا فكر ميكني بد درديه؟»جواب داد «بله خب .چرا که نه؟ داشتن یه نخ پالمالم توي اين اوضاع میتونه خوشبخت و راضی نگهت داره!» بعد از پدربزرگم هیچ وقت فکر نمیکردم دمخور آدمی بشوم که اینقدر به سیگار احترام بگذارد و برايش دنياي آبرومندي بسازد! سر شوقم آورد. ازش تشکر کردم و بیمعطلی با حرارت پرسیدم «ببینم درد تو چیه؟» جواب داد «اگه رُک و راست بخوام بگم...». مکثی کرد. گویی باورش شده بود که در محضر کسی یا چیزیست و وقت چندانی هم ندارد، صدایش را صاف کرد و رسا گفت «دوست دارم بتونم برگردم و سهتا دخترایی رو که توي زندگي داشتم از ناراحتی در بیارم. راضیشون کنم. خوشحالشون کنم...آخه نمیدونی. خیلی باهاشون خوب تا نکردم. هر کدومشون رو یه جوری از خودم رُوندم. اونا استحقاق یه زندگی بهترو دارن. نباید رنج و آزار ببینن. دلم براشون تنگ شده!» يكييكي اسم دوستهايش را برايم رديف كرد. درباره هرکدامشان، رفتارهایشان، حرفزدنشان، صورتشان، موهایشان، لبخندشان و نگاهشان توضیح داد، با جزئیات و ریزهکاریهای غافلگیرکننده. نمیدانستم چي باعث شده بود این موجودات زیبا و ظریف را ترک کند. اما اينكه مطمئن نبود برگردد و فرصت كند خوشبختشان كند را ميفهميدم.
پدربزرگم دو بار توي زندگيش رفته بود شكار. خودش اسم اين كار را گذاشته بود شكار و با آب و تاب تعريفشان ميكرد. اوليش مادربزرگم بوده. راه داده. بدون هيچ مشكلي كمين كرده و تير اسارت، مرگ يا تن دادن را زده. دوستش هم داشته و چند سالي، حالا نه مثل آب روان ولي مثل قناتي كه هي ازش آب ميجوشد و ممكن است كمآب شود و بايد با كلنگي چيزي بزني عميقترش كني با هم زندگي كردهاند. پدربزرگم ميگفت «من چاهكن بودم». ميخنديد و ميگفت. تا بالاخره قنات خشك ميشود. مادربزرگم ميميرد با اينكه عمرديده هم نبوده. سر قبر هم پدربزرگم فقط بچهها را جمعوجور ميكرده تا از دست نروند و گاهي فقط دستمال لُنگي جگريرنگاش را از جيب كتش بيرون ميآورده و لبهايش را خشك ميكرده. يك قطره هم اشك نريخته. ولي سر زن دوم گرفتن نه اسارتي در كار بوده و نه تندادني. شكار اين بار خودش كمكم به شير شَرزني تبديل ميشود كه يال و كوپال ميتكانده. پدربزرگم را پهن زمين ميكرده، روي شكم يا سينهاش مينشسته و فقط يك عكاس و دوربين عكاسي كم داشته تا با كلاه حصيري روي سرش از شكارچي و شكار عكس يادگاري بگيرد. از خودش و پدربزرگم. بعد از خانه ميزده بيرون. پدربزرگم فقط وقت ميكرده با دستمال جگريرنگاش خون روي صورتش را پاك كند و پناه ببرد به خانه يكي از بچهها. نه آتشبس و نه جنگ. چيزي بين اين دو تا. نوعي صلحِ از درون مسلح. و نهايتا طلاق گرفتهاند. اينها را كه تعريف ميكرد دست روي رد زخمهاي پيشاني و گونهاش ميكشيد و به فكر فرو ميرفت و بعد ميگفت« دومي تنمو گرفت» و ميخنديد. يك خنده تلخ. يك خنده چرب. يعني كه اگر ميتوانستم دوباره ميرفتم به شكارش. يعني كه دلم برايش تنگ شده. ولي ديگر كارش گذشته بود از اينكه بتواند روي شكم يا سينه زن دومش بنشيند و عكس يادگاري بگيرد. به جايش سيگاري شد. تشخيص داده بود كه موقع استفاده از آن انبارك باكس وينستونهايش رسيده است. من فكر ميكردم نصفش را براي از دست دادن سريع شكار و پيروزي اولش ميكشيد و نصفش را براي شكست در شكار دومش. توي همين فكرها و مقايسة همگروهانيام با پدربزرگ بودم كه ازم پرسید «راستی تو هیچ وقت دوستی چیزی نداشتی؟ لبخندش یا نگاهش یادت هست؟ هیچ وقت فکر نکردی برگردی و با همه کثافتکاریاش دستش رو بگیری و بهش قول بدی براش زندگی درست کنی؟» سرم را به نشانة نمیدانم تکان دادم. چشمانام را گشادتر کردم و ابروهايم را یک لحظه بالا انداختم. داشت عالی و تاثیرگذار صحبت میکرد، خسته بود و به یاد جبران گذشتهها افتاده بود. جواب دادم «نه. راستش نه. این تصورات وقت و انرژی زیادی از آدم میگیره. ولی خب به هر حال وقت و انرژی لعنتی هم یه جایی باید استفاده بشه. البته اینم قابل ستایشه. من بهتره برای دود کردن کلکسیون پال مالام نقشه بكشم. اینا خوب چیزایی هستن. دخترا ،سیگارا...» با حالتی که به لبهایش داد حرفم را تایید میکرد. اینطور به گمانم رسید.
من براي پدربزرگم احترام زيادي قائل بودم با اينكه حتي يك بار هم براي سيگار كشيدن بهم وينستون تعارف نكرد. پدربزرگم از آن جور موجودات افسانهاي بود كه در طول تاريخ نظيرشان را كمتر ديدهايم. صورتش آدم را ياد صورتك دلآرتة نمايشهاي روم باستان ميانداخت كه خنده و گريه را توامان داشت و خير و شر در وجودش و بطنش مثل خدايگان اسطورهاي فرهنگهاي مختلف به يك اندازه و دلپذير به وديعه گذاشته شده بود. آدمهاي كمي اين ويژگي را دارند. حتم دارم. حالا دوباره با همچين موجودي روبرو شده بودم. آدمي كه ميتوانست زندگياي را نابود كند يا زندگي ببخشد و رفتارش و صداقتش مجبورت ميكرد حقيقتش را بپذيري. و فقط مراقب باشي و چابك تا موقعي كه آتش از دهانش بيرون ميريزد جايت را خالي كني و وقتي آرام شد خيلي عاشقانه و با آغوش باز بهش نزديك بشوي.
عصبانیت و آرامش و خستگی همزمان در چهره جفتمان به چشم میخورد. شاید من هم قبلا دوستي داشتهام، شاید هم خیلی بهش علاقهمند بودهام، اما هیچ وقت هم به خوشبختی یا بدبختیاش بعد از جدایی از خودم فکر نکرده بودم. هر چند که اینجا، داخل وقت استراحت چهار ساعته بین نگهباني اول و نگهباني دومِ پاسگاه مرزي سراوان خیلی راغب نبودم دربارهاش فکر کنم. من يك آدم معمولي نزديك به مرگ، بدون ذخيره باكس وينستون بودم. رویاهایم درباره سیگار بیشتر آرامم میکرد.