زن چاق، زشت و کریه منظرهای با آواز خشن بلند بلند داد میزد: «احمق، گدا...کودن ...تا فردا پیسهام را میخواهم... در غیر آنصورت همی اثاثیه و قرت و پرت ات را بیرون میندازم... فهمیدی؟... چار ماه کرایهام را نپرداختی!!! ... چقدر باید منتظر باشم؟ کرایه را حتمی...»
مرد نحیف با گامهای تاب تاب خورده و ارتعاشی سرش را به مهر تائید تکان داد و از در خانهای کهنه، دیوارهای رنگ رفته و فرسوده بیرون شد... ولی بهدرستی درک میکرد که چار هزار به آسانی به دست نمیآید ...
****
‹‹ به اووم... ویشنو... معتاد است... مه خود جای سوزن را در بدنش دیدم... موروفین در رگش پیچکاری میکنه... کمکم استفاده میکنه، فقط یک یا دوبار در ماه بیشتر توان خرید را ندارد... بقیه روزها خمار است... در جشنواره هولی همه مشغول خوشی و رنگبازی بودند، لیکن او در گوشه افتاده و در خود فرورفته بود...››
‹‹او مرد... نه نه باور نمیکنم! ...او خو حتی سگرت نمیکشید... چطور یکمرتبه... آن هم پیچکاری...››
‹‹مه گفتم؟ که شما باور میکنید یا نه، به خودتان مربوط است ...؟!››
‹‹او اوو... بیبن بیبن خودش است... نگاه کن چطور تلوتلوخوران روان است... مثل اینکه یک بیلر موروفین زرق کرده باشد...؟!!››
‹‹راستی کجا میره؟؟... میدانی؟؟...››
‹‹نه... چند مرتبه پرسیدم رام کجا میری و چی میکنم؟... و فقط به طرفم دید و با چشمان اسرار آمیزش تحقیرم کرد... و یا شاید مرا نه بلکه دنیای گمشدهاش را تحقیر میکرد...››
‹‹اخ اخ... اه اه... سرپا ایستاده شدن برایش مشکل است››
‹‹راست میگفتی!!... اوو... به زمین خورد...››
‹‹بیا کمکش کنیم ...››
‹‹نی... معتاد است... بگذار بمیرد... یک کثافت کم میشه...››
****
آفتاب لرزان لرزان میرفت تا بمیرد، آسمان با ابرهای متفرق و اندوه ناکش اخمهایش را درهم و درهمتر میکرد و غم وحشی و هولناکی را در سینه جا میداد. رام با دیدن آفتاب و آسمان دلش به یکبارگی فرو ریخت و احساس دلهرگی و سرخوردگی کرد و توان دوباره بلند شدن را از دست داد. انگار خاک مانند مقناطیس نیرومند او را چسبیده بود. فکر میکرد در فضای نامعدود شناور است و همی اشیای دور و برش در حال عقب گردند. با خود میگفت: ‹‹اینکه مرتبه اولم نیست... مغز مغز استخوانم تیر میکشد. سرم گنگس و گیج است، همه چیز را دو تا دو تا میبینم... این لرزه لعنتی ول کن نیست... فضا چرا این همه وهم آلود شده؟؟؟...›› به هزاران جان کندن از زمین بلند شد، به زمین و زمان ناسزا گفت و خود را به باد لعن و نفرین قرار داد. رنگ پوستش کاملاً سفید شده بود و به دور دیدگانش کبودی و گودال نفرت ایجاد گردیده بود. مژگانش به آهستگی و نرمی پایین و بالا میشد. و سیاهرگهایش به وضوع دیده میشد. شبیه اجساد متحرک برخواست از گور بود و همی اعضاش را میشد از روی پوستش شمارید. همه فکر میکردند که او معتاد است و ماه دو یا سه بار حالت عجیب و معسری میداشت، چشمانش فرورفته با حلقه سیاه و درخش خفیف میشد، سرش باده کرده و منگ میبود. آوازها را بهصورت ابهام آمیز و مغشوش میشنید... افکارش پر از تردید و شک شده بود، کاملاً از خدایانش بریده بود و دیگر رام، اوم، کرشنا، آشوکا، سیتا، ویشنو و کالی... برایش بیمفهوم شده بودند. گفتارش با آنها از سر ستیزه، جنگ و پرخاش بود و سوال های گوناگون و پر از ابهام در باره رام، کرشنا و.. و توانانیهایشان در میخله علیلاش خطور میکرد، عدالتشان را مسخره و مضحک میدانست... اینکه چرا به دنیا آمده؟ و چرا موجودی بنام رام است اعتراض میکرد... رامایان را کتاب به یهود، پوچ، خالی از واقعیت میدانست. وقتی به ایام یکه معتقد آنها بود فکر میکرد، خود را احمق و بیچاره میشمرد و با خود میگفت: ‹‹چرا پارچههای بیارزش سنگی را میپرستیدم و نذر میکردم...؟؟ چرا رامایان را با وجود تناقصات عظیمش که به عقل جور درنمیآمد قبول میکردم؟... با وجودیکه میدانستم همش دروغ و فریب است باز هم خود را گول میزدم و فریب میدادم... و آن را مقدس میشردم... انسان همی زندگیش دروغ است، عبادتش یک نوع بیماری روانی توأم با وابستگی درونی ناپیدا است... اما انسان همیشه علاقه دارد در بحر و اقیانوسی از دورغ و خدعه زندگی کند و هیچ وقت در جستجوی آنچه واقعیت است و عقل آنرا میپذیرد نیست و گریزان است... آیا واقعاً این خدایان ساخته شده توسط تخیل و دستان ناتوان بشر قادر به خیر و شر رساندن هستند و یا صرف به خاطر سرکیسه کردن مردم فقیر و بی سواد ساخته و پرداخته شدهاند...››
همیشه زمانیکه متوجه بدبختی و در بدری خود میشد شخص خودش را گناه کار و مقصر میدانست و اینکه باید کار شاقه و پرمشقت را انجام دهد به انتخاب خود ارجاع میکرد... خوب درک میکرد، که انتخابش بیمعنی و عبث بوده و هیچگاه به دست خودش نبوده... این اجتماع و بیدادگری آن بوده که برایش گذشته و آینده معماگونه انتخاب کرده نه او ... نه هیچ انسان فقیر و بی نوای دیگری...
****
‹‹بخرید خون آمدید ...؟››
‹‹بلی ...››
‹‹کدام گروپ... منفی... مثبت...؟››
‹‹گروپ صفر منفی... اخ... از صبح تا حالا سرگردان در جستجو هستیم... سه روز اینجا میایم... خون پیدا نمیکنیم...››
‹‹در میان این جمع خون فروشان...؟! یکی دو نفر گروپ منفی هستیم... خیلی کمیاب و قیمت است... ارزان نمیفروشیم!››
‹‹به فکر قیمتش مباش...››
‹‹چقدر میخواهید؟››
‹‹دو هزار سی سی... هر چقدر باشد...؟››
‹‹خیلی زیاد نیست؟ مه تنها یک هزار سی سی داده میتوانم بس ...››
‹‹خوب است بیا... دوست دیگرت کجا است؟؟»
«نمیدانم... شاید مرده باشد!!؟»
«...پول چقدر باید بپردازم؟!...››
‹‹چار هزار کلدار ...کم و زیاد نمیخواهم ...››
‹‹اف اف برادر خیلی زیاد نیست؟...››
‹‹خون ارزش بسیار... دلت اگر نیست میتوانی بروی!...››
‹‹بیا بیا... مجبور هستم... پولات را میدهم و...››
‹‹نه نه همین حالا میخواهم... این قانونم است پیش از خون دادن... پول؟!...››
‹‹راستی نامت چیست؟...››
‹‹با نامم چی میکنی؟...ارزش دارد!...نامم خون فروش... اما بچههای این دور و بر مرا رام صدا میزنند...››
خریدار خون گفت: ‹‹داکتر خون این مرد صفر منفی است...››
داکتر:‹‹معتاد که نیستی؟...››
رام: ‹‹نه معتاد نیستم... خون فروش هستم... شما که مه را خوب میشناسید!!››
داکتر: ‹‹این مرد ماه یک یا دو مرتبه خون میدهد... نمیدانم تحمل کرده میتواند یا نه؟...››
خریدار خون گفت: ‹‹به تو چی!!...تو پولت را بیگیر...››
رام با تمسخر و حالت استهزاآمیز گفتگوی آنها را گوش میکرد. و با خود میگفت: ‹‹کسی به خاطر بیچارگی خون مفروشد!...یکی به خاطر برادرش خون میخرد... و این داکتر؟؟؟»
داکتر: ‹‹دست چپ... اه اه خوب است... چقدر جای سوزن است؟!... چند روز پیش خون دادی...››
رام خون فروش با خندهای مبهم و تلخی گفت: ‹‹دیروز و یا شاید چند روز پیش... اینکه وظیفهام هستم...››
با هر چکه خونی که از بدنش خارج میشد و داخل کیسه خون میریخت، شل و سستش میکرد. آهسته آهسته یک نوع کرختی و سوزش ناشناخته سراسر تنش را فرا میگرفت که برایش بیپیشینه و بیگانه بود. رنگ پوستش سفید و سفیدتر و عقآورتر شده بود. سردی عجیب و هیولا گونه او را به آغوش میکشید. چراغ آویزان سقف اتاق بزرگ و بزرگتر میشد و چشمان بیرمقش توان نگاه کردن به سقف را نداشت، بی شیمه انگشتان دست چپش را باز و بسته میکرد تا خون با سرعت بیشتر جریان پیدا کند. صدای داکتر را به شکل نجوا شنید: ‹‹برخیز تمام شد...››
از بستر به هزاران زحمت جثه نحیفش را پایین کرد، پاهایش را بروی زمین به سختی میکشید و با سیمای تکیده بهطرف در روان شد، زمانی که به دهلیز رسید، آن را ناشناخته و مجهول یافت... تنها بوی آشنا و کسرآور خون را حس کرد. آنقدر مانده و کوفته شده بود، که رگها و سلولهای بدنش بهسختی تکان میخورد، در کنار دیوار بروی زمین نشست و بهسوی انتهای راهرو با خشوع و خضوع تماشا کرد، راهرو خیلی خیلی دور شده بود، مثل اینکه از قسمت جلوی دوربین نگاه میکرد. بیشتر از هر وقت دیگری ناامید و نگران شده بود. زمانیکه به گذشتهاش میدید، درک نمیکرد نگرانیش برای چیست؟ چیزی برای از دست دادن نداشت؟ چیز جالب و قابل ذکری برایش وجود نداشت. آنگاه که چشم گشود، و خود را موجودی بنام رام شناخت و داخل یک معبدی یافت، از پدر و مادرش خبری نبود و کسی هم از آنها نشانی و علامتی نداشتند. صرف یک کاهن معبد او را منحیث پسر خود بزرگ کرده بود او همه چیز معبد را با چشمان باز دیده بود. فریب مردم بنام خدایان موهومی و مورد تجاوز قرار دادن اطفال یتیم. اما او از گزند کاهنان معبد در امان مانده بود زیرا آن زاهد که او را مانند بچه خود میدانست و در ضمن کاهن اعظم آن معبد قدیمی بود.
همی زندگیاش نکبت و بدبختی بود... دورنمای روشن و واضح برای زندگی خودش نمیدید. از کاهنین و معابد بهشدت نفرت و انزجار داشت و ذره علاقهای برای کاهن شدن و فراگیری دروس هندویزم گمراهگننده اذهان نداشت... وقتی گذشته و آیندهاش را با هم ارزیابی میکرد واقعاً چیز قابل درک و پرارزش نمیافت، همه دار و ندارش بی مفهوم و بی بها بود. آنروز کثیف و نحس را به یاد آورد که کاهن مفلوکی او را مانند پدری دوستمیداشت، مرد... تمام کاهنها چشمان شهوت آلودشان را به دنبالش میچرخاندند و میخواستند با او جماع کنند... شب اول فوت کاهن، هوا کاملاً ابرآلود و بارانی بود، باد شبیه کودک نوزادی ناله و فریاد میکرد و از یک حادثهای شوم و قبیح خبر میداد... رام بسیار به ترس و هراس خوابیده بود، اما خواب بهکلی از نگاهایش فرار کرده بود... نصفهای شب کاهنی با وقاحت و بیشرمی میخواست از او انتقام گرفته و به کام دل برسد، آهسته آهسته با نوک پا خود را به نزدیکش رسانید و دست زمختش را روی دهن کوچکش گذاشت و از زمین بلندش کرده و به جنگل نزدیک برد، تازه میخواست به او تجاوز کند... رام سریع و غافلگیرانه ضربه محکمی به میان پاهای زاهد شیطان صفت و عفریت شهوت نواخت... مرد از درد به خود پیچید و از فرصت استفاده نموده فرار کرد و بعد از آن شب، بیست سال تمام همیشه سرگردان و دربدر، کوچه به کوچه در جستجوی لقمه نانی مثل سگان ولگرد میان زبالههای دهلی میگشت. همه کار را امتحان کرده بود شاگرد سلمانی، پای دو قنادی، پای دو پراته پزی و غیره... چندین مرتبه بنام دزد و کیسهبر مورد لته و کوب جانانه قرار گرفته بود. شبها اکثراً در پارکها و معابد متروکه میخوابید و تقریباً گرسنه میبود. هیچگاه لباس بدون وصله را نپوشیده بود و وصلهها هم عجیب و طلسمگونه با تارهای رنگارنگ در لباسهای فرسودهاش دیده میشد. هرگز بستر نرم و گرم را آزمایش نکرده بود. تخیلش وهم آلود و توام با یک هراس و اضطراب ناشناخته و غریب بود، همیشه احساس گناه میکرد. اعتماد به نفس خودش را در دوران کودکی از دست داده و عزت نفسش کاملاً متلاشی شده بود، و دچار یک نوع انحطاط و بحران روحی پوچ و بی مایه بود... انسانهایی را که در خانههای مفشن، زیبا و ویلای زندگی میکردند، اشخاص ماورای طبیعی و مجهول میدانست که دنیایشان را بهدرستی درک و احساس نمیکرد.
مرد کارگری با خشونت و قهر داد زد: «مردک احمق... برو از اینجا... د کدام گورستان دیگر برای خود قبر جستجو کن بر خیز ...»
رام با یأس نگاههای بی هدف، تهی و بدون حضور ذهنی و عاطفیش را به سوی مرد ثابت نگهداشت، نگاه فروتنانه و مطیعانهای که از بیچارگی و مرگزدگیش حکایت میکرد و تمام تن مرد قهار را به رعشه وا داشت... مرد کارگر چشمان گجستهاش را از دیدگان بی فروغ رام آسی که حالت زننده و مشمئزکننده داشت، برگرفت و سرش را به سو دیگری دور داد، و توسط دستانش از بازو او گرفته بهطرف بالابر (لفت) روان شد هنوز چند قدم نرفت بود که دیدگان محیل و کرگس مانندش به جیب پر رام افتاد... دستش را داخل جیب او کرده و همی پولهای را که با فروش خونش به دست آورده بود ربود... و خنده مهوع و قبح آلودی در لبانش نقش بست... و آن آنام بدبخت را میان بالابر گذاشت... رام احساس سبکی و بی روحی میکرد و انگار به اعماق زمین روان است، و بند بند تنش با هر تکان ناگهانی بالابر ریشه ریشه از هم جدا میشد. سرش گران و سنگین بود. قلبش به آرامی و کندی میتپید و هر لحظه میخواست متوقف شود و عضلات قفس سینهاش توان بالا و پایین شدن و جنبش نداشت ... بهخوبی دریافت که در آخرین دقایق زندگی محروم و سراسر دل زدگیاش قرار دارد ...
****
بالابر به طبقه همسطح زمین رسید... عدهای منتظر آن بودند... و دروازهاش به آهستگی باز شد و در کف آن مرد لاغر اندامی با چشمان مات، دهن نیمه باز، جلد سفید زردگونه و لباسهای وصله دار لات و پات افتاده بود... ■