داستان کوتاه «بُرج» نویسنده «مرجان صادقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

لباس گل و گشاد حاجی فیروز که شبیه پیجامه بود و چین داشت تا کاسه زانوش می‌رسید و کلاه بوقی دوکی‌شکلش که مادرش گوشواره گُل مَنگُلی زری را کهنه‌ پیچ و سنجاق کرده بود توش که تو بازارِ تهران بفروشد، رو سرش پس رفته بود. دایره زنگی‌اش را از کلّه سحر چپانده بود تو پرِ شالش و هربار از وسط جمعیت گردن می‌کشید و مردمی که توی هم می‌لولیدند را می‌پایید، تو نگاهش نگرانی دودو می‌زد. آفتاب بی‌حال آخرهای اسفند پهن بود رو زمینی که گاه، گُله به گُله خالی می‌شد از جمعیتی که مثل گلوله‌های رنگیِ کاموا در هم گره خورده بودند.

بچه‌هایی که گاهی از جلوش رد می‌شدند، با تعجب نگاهش می‌کردند، و بزرگترها گاهی با لبخندِ کجکی. نگاه خودش اما پایین بود، روی سنگفرش. روی کتانی‌های وصله خورده‌اش. قدسی که پیشِ پاش بساط کرده بود و سینه‌بندها را چیده بود روی ملحفه جلو پاش، با صدای خش‌داری گفت:

- اربابِ خودم چرا نمی‌خندی؟

بعد به حرف خودش هرهر خندید و همانجوری که بساطش را مرتب می‌کرد از نو صداش را گرفت روی سرش.

حاجی فیروز این پا و آن پا کرد و جلوتر آمد، دستش را سایبان چشمش کرد و دالان مسقف بازار و تیمچه پیش رویش را، به امید رسیدن ابول دوباره وارسی کرد. مردم دسته‌دسته جلوی هر دکان و حجره‌ای که به نظرشان چیزِ به درد بخوری داشت ایستاده بودند، صدای دست فروش‌ها تو هم قاطی بود، چند پسر بچه سیاسوخته با قاشقک‌های پلاستیکی توی هوا حباب رنگی ول می‌کردند و لای جمعیت قیقاج می‌رفتند. حاجی فیروز دوباره برگشت بیخ دیوار و چمبک زد، پاهای نی قلیانی را گرفت توی بغلش و چانه‌اش را ول کرد روی زانوهاش "نکنه نیاد".

صبح که پاش را از در می‌گذاشت بیرون به شکمش صابون زده بود بلاخره می‌رود بالای برج میلاد، می‌رود آن‌قدر دایره تنبک می‌زند تا بتواند چرخ خیاطی ژانومه‌ای که مادرش با قرض و قوله خریده بود و داده بود برای تعمیر را ببرد خانه و شب عیدی دلش را روشن کند. مادرش گفته بود برایِ پول تعمیر، گوشواره‌های زری را

باید بفروشند و به زری که گریه کرده بود گفته بود یکی قشنگ‌ترش را براش می‌خرد. اما ابول گفته بود اگر باهاش بیاید برج، جایی‌که غرفه گرفته‌اند نانشان تو روغن است. گفته بود قیدِ مدرسه‌اش را بزند و با اولین مینی‌بوس راه بیفتد تا پیش از ظهر برسد و آدرس بازار را داده بود.

قدسی کهنه درهم دوخته‌ای که تو پاش بود را کشید بیرون تکاند و نگاهش را دوخت به حاجی فیروز:

- کاشتَتِت اینجا مث اینکه.

پوزخند زد و کفل پت و پهنش را روی چهارپایه زیر پاش تکان داد:

- این ابولُ من می‌شناسم، یه روده راس تو شیکمش نیس... پاشو برو دنبال صنار سه شاهی پول، حالا که این‌همه راه اومدی اینجا.

حاجی فیروز هیچ تکانی نخورد، واکسِ سیاه رو صورتش کمرنگ شده بود. ابول قول داده بود می‌آید، گفته بود موتورِ یعقوب خرکچی را می‌گیرد، ترکش سوار می‌شوند با هم می‌روند. حرف‌هاش تو سرش چرخید: "کُلاه از سرت می افته... خیلی بلندِ. هرچی بازیگرِ می‌ریزن اون تو، همه خرپول، یه دور که بزنی جیبات پرِ پول می‌شه همه هزاری، پنج هزاری". ابول را از خیلی وقت پیش می‌شناخت، مادرهایشان توی یک کارخانه نساجی کار می‌کردند و او بعد مدرسه دنبال ابول که گنده‌لات محل محسوب می‌شد راه می‌افتاد، تا بچه‌های محل دوروبرش نپلکند. بعدها آن‌قدری گرم گرفته بودند که براش تعریف کرده بود که تو خانه‌شان یخچال نداشتند و او با پول پادویی یکی در حدِ نو خریده.

یکی از حباب‌ها که تو نور زرد و سبز می‌شد خورد روی دماغ پَخَش و ترکید. از آمدنش ناامید شده بود، با خودش گفت:

- کره خر صبح تا حالا کاشتَتَم اینجا، لابد نمی‌صرفه براش واسه کارِ من این همه راه بیاد تا برج، تازه با موتور عاریه.

پوفِ بلندی سر داد. به مادرش قولش را داده بود، گفته بود می‌رود بالای برج و دست پر برمی‌گردد، آن‌قدری زیر گوشش خوانده بود که بگذارد چند روزی بیاید تهران. گفته بود عکسِ فوری هم می‌گیرد.

از ابول پرسیده بود:

- آن بالا مثل میدون آزادی عکاس فوری هم داره؟

شبش عکس برج، که به نظرش فنجان سروتهی می‌آمد، را قیچی کرده بود چسبانده بود روی درِ کمدش و زیر لب گفته بود دستِ پر برمی‌گردد.

صدای چای فروش، که نشانی‌هایش را ابول داده بود و صبحی که رسیده بود و آشنایی داده بود براش چای ریخته بود و گفته بود همانجا بمانَد ظهر نشده ابول می‌آید دنبالش، نزدیک شد و لمبر خورد. سرِ ظهری خشک بود صداش. جمعیت که انگار از تو دالان صف کشیده بودند شکسته شد و چای فروش با سبد بزرگی که رو دوشش تکان تکان می‌خورد، بیرون آمد و نزدیکش ایستاد:

- کاسب بودی امروز؟

حاجی فیروز کله‌اش را نرم انداخت بالا. قدسی صورتش جمع شد و دسته پولی را چپاند تو یقه‌اش و روپوشش را از نو دکمه کرد.

- از صب نشسته اینجا منتظر ابول.

چای فروش، کتری‌اش را تو دستش جابجا کرد.

- صبا که میره برج میلاد، سرش خیلی شلوغ می‌شه، شاید یادش رفته. شاید نیاد.

حاجی فیروز ته مانده صداش را داد بیرون:

- چطور نمیاد؟ خودش گفته. قول داده.

چای فروش نگاهی انداخت به ته بازار و سبیل سیاهش از هم باز شد:

- هفته آخرِ سال مردم دستشون نمی‌لرزه پول بدن پاشو یه گشتی بزن، خدا کریمه. ابول که بیاد پی‌ات، قدسی بهش می‌گه.

حاجی فیروز با بی‌میلی تکانی خورد، ته دلش خالی شد. دایره‌اش را از پرِ شالش بیرون کشید. چشمانِ ریزِ قی گرفته ابول از جلو نظرش کنار نمی‌رفت وقتی داشت برج را توصیف می‌کرد. گفته بود آنجا حاجی فیروز ندارد، گفته بود می‌تواند نزدیکِ غرفه خودشان بایستد و فقط دایره و تنبک بزند، آخر سر هم می‌توانند بروند آن بالا. ابول از چراغ‌های زرد و سفید و لامپ‌کشیِ خیابان‌ها که از آن بالا زیرِ پایشان بود حرف زده بود. گفته بود قرار است شب عید آتش‌بازی راه بیندازند. خودش را از جا کند، به‌زور دایره‌اش را تکانی داد و کلاهش را رو سرش صاف کرد. زیرِ پیرهنش باد افتاده بود و شال کمرش شل بود. با خودش کلنجار می‌رفت هنوز، می‌ترسید که راستی راستی یادش رفته باشد و او عاطل و باطل بمانَد.

نیم نگاهی انداخت به درشکه‌ای که صدای زنگوله‌اش رو سنگ فرش، پست و بلند می‌شد و راه افتاد تو جمعیت. جلویِ بعضی حجره‌ها مکثی می‌کرد، رو زبانش می‌آمد که بگوید: "ارباب خودم بز بز قندی ارباب خودم چرا نمی‌خندی" و دایره‌اش را ببرد نزدیک و دشت بگیرد، امّا پاش دنبالش نمی‌آمد. با هر تنه‌ای که به طرفی پرت می‌شد، تصویر چروکِ برجِ روی در کمد، توی ذهنش دور می‌شد و چشمانِ سیاهِ گود رفته زری جاش را می‌گرفت. دلش نمی‌آمد خودش را از رویای پرزرق و برق بلندی که ابول ترسیمش کرده بود کنار بکشد و چشمش رو آدم‌ها و دکّان‌ها و بازارچه‌های مسقف باز شود. سرش را انداخته بود پایین و همینجوری از لای جمعیت خودش را جلو می‌کشید. شلوغ بود و صدای باقلا فروش انگار که از همه رساتر باشد بیشتر می‌خورد تو گوشش و دلش از گرسنگی مالش می‌رفت. آفتاب بی‌رمقی کشیده بود رو سنگفرش. سردش شده بود، از صبح کله سحر تا آن موقع، بارِ چندمی بود که رفته بود جلوی مسجد و هی آب خورده بود، گفته بود ابول حالا می‌آید، به خودش دلداری داده بود که اگر بنا بود نیاید پیغامی پسغامی فرستاده بود. اما خبری نشده بود. اذان را که داده بودند و صداش از شبستانِ مسجد، بازار را پر کرده بود حالی‌اش شده بود که ابول خیال آمدن ندارد.

سرش را که گرفت بالا ایستاده بود جلوی باریکه مترو. جمعیت فوج می‌زد و از پله‌ها سرازیر می‌شد و به چشم به ‌هم زدنی پر و خالی می‌شد. انگار تو زندانی بود که پشت دره‌اش همه‌ های و هوی می‌کردند و او هیچ‌کدام را حالیش نمی‌شد. دایره‌اش را چند بار محکم کوبید کف دستش، صدای زنجیره‌ها بلند شد و بعد صدای خودش که از هزارتوی دلواپسی‌اش بیرون می‌آمد "الهی هر کی خسیسِ کچل بشه قوزی بشه". صداش غم داشت، تو کله‌اش کسی پچ‌پچ می‌کرد: "ارباب خودم چرا نمی‌خندی". هوا رفته رفته داشت سردتر می‌شد و او لای یک لا پیرهن چرکمرد پیچ و تاب می‌خورد و دایره‌اش را جلو و عقب می‌برد. صبح که داشتند ناشتایی‌شان را می‌خوردند، پیش پایِ سفره، زیر گوش زری قسم خورده بود هم گوشواره‌ها را برمی‌گرداند هم چرخ خیاطی، و روشنی‌ای که تو چشم‌های زری دویده بود را دیده بود.

آب دماغش راه افتاده بود. آستینش را هربار می‌کشید روی دماغش و از نو می‌رقصید و شعرش را می‌خواند. ته دلش خالی بود، جوری‌که انگار امیدی به آمدن ابول نداشته باشد و تو دلش نفرینش کرد همانجوری که مادرش گاهی نفرین می‌کرد. تو فکر برگشتن بود و اسکناس‌های ریز و پول خردها را می‌ریخت تو جیبش و لای جمعیت دایره می‌زد که صدای زنگ دارِ ابول قاطی صدای موتور پیچید تو گوشش. نگاهش را انداخت به تهِ سنگفرش که خورده بود به خیابان اصلی و توش ولوله‌ی آدم و ماشین بود. ابول را از دور شناخت، انگار که تا آنجا یک بند گازیده بود صورتش قرمز شده بود و گوش‌هاش بل‌بلی‌تر به نظر می‌رسید. موتور را گذاشته بود رو جک و گاز خلاصی می‌داد و نیشش باز بود. حاجی فیروز از جا کنده شد، زیر نیم‌تنه‌اش باد افتاد و از خوشحالی چند بار پشتک‌وارو زد و صدای عجیب و غریب از خودش درآورد. ابول هدبند درشت بافتش را کشید رو پیشانی‌اش و موتور را از رو جک انداخت و گفت:

- بپر بالا.

کلاهش را با یک دست چسبید و پرید رو ترک بند، تو دلش قند آب می‌کردند، مادرش را می‌دید که از تو بقچه پیرهن بنفشش را درآورده و دوزانو نشسته پایِ هفت‌سین، می‌دید که تو چشماش برق افتاده و خودش هم یکوری لم داده به گوشواره‌ها تو گوش زری نگاه می‌کند. ابول دولا شده بود رو موتور، پرگاز می‌رفت، یکجوری از لای ماشین‌ها قیقاج می‌رفت که نفس حاجی فیروز در نمی‌آمد و لام تا کام حرف نمی‌ز. مدام به چرخ خیاطی ژانومه فکر می‌کرد و به زری، و به ضخیم دوزی‌هایی که رد خوشحالی مادرش توش بود که پسرش نان پیداکن شده.

از میدان و شلوغیِ شهر دور شده بودند، در نظرش آفتاب داشت سر می‌خورد سمت کوه‌ها. ابول کله‌اش را کج کرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد گفت:

- می‌بینی؟ اون برجِ.

حاجی فیروز راست‌تر نشست و گردن کشید. کلاه بوقی دوکی شکلش که مادرش گوشواره گُل مَنگُلی زری را سنجاق کرده بود توش، رو سرش پس رفت و سُر خورد و تو هوا معلق شد و اُفتاد. او امّا چشمش به فنجان سروته استواری بود که داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و تو نگاهش برق خوشحالی افتاده بود، برقی به اندازه دهم ثانیه‌ای که از یادش ببرد کُلاه را و گوشواره‌های گُل منگُلی را.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692