کامیار با موهای تازه جوگندمی شده روی نیمکت پارک ملّت وول میخورد. زیر لب شعری از فروغ فرخزاد را زمزمه میکند: دلم گرفته است... دلم گرفته است... به ایوان میروم و انگشتانم را، بر پوست کشیدهی شب میکشم، چراغهای رابطه تاریکند، چراغهای رابطه تاریکند، کسی مرا به آفتاب، معرفی نخواهد کرد، کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد، پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست.
وقتی زنان همراه شوهرشان قدم میزنند و کودکان در مقابل چشم پدر و مادرشان مشغول بازی هستند، میتوان نگاه حسرتآمیز ،غم زده و بی حال کامیار را به خوبی مشاهده کرد. آمال و آرزوهای او برای زندگی خود چندان بلندپروازانه نبود. شغل و زندگی سادهای که با آن بتواند ازدواج کند. همهی آن چیزهایی بود که کامیار در سر میپروراند.
او بعد از فارغ التحصیلی برای به دست آوردن کار به همه جا سر زده بود امّا تلاشش بیفایده بود. درِ دنیا به رویش بسته شده بود. و هیچ حوصله ای برای او نمانده بود. طی چند سال گذشته جاهای زیادی در شهری که باران درزدانه سالی یک بار فرود می آمد که خیابان را فقط چرب کند و بانک ها آن را هدایت می کرد، فرم پر کرده و مصاحبه داده بود، تقریباً به تمامی موسسات کاریابی سر زده بود امّا هیچ نتیجهای در برنداشت همین بود که فکر خودکشی حتّی لحظهای از ذهنش دور نمیشد. برای رسیدن به این هدف راههای سادهی متعددی وجود داشت.
کامیار از روی نیمکت بلند شد، پارک را ترک کرد. خودش را به نزدیکترین پل آنجا رساند چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و خودش را پایین انداخت. اندکی بعد چشمانش را باز کرد و خود را داخل کامیون حمل زباله دید. و به این ترتیب سرنوشت خفّت بار فارغالتحصیل سی و پنج ساله به گونهای دیگر رقم خورد. به نظر میآمد مسیر او برای خودکشی چندان هموار نبود. باید به راه دیگری متوسّل میشد.
خودش را به خط آهن رساند. وقتی صدای نزدیک شدن قطار را شنید بر روی ریل دراز کشید. بار دیگر نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. اندکی بعد متوجه شد که قطار از روی رویلهای کناری او عبور کرد. سوزنبان کمی آن طرفتر جهت ریل قطار را عوض کرده بود. بار دیگر کامیار مغموم و افسرده شکست را پذیرفت و آرام آرام برخواست و بدنش مانند خطکشی نجاری کمکم باز شد.
کمی جلوتر رفت تا اینکه بار دیگر فکر خودکشی به سرش خطور کرد. از این فکر مأیوس کننده که هرگز نخواهد مُرد برخود لرزید. در وسط یک بزرگراه ایستاد. دو نور موازی که تصور میشد ماشینی به سوی او میآید و به او نزدیک شد، دستانش را باز کرد و چشمانش را بست و آمادهی مرگ شد امّا اینبار دو موتورسیکلت از طرف راست و چپ او عبور کردند و او در همان حال نعرهای زد، جیغ کشید و هزیان گفت.
کامیار غمگین و افسرده به داد و هوارش خاتمه داد. در ذهنش مردن به چیزی دست نیافتنی بدل شده بود. سلّانه سلّانه به راه افتاد. گوئی دوباره بخت و اقبال از او گریخت. پس از پیادهروی طولانی به خیابانی رسید که تاریک بود. صدای اذان از مسجد قدیمی و زیبائی از آن طرف خیابان شنیده شد، صدای دلنشین اذان چنان به دل کامیار نشست که مقابل مسجد مات و مبهوت باقی ماند. ماه در آسمان میدرخشید. او را به یاد روزهایی انداخت که در آن چیزهایی مانند مادر، گلسرخ، افکار پاک و بیآلایش معنا داشت. قلبش لحظهای به این دگرگونی پاسخ داد. در همین لحظه به سمت مسجد روانه شد.
هنوز به آن سوی خیابان نرسیده بود که کامیون حمل زباله با سرعت زیاد با او برخورد میکند و درجا کشته میشود.
دیدگاهها
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا