داستان کوتاه «تجیر» نویسنده «زینب گشتیل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «تجیر» نویسنده «زینب گشتیل»

پیچانه نخودی رنگ افتاده بود پایین بوفه و زن چنگ می‌زد به حجم رختخواب‌ها، زیر و رویشان می‌کرد. پتویی با حاشیه نخ نما شده از زیر رختخواب‌ها بیرون کشید: "می‌برم زیر کمرم بیاندازم، رو زمین بیمارستان کت و کولم خشک میشه تا صبح!! "

پیرمرد خیره بود به کمد بلند دو لته‌ی کنار بوفه. رنگ قهوه‌ای آن در چند گوشه پریده بود وسط دو لته کمد آینه‌ی نیم قدی بود هم عرض درها و پایین آینه سه کشوی بزرگ، چند عکس روی لته ها بود از مجلات. نمای سنگی مجلل آپارتمان، ویلایی در جایی دنج و دیگری چند سیاه چادر بود کنار هم تو دل بیابان و...

پیرمرد به کلمن روی چهار پایه نزدیک شد. لیوان استیل زیر شیر کلمن با تیک تاک ساعت دیواری قطره‌ای آب به گلو می‌گرفت خم شد، لیوان را پرکرد آب را سر کشید.

چندک زد کنار زن. زن پیچانه را می‌بست و جا می‌داد روی بوفه. گوشه پنجره، گلدان لبه پهن و کمر باریک بلوری بود که از لای شاخه‌های تار بسته‌اش چند شکوفه‌ی سفید پیدا بود و مگسی روی شکوفه سفیدی خشکیده.

زن رفت سمت پنجره. شیشه‌ها را پرده آبی کشدار گرفته، کش‌های پرده قسمت بالا و پایین دو لته میخ پیچ شده بود. سیم هوای پشت تلویزیون همراه سیم تلفن از درز جاکولری بیرون رانده شده بود.

روی تلویزیون بافته‌ی سفید ابریشمی بود با گل‌های ریز و درشت؛ وسطشان مروارید طلایی. گوشه‌های مثلثی بافته روی صفحه، کناره‌ها و پشت نما داده بود به تلویزیون. زن لبه پرده را کنار زد. تو دل نخل توده‌ای بیرون زده بود که زنبورهای وحشی در تلاطم ساز و رقص پاهای خود آن را پنهان می‌کردند.

پای نخل، مخزن آب بود و کنارش قفس بزرگی. به در باز قفس سیمی تاب خورده، کف قفس پر بود پرهای رنگی و لابلای پرها دانه‌های گندم و جا به جا فضله که تا بیرون قفس می‌کشید.

جوان را دید که باهو دور سر می‌چرخاند و سه گوسفند پروار را یله می‌داد سمت مرغداری. جوان، انگار که فهمیده باشد درنگ کرد. کونه سیگار توی دستش را انداخت زمین، پاسارش کرد. رو گرداند سمت پنجره. زن از کنار پنجره پس رفت و کلماتی زیر لب زمزمه کرد.

به پیرمرد نگاه کرد. چفیه‌ی نمور روی صورتش انداخته بود. به اتاق دیگر رفت. دریچه تهویه بالای قاب پنجره باز بود. نرمه خاکی روی اجاق سه شعله نشسته بود. قابلمه‌ای خالی دمر شده بود روی اجاق.

هفت بعد از ظهر پنکه سقفی نفس می‌داد به یخچال گوشه اتاق. موتور یخچال گاه با خرخری از نفس می‌افتاد. زن درب یخچال را باز کرد. از کیف کوچک تو یخچال چند مداد کوتاه و بلند و جعبه پودر سفید کننده زده بود بیرون. وسایل داخل کیف آرایش را مرتب کرد و زیپش را بست. سرمه دانی نقره‌ای از بین قرص و شیشه‌های داروی تو درب یخچال بیرون کشید.

به قاب عکس روی دیوار خیره شد. سه نفر پشت به دیوار مشبک طلایی ایستاده بودند. تریشه‌های سبز پارچه چند گوشه‌ی دیوار مشبک گره خورده بود. مردی تو عکس با شلوار کهربایی و پیراهن یک خال سفید یک طرف و زن جوانی که شیله‌اش می‌کشید تا سینه‌ها، طرف دیگر. دختری نوجوان میانشان ایستاده بود با مانتوی بلند زرشکی.

روبروی آینه ایستاد قاب چوبی آینه کهربایی بود و پایین آینه با رنگ قرمز ویترای پرپیچ و خم نوشته شده بود: "عاشق بی انتظار مادر"

پلک زد. نم به چشم‌هایش نشست. آرام قلم سرد سرمه را به یک چشم و بعد به چشم دیگر کشید. مایع سیاه غلیظ نشت کرد تا زیر پلک‌هایش:"جونم! ننه!" برگشت به اتاق مجاور مرد را صدا زد که همچنان تکیه داده بود به مخده کنار بوفه. کنارش زانو زد. مرد چفیه را پایین کشید از صورت. پلک‌ها را باز کرد به روی زن و او قطره را تکانی داد و چکاند گوشه چشم‌های مرد.

پشت در قفل آویزی زنگ زده، کلاه حصیری و توری سفید آویخته بود به میخ‌های روی دیوار. چند حلقه فلزی وصل بود لبه‌های تور و چند پر خاکستری و سفید لای چشمه‌های پوسیده آن دیده می‌شد که باد پنکه می‌لرزاندشان. به میخ دیگری آتشگردانی آویخته بود.

روی تنور کنج دیوار را ورقی آهنی پوشانده، اطراف دیواره‌ی تنور گلی، دوده گرفته بود. تکه‌های نان سوخته و نیم سوخته چسبیده به دیواره‌ها یا ریخته بود پای تنور. محوطه سیمانی جا به جا پر بود پر و کاه. قلیانی شکسته که با نی پیچ تاب خورده دور گلو، گوشه‌ای افتاده بود. کنارش ماهیتابه‌ای دسته‌دار با ته نیم سوخته، یک طرف دیواره‌اش فرو رفته و چند پر کاه چسبیده بود به آن.

زن صراحی کنار تنور را از مخزن پر کرد آب و آتش‌گردان را پر زغال، آن را گیراند و روبروی نخل ایستاد و گرداندش. جوان را دید، مرغ و خروس‌ها و جوجه‌هایشان را از مرغداری می‌راند سمت قفس. موهای نرم و خرمایی‌اش جلوی سر کم پشت شده و بلندی پشت سر تا شانه‌ها می‌رسید. گونه‌هایش کمی سوخته بود.

-          سلام زن عمو!

-          سلام زحمت نمی‌کشیدی؟

-          چطوره نجمه؟!

زن نفس عمیقی کشید: "شکر!"

مرغ و خروس، لای جیک جیک جوجه‌ها یک در میان و بی میل از پس باهوی جوان هجوم می‌بردند سمت قفس. زن همچنان می‌گرداند: "چشم به راهت بود!"

-          خیلی گرفتار بودم از صبح، سلامش برسون اگه بیکار بودم صبح...

حرفش را خورد: تش گردان بده! خودم چاق می‌کنم برا عمو!

زن رویش برگرداند: "نه کاری نداره! خدا گرفتارت نکنه بیشتر! خودم میرم پرستاری دخترم!"

دست گرداند و زیر لب چیزی زمزمه کرد.

ذرات نور میان رفت و آمد آدم‌ها معلق بود تو سالن بیمارستان. مرد سلانه سلانه از سالن کج کرد تو راهرو. روی نیمکت، کنار زن نشست. با بال چفیه عرق از پیشانی گرفت و کشید زیر گردن: "گفتم ریشه ندارن تو ئی خاک! محض ئی دختر سر خم کردم جلو ارباب ملک که ئی کولی‌ها بی سر پناهن، میگن پی آبروئن، پاپی‌شون نشیم با قانون، بذاریم جاگیر بشن"

لبه چفیه را پس زد از روی شانه: "ارباب از قول صاحب جایگاه شنیده که راننده‌ها شاکی‌اند؛ مالشان دزدیده‌اند، کیف بوده یا دسته آچار."

زن بلند شد از روی نیمکت. رفت به اتاقی که دختر خوابیده بود روی تخت. با فلاسک و نایلونی تو دست برگشت. چای ریخت تو استکان و گذاشت روی نیمکت و از توی نایلون تکه‌ای نان کماچ داد به مرد: "ارباب میدونه، قبل از اومدن اونا هم از خدا بیخبرایی؛ تیرآهن و هر چه دستشان می‌رسید، بلند می‌کردند از مرغداری. بزرگی کرده صاحب ملک؛ ئی همه سال از کار افتاده بود مرغداریش، سپرده ش به ما نگهبانش باشیم. به چشم می‌دید ناتوونی، بر نمیای از پس دله دزدها، به دل نخواسته سرگردون بشیم!"

مرد کماچ به دندان گرفت، سق زد و کم‌کم چای را پشت آن سرکشید: "شکر! بعد چند سال راه میفته مرغداری!"

توی اتاق، با هر قطره سرم که به دل مخزن کوچک می‌چکید، انگشت‌های نجمه ضرب می‌گرفت روی تشک. ضربه‌های تمرین ساز ربابه هم که از چادر می‌شنید، نوک انگشت‌هایش می‌لغزید روی سینی استیل و می‌دید پدر رو ترش می‌کرد.

جوان گفته بود که یادش می‌دهد؛ چطور مثل دخترهای کولی ساز اسنوچ به انگشت‌هایش ببندد. موقع رقص، انگشت‌هایش را به هم نزدیک کند سنج‌های کوچک به هم خورده، ساز بنوازد. جوابش داده بود که پدرش نمی‌خواهد صدای ساز بشنود تو خانه.

وقتی حصیربافی یاد می‌گرفت از زن‌ها، اسنوچ بسته بودند به دست‌هایش و چندباری کش ساز بریده بود. کنار زن و دخترهای کولی شال به کمر بسته، عربی رقصیده بود. انگشت‌هایشان را باز و بسته کرده، سینه‌ها لرزانده، گردن و کمر می‌چرخاندند، پیچ و تاب می‌خورد دامن دور ساق‌های برهنه‌شان. روزی که جوان هم می‌خوانده، صدای آهنگ و آواز و رقص پیچیده، از چادرهای دیگر، کولی‌ها سرازیر شده بودند تو چادر.

بعضی زن و مردهایشان را می‌دید با رادیوهای باطری‌دار کوچکی که همیشه می‌بستند پر شال دور کمر. هر روز تو چادرها، وقت بیکاری حلقه زده دور هم و گوش می‌سپردند به موسیقی رادیو. آواز جوان لهجه و حالت خاصی داشت. غریب اما دلنشین. همین لرزانده بود دلش را. مادرش می‌گفت زبانشان غربتی است.

جوان گفته بود که چیزی ندارد، خودش هست و سازهایش که می‌سازد و می‌زند. گوسفندها را عمویش سپرده بود به او. نجمه جهیزیه‌ش را نشان داده بود. گفته بود که تمام زندگی‌اش برای اوست و جوان با نگاه راضی سیگار به لب گذاشته، گفته بود به پدرت نمی‌آید بتواند این‌همه جمع کند برای دخترش.

دختر به یخچال و کولر و بقیه جهیزیه‌اش نگاه انداخته، گفته بود که همه را با وام گرفته‌اند قسطی و هنوز قسط وام و مغازه دارها را می‌دهند و او دوست داشته حصیربافی یاد بگیرد تا به پدرش کمک کند.

پیراهن عروسی‌اش به رسم کولی‌ها رنگارنگ بود. پدرش ناراضی گفته بود که دختر نباید با رختی جز سفید از خانه پدر برود.

لباسش پرچین و پر الماس و نگین بود و بیشتر به قرمز می‌زد. هنوز چند خال مانده بود که به رسم آن‌ها مادر داماد باید خالکوبی می‌کرد روی چانه عروس، مادرش مانع شده بود. آن‌شب زن و مردهایشان به تمام، با ساز و آواز رقصیده بودند. وقت رفتن، کنار داماد که پیراهن پیچازی آبی پوشیده بود برای رضایت پدرش، چادر سفید سر کرده بود. آن‌شب مادر شوهرش زیرانداز بوریا، بافت خودش داده بود کادوی عروسی.

توی چادر که بودند جوان ضرب می‌گرفت و می‌خواند. او می‌رقصید. مردش می‌توانست همزمان صدای بم طبل را با صدای زیر کاسوره که بین پاهایش می‌گذاشت کوک کرده و زیر و بم، بنوازد و نجمه متحیر به او می‌بالید. تو حلقه اشان که می‌رفت گاهی، از زن و مردشان می‌شنید که کولی‌ها بودند که ساز وآواز نگه داشتند تو این خاک. چند بار همراه شوهرش به بساط کولی‌ها رفته بود تو شهر. زنیبل، بوریا و کلاه می‌چیدند روی هم و سازهای دستی هم بود، بعضی‌ها که می‌خریدند دعوتشان می‌کردند برای رقص و آواز تو مهمانی‌هایشان.

زن فالگیری هم بین آن‌ها بود که بارها جوان از او خواسته بود با هم بروند پیش آن زن تا فالشان بگیرد و او گفته بود اعتقادی به فالگیرها ندارد. از مادرش شنیده بود فالگیرها جادو می‌کنند و راست تو کارشان نیست.

روزی خودش نیت کرده، حافظ باز کرده بود. معنی "لولی" را نفهمیده بود تو شعری که باز شده بود به نامش، از ترجمه خطیب رهبر، پایین صفحه خوانده بود؛ به معنی کولی است. همان بیت شعر را روی آینه نوشته، بعدها زده بود به دیوار اتاقش.

یک شب که مرد هوای چادر کرده بود از اتاق به حیاط رفته، روی تخت، پشه بند زده بودند جای چادر. پای تخت ایستاده بودند رو به آسمان. نجمه نگاهش را گردانده به توده نورانی: "ستاره تو کدومه؟"

جوان پک عمیقی زده بود به سیگارش و دود را داده بود بیرون: "ستاره م رو تو زمین پیدا کردم!"

نجمه با نگاه راضی دست انداخته بود دور بازوی او: "هوای ستاره‌ت رو داری همیشه؟" و او میان هر دو بازو کشیده بودش تنگ: "مثل سیاره می‌چرخم دورش!"

آن‌شب جوان برایش قصه زن چنگی گفته بود و او چند بار سایه‌ای دیده بود که از پشت دیوار کوتاه مرغداری به آن‌ها نگاه می‌کند سایه زنی کولی.

تا اینکه ماه‌های آخر برای خودشان چادر بنا کرده و آن‌ها مدتی سمت چادرها رفته بودند. چادرشان را دوست داشت اما رخوت که به جانش افتاده بود دل از چادر کنده بود. حالا بالشت و تشک هر دو نمناک بود. لرز گرفته بودش. دستی روی پیشانی حس کرد و فریاد مادرش که پرستار را صدامی زد: دستم به دامنت خانوم! تنش گر گرفته دخترم!!

پرستار که رفت، زن پتو را کشید تا روی سینه نجمه. زردی زیر چشم‌ها کشیده بود تا روی گونه‌هایش: "اینقدر فکر نکن ننه!"

-          چطور فکر نکنم، گفت دوای دردم همینه، گفت مادرم داده، که تلخی قند میاره پایین! نیورد... ننه!

-          به من نمی‌گفتی چه می‌کنی؟

-          اول بار که تو چایی حل کرد، داد. لب نزده، پس زدم استکان. گفتم زهره، مثل حنظل، نمی‌تونم! اما از او اصرار که همین دوای دردته، ئی بود دواش؟ عوضش کبدم خراب بشه، زردی بکشه به تنم!

نگاه نجمه دوخته شد به در اتاق: بابام اینجا بود!؟

-          ها ننه! تو تب که می‌سوختی، اومد بالا سرت، پرستار که اومد، تو درگه اتاق ایستاد. همینطور نگات می‌کرد، نفهمیدم کی رفت، گفته بود بار مردم رو زمینه. بره خانه ارابه و قاطر برداره، خاک بکشه برا مردم. دو قرانی دستش به گیره! قسطامون عقب نیفته!

-          دیدیش ننه!

-          ها! احوالتو پرسید، گفت که کار داشته، نیومده.

-          از وقتی رفتیم چادر، انگار کارش زیاد شد. می‌رفت شهر با زن‌ها و دخترای فامیل، اونوقت بچه‌هاشون می‌دادند دست مو، جلوی وق زدنشان بگیرم یا تو بیابون بشینم پای ریدنشان!

-          خرجشون از ئی راه درمیارن ننه! زنیبل و بوریا؛ ساز که هم میزنن هم می فروشن! سر جاده هم که خودت دیدی چندبار برا جلب مردم ساز می‌زدند و می‌رقصیدند!

-          تو چادرهاشون که می‌رفتیم حرفهاشونو نمی‌فهمیدم ننه! غریبه بودم بینشون، او هم کم کم انگار باهام غریب شد!

دست زن را گرفت، چسباند روی سینه. پلک‌هایش نمناک روی هم رفت.

مرد پیاده شد روبروی جایگاه. صف ماشین از جاده می‌رفت به دل مخزن‌های سوخت. رو گرداند سمت مرغداری. از لب جاده دید که چادرهایشان نیست. تنها چند گل سیاه و کپه خار و خاشاک سوخته بود و جابه جا پشکل و تغوط خشکیده، آشغال و دسته یونچه خشک پیچانده به طناب بود و چند پر سعف خشک و نی و کلاف کاموا و کنف و یکی دو میله زنگ زده که دمر شده بود پای چند حفره. خوشه‌ای از نایلون‌ها با دل پر باد، سیاه و سفید میان شاخه‌ای خشک تکان می‌خوردند.

مرد از شن ریزه و بوته‌های خار سراشیبی جاده که پایین خزید رد چرخهای گاری و سم حیوان را گرفت. جا به جا خط نرمه خاکی هم پیدا بود آنجا. نگاه کرد به دیوار بلوکی کوتاه محدوده خانه‌اش. سمت اتاق‌ها چرخید. پیراهن زنانه‌ی بالاتنه دار و شیله‌ای آویخته از طناب بود و شلوار و پیراهن مردانه پیچازی آبی مندرس و روسری که باد گرم به بازی گرفته بودشان.

هوف هوف تراکتور برخاسته بود از دور. لابه لای آن گاه آواز زیر و بم مرغ و خروس‌ها و عرعر قاطر و پارس سگ به گوش می‌رسید. خورشید پنجه در پنجه شاخه‌های نخل می‌کشید از هر طرف. کپه‌های نخاله و آشغال چندتایی مانده بود کف حیاط مرغداری هنوز. صدایی از پشت سر به او نزدیک می‌شد. روگرداند به پشت. چشم‌هایش را ریز کرد، یکی از کارگرها بود: "احوال مشدی! "

-          خدا قوت!

-          زنده باشی!

-         صبح خروسخون اومدیم، نبودن، به گمونم هوا تاریکی کوچیدن! "

-         دیروز حرفی ازشان نشنیدی؟

-         به عربی که چیزی نمی‌گفتن، به زبون خودشون هم که می‌گفتن نمی‌فهمیدم! اماغروب قبل رفتنمان ندیدم گله‌شان رم بدن سمت مرغداری!

چفیه از سر باز کرد و صورت و گردنش خشک کرد: "حال دخترت چطوره!"

-         چی به گم؟ دکترا جواب حسابی که نمی دن به آدم!

سر چرخاند به اطراف: " ئو نامرد هم نمانده، ها؟"

جوان نگاهش را دزدید از پیرمرد: به گمونم! ها ئو نامرد...

پیرمرد خیره شد به او: ئو نامرد چه؟

-         ئی روزا زیاد جیک توجیک بود با یکی از زن‌های کولی و دم پرش می‌گشت!

-         کسی فهمیده رو کردن کجا؟ کدوم بیابون خدا؟

-         نه! پرسیدم، کسی نمی دونه؟

پیرمرد دکمه زیر گردن باز کرد. چند خط سفید شوره پیدا بود زیر یقه. اشاره کرد به تراکتورها و بعد کپه‌های آشغال و خاکروبه و کاه:" بار مردم ببرم میام کمکتون!"

-         نه مشدی، ارابه تو کم بار میبره، حریف ئی کپه‌ها نیس! تراکتور ده برابرش میبره!

-         ایشاله دخترم سرپا میشه، ئی مرغداری راه بیفته، تا پای جون خدمت ارباب کنم، حق داره گردنم!

-         خونه ش دیدی؟

-         چطور؟

کسی کارگر را صدا زد. نگاهش چرخید سمت تراکتورها. برگشت به پیرمرد، چفیه را یله داد تو هوا و تا زد و پیچاند دور سر: "باید برم مشدی! غصه نخور! ایشاله دخترت سلامت میاد خونه! مال هم که چرک کف دسته، باز ورمیگرده!"

پیرمرد غلت خورد سمت اتاق نجمه. همانجا جلوی در باز اتاق، تکیه داد به باهوی کنار در. بوریای پیچانده تکیه داده بود گوشه دیوار. گربه‌ای لم داده بود تو جاکولری بالا سرش. روی آینه‌ای که جامانده بود روی دیوار با رنگ ویترای نوشته بود:

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خریدار منست

جوجه‌ای وسط اتاق نوک می‌زد به دانه‌های برنج روی زمین. گربه خیز برداشت و نرم پرید تو اتاق. مرد باهوی کنار در را برداشت. نیم خیز شد. خیره به نگاه موذیانه گربه به جوجه غافل، صدای زنگ تلفن بلند شد. مرد باهو را پرت کرد سمت گربه، نم گوشه چشم‌هایش را با کونه دست گرفت. برگشت سمت اتاق خودشان. از صدای خش خش، حرف‌های زن پشت خط واضح نبود... عمل دخترتون... امضا... شوهرش...

صدای زن قطع شد. زوزه باد هجوم آورد به در نیمه باز اتاق. در تاق به تاق شد بافته سفید پس رفت و آویخته شد به آنتن پشت تلویزیون. گوشه صفحه تلویزیون سیاه بود و نیم سوز. چند دکمه پایین صفحه کنده شده بود. باد سوت کشید و لباس‌های روی طناب پیچیدند به هم. مرغ و خروس‌ها کز کرده بودند گوشه قفس. زنبورها به جز چندتایی سرگردان، بقیه فرو رفته بودند تو حفره‌ها. گربه خمود و ناراضی باریک شد کنج تنور. کارگرها دست‌ها یا چفیه گرفته روی سر و صورت، می‌دویدند سمت مرغداری. تراکتورها صدایشان بریده بود و شیهه خاک و باد وکاه جولان می‌داد. گردباد از دل زمین جوجه‌ی یک پا را می‌کند و می‌پیچاند تو دلش.

زنبیل: سبد

بوریا: زیراندازی که از گیاهی با همین نام ساخته می‌شود، حصیر

اسنوچ: سچابیق (اسنوچ) نیز از سازهای مورد استفاده این گروه است که عبارت از سنج‌ها یا زنگ‌های مضاعف کوچک فلزی است و با کش به انگشت‌های دست رقصندگان بسته می‌شود سچابیق را بیشتر زنان کولی عرب زبان خوزستان استفاده می‌کنند.

سنج: یکی از آلات موسیقی و آن دو صفحه‌ی مدور فلزی است که با دست به هم کوفته می‌شود

کاسوره: ساز ضربی دهنه کوچکی است که صدای دیگر سازهای کوبه‌ای را تحت شعاع خود قرار می‌دهد کاسوره را در بغل می‌گیرند و به شیوه خاصی مانند تمبک می‌نوازند.

ربابه: نام یک ساز است

تجیر: دیوار مانندی از حصیر است، قطعه‌های نازک چوب، آلومینیوم یا پلاستیک که برای جداکردن موقت بخشی از یک فضاست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692