داستان کوتاه «نوچه‌ی عزرائیل» نویسنده «لیدا نیک‌فرید»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «نوچه‌ی عزرائیل» نویسنده «لیدا نیک‌فرید»

دیگر برای همه مسجل شده بود که دکتر بذرافشان بدقدم است و حضورش توی بخش نحسی می‌آورد. هر مریضی توی کشیک او بدحال می‌شد و یا او برای احیای قلبی بالای سرش حاضر می‌شد، می‌مرد. هیچ استثنایی هم وجود نداشت. کم‌کم کار به جایی رسید که پرستارهایی که با سابقه‌تر بودند، سعی می‌کردند برنامه‌ی کاری‌شان را طوری بگیرند که کشیک دکتر بذرافشان نباشد. آن‌هایی هم که سابقه‌ی کمتری داشتند یا سنبه‌شان پیش سرپرستار پرزور نبود، شیفت‌هایشان می‌افتاد به زمان‌هایی که دکتر بذرافشان کشیک بود. آن‌ها هم کم‌کم دوزاری‌شان می‌افتاد و به هر شکل ممکن سعی می‌کردند یا شیفت‌های خود را عوض کنند یا غیبت کنند.

وضعیت همین‌طور ادامه داشت بدون این که از کسی صدایی در بیاید و این موضوع فقط اسباب شوخی و خنده شده بود. تا این که یک روز طبق روال هر ماه خانم توسلی سرپرستار بخش همه‌ی پرستارها را توی اتاق کارش جمع کرد تا درباره‌ی مسایل روزمره بخش صحبت شود. جلسه‌ای که هر ماه برگزار می‌شد تا مشکلات حل شود.

همه کیپ تا کیپ هم روی صندلی‌ها نشسته بودند. آن‌هایی که شب کار بودند گهگاه خمیازه می‌کشیدند. آن‌هایی هم که قرار بود تازه شیفتشان شروع شود هی به ساعت نگاه می‌کردند. خانم توسلی سرپرستار بخش که پشت میزش نشسته بود، سررسید جلد چرمی‌اش را جلویش باز کرد و نگاهی به یکی از صفحه‌های آن انداخت. بعد در حالی که از پشت عینک قاب مشکی‌اش نگاه می‌کرد، گفت "همکاران عزیز طبق روال هر ماه جمع شدیم تا درباره‌ی مشکلات بخش صحبت کنیم. قبل از این که صحبتم رو شروع کنم از شما می‌خوام اگه مسئله‌ای موردی چیزی در مورد بخش هست که می‌خواهید مطرح کنید بفرمایید تا بعد من برم سراغ نکاتی که لازم دیدم با شما مطرح کنم".

همه به هم نگاه کردند. طبق روال این جلسه‌ها کسی چیزی برای گفتن نداشت. اما ثابتی پرستاری که تازه یک ماه بود کارش را شروع کرده بود و از همه‌ جوان‌تر بود، در حالی که تند تند آدامس می‌جوید، خیلی بی مقدمه گفت "خانم توسلی من به شیفت‌های خودم اعتراض دارم. همه‌ی شیفت‌های من می‌افته با این دکتر بذرافشان.

خودتون هم می دونید که به خاطر این آقا چه وضعی تو بخش درست شده اما به روتون نمیارید."

خانم توسلی که انگار اصلاً انتظار حرف زدن ثابتی را نداشت، روی صندلی‌اش تکانی خورد و گلویش را صاف کرد و گفت "خانم ثابتی این که پرستار تازه کاری مثل شما اینقدر نگران وضعیت بخش باشه برای من قابل تقدیره اما من متوجه نمی‌شم واقعاً منظور شما از حرفتون اینه که مسئله‌ی ضعف مدیریتی تو بخش من وجود داره؟"

ثابتی در حالی که همچنان آدامس می‌جوید با حالتی بی‌تفاوت و در حالی که به نقطه‌ای روی پنجره نگاه می‌کرد گفت "برای من وضعیت بخش مهم نیس من نگران وضعیت خودم هستم. این شیفت‌های سنگین که توی همشون هم باید مرده بپیچم به خاطر بدشگونی این اقای دکتر منو نگران می‌کنه. حالا اگه ضعف مدیریتی تو بخش هس خوب باید حل بشه"

صباغی پرستاری که شب قبلش کشیک بود و چشم‌های پف کرده‌اش را به زور باز نگه داشته بود، با دست ضربه‌ای آهسته به کاشانی که داشت با گوشی همراهش ور می‌رفت زد و زیر لب گفت "این دیگه کیه"

کاشانی هم سرش را بلند کرد و گفت "ثابتی بزار عرقت خشک شه. والا ما هم سابقه شما بودیم جرات نمی‌کردیم حرف بزنیم جلوی مافوقمون".

از آن طرف اقا کرامت بهیار بخش که به برانکار تکیه داده بود و داشت تسبیح می‌چرخاند گفت "بدبیراه هم نمی‌گه والا. باید فکری به حال این دکتر بذرافشان کنیم. مریض‌ها چه گناهی کردن. به نظرم یه نامه بنویسیم برای حراست تا عذر این اقای دکتر رو بخوان".

قاسمی راد که سوگلی سرپرستار بود و روی صندلی کنار میز او نشسته بود و داشت صورت جلسه می‌نوشت، دست از نوشتن برداشت و رو به خانم توسلی گفت "من چند بار خواستم بهتون بگم که این مسئله داره بغرنج می‌شه و توی نظم بخش مشکل ایجاد کرده اما فرصت نشد".

خانم توسلی که همان طور متفکرانه و کمی شگفت زده به حرف‌های همه گوش می‌داد، انگشت‌هایش را به هم گره کرد و گفت "والا من خودم متوجه این مسئله بودم. اما خب این چیزی نبود که تو حیطه‌ی وظایف من باشه. تو این یک سالی که دکتر بذرافشان اومده اینجا همه مریض‌ها ازش راضی بودن. تشخیص‌ها و نسخه‌هاش مشکلی نداره. فقط مسئله اینه که توی شیفتش مریض بدحال نشه. ما الان مثلاً چه عذری باید برای حراست به یاریم. مشکل اخلاقی که نداره. از نظر پزشکی هم ایشون هیچ قصوری توی انجام وظیفه‌شون نداشتن."

فهیمه خانم کمک بهیار بخش که گوشه‌ی اتاق یک تکه جعبه‌ی باز شده‌ی مقوایی را روی زمین پهن کرده و نشسته بود، همان طور که از توی مشمایی که کنارش بود پنبه برمی داشت و گلوله می‌کرد و توی ظرف فلزی جلوی دستش می‌ریخت، گفت: "این طلسم شده. یه نفر طلسم بدشگونی براش گذاشته. والا... من هی بگم شما قبول نکنید. این طلسم شده و تا طلسمش از بین نره هیچ کاریش نمی‌شه کرد. بنده خدا مریض‌هایی که تو شیفت اون بدحال می‌شن."

خانم توسلی چشم غره‌ای به فهیمه خانم رفت و بعد روی صحبتش را به بقیه کرد و گفت "این‌ها همش خرافاته. چرندیاته. ما تحصیل کرده‌ایم. توی قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم فهیمه خانوم. لطفاً توی بخش من صحبت از این خزعولات نباشه. طلسم و بدشگونی چیه. این‌ها همش مال آدم‌های بی سواد و کم فهمه."

قاسمی راد همان طور که می‌نوشت و سرش پایین بود زمزمه کرد "اینا همشون یه ریز پاشون تو خونه فالگیرها و رمال‌هاست".

کاشانی میان حرف قاسمی راد پرید و گفت "نه که تو خودت اصلاً نمیری؟ هفته پیش کی شماره تلفن اون زنه رو که فال قهوه می‌گیره می‌خواست. کی بود گفت بچه‌ها یه شب بگید به یاد اینجا برامون فال بگیره".

قاسمی راد که صورتش برافروخته شده بود گفت "من فقط به چشم فان بهش نگاه می‌کنم اصلاً برای من جدی نیست. اعتقادی ندارم به این چیزها. ما خانواده‌ی تحصیل کرده‌ای داریم اصلاً این چیزها در شأن ما نیست که دنبالش باشیم. فقط می‌خواستم یه کم تفریح کنم".

ثابتی که دست از جویدن آدامس برداشته بود گفت "ولی من اعتقاد دارم". بعد رو به خانم توسلی گفت "بچه‌ی برادرم حرف نمی‌زد. شیش سالش شده بود. هر دکتری بردیم فایده نکرد. اخرش بردیمش پیش یه دعانویس. اونم یه وردی براش نوشت، گذاشتیم تو بالشش بعد از یک هفته به حرف افتاد. خودمونم باورمون نمی‌شد. ولی من خودم به چشم خودم دیدم".

صباغی در حال خمیازه کشیدن گفت "والا به خدا منم اومدم بگم گفتم همه تون بهم حمله می‌کنید. منم اعتقاد پیدا کردم. ماشین ال نودمون یادتونه دزدیدن. این در و اون در زدیم هیچی به هیچی. اخرش رفتیم پیش یه آینه بین اون آدرس دقیقشو بهمون داد. گفت توی شیرازه توی فلان خیابون گذاشتنش همه‌ی وسایلش رو هم باز کردن. خلاصه بعد یه هفته پلیس گفت ماشینتون توی یه شهرستان پیدا شده. یارو حتی قیافه‌ی دزده رو هم برامون شرح داد. گفت سبیل داره..."

خانم توسلی حرف صباغی را قطع کرد و گفت "بسه دیگه بچه‌ها. حالتون خوبه؟ این خزعولات چیه سر هم می‌کنید. اینا چه ربطی به دکتر بذرافشان داره. همه‌ی این اتفاقات تصادف بوده. والا من تعجب می‌کنم ازتون".

آقا کرامت که تسبیح را دور مچش پیچانده بود، گفت "والا خانم توسلی شما معتقد نیستی ولی دیگه اعجاز آیه‌های قران رو نمی‌شه انکار کرد. شما ایت الکرسی رو انکار می‌کنی؟ دعای سمات رو انکار می‌کنی؟ هان؟... اما خب بعضی‌ها ازشون در راه نادرست مثل طلسم و این‌ها استفاده می‌کنن. فکر نمی‌کنم بچه‌ها پربیراه گفته باشن. فهیمه خانم راست میگه باید ادمشو بیاریم طلسمو بشکنه".

خانم توسلی سررسید چرمی‌اش را بست و از روی صندلی بلند شد. کلافه به نظر می‌رسید. تا دم در اتاق رفت و در را باز کرد، بعد به سمت ما برگشت و گفت "من به خاطر اغتشاشی که توی بخش و شیفت بچه‌ها درست شده با دکتر بذرافشان یه صحبتی می‌کنم. ببینم چی میگه. نظر خودش چیه. قطعاً می‌دونید که این قضیه‌ی طلسم و جادو و دعا و وردخونی باید توی همین اتاق بین خودمون بمونه تا مضحکه نشدیم". بعد از اتاق بیرون رفت.

***

فردای آن روز دکتر بذرافشان وسط همان اتاق جلوی میز خانم توسلی ایستاده بود و داشت به مقدمه چینی او گوش می‌کرد. قاسمی راد آن طرف‌تر کنار پنجره سرش به نوشتن پرونده‌ای گرم بود و فهیمه خانم هم همان جای دیروزی داشت پنبه‌هایش را گلوله می‌کرد. خانم توسلی بعد از کمی این پا و اون پا کردن گفت "آقای دکتر ببخشید من مزاحم کارتون شدم ازتون خواستم بیایید اینجا چون یه مسئله‌ای دیروز تو جلسه‌ی پرستارها مطرح شد که مربوط به شما بود و گفتم با خود شما در میون بزارم بلکه راه حلی چاره‌ای پیدا کنیم. این مسئله بی نظمی در بخش به وجود آورده. خوب... قطعاً مطمئنم شما هم با شناختی که ازتون دارم هر چیزی که مرتبط با بهبود وضعیت بخش باشه ..."

دکتر بذرافشان که توی دست راستش چند کتاب سنگین و یک کیف قهوه‌ای را گرفته بود و با دست دیگرش سر بی‌مویش را می‌خاراند وسط حرف خانم توسلی دوید و گفت "حتماً گفتن من شوم هستم. یا بدقدمم. بالا سر هر مریض بدحالی میرم می‌میره. آره؟"

خانم توسلی عینکش را از چشم برداشت و تک سرفه‌ای کرد و گفت "ام... نه آقای دکتر این چه حرفیه ما جسارت نکردیم. بچه‌ها فقط می‌گفتن این کمی عجیبه که این اتفاقات داره پشت سر هم می‌افته. خوب. من بهشون گفتم اقای دکتر بذرافشان از بهترین پزشک‌های ما هستند. من دعواشون کردم گفتم اصلاً این حرفا نباید تو بخش ما مطرح بشه."

دکتر بذرافشان کتاب‌ها را دست به دست کرد و با دست خالی‌اش عینک بزرگ و شیشه کلفتش را روی بینی‌اش بالا زد و گفت "تو بیمارستان قبلی بهم می‌گفتن نوچه‌ی عزراییل. حرف زیاد پشت سرم بود. البته من به خاطر این حرفا بیرون نیومدم. ولی وقتی کارم درست شد منتقل شدم اینجا خوشحال شدم. گفتم شاید تو محل کار جدیدم از این اتفاقات خبری نباشه. نمی دونم... وقتی اینجا هم این طور شد دیگه خودمم شک کردم. آخه مگه می‌شه. اول‌ها می‌گفتم تصادفیه. اما حالا... نمی دونم والا. خودم هم شک کردم."

قاسمی راد خودش را روی صندلی جابجا کرد و در حالی که دسته‌ای از موهای بلوندشده‌اش را که از مقنعه بیرون زده بود از صورتش کنار میزد گفت "آقای دکتر ببخشید ولی یه کم از تصادف گذشته دیگه هر مریضی رو که شما برای احیا بالا سرش میری... اخه یک کم عجیبه. والا از شما چه پنهون ما خانواده‌ی تحصیل کرده‌ای داریم. دامادمون هم جراحه. همسر خودم فوق لیسانسه. می‌خوام بگم ما خانواده‌ی امروزی هستیم. ولی خوب با همه‌ی اینا من فکر می‌کنم یه دلیلی غیر از تصادف باید داشته باشه. خواهر خود من تا چند سال همه‌اش با خانواده‌ی همسرش مشکل داشت. نه این که چیز خاصی باشه ولی... دیگه یه همسایه دراومد به ما گفت این رو سر عقد براش دعا نوشتن که محبتش از دل شوهرش دربیاد. دیگه ..."

خانم توسلی حرف قاسمی راد را قطع کرد و گفت "این حرفا چیه قاسمی راد الان اقای دکتر فکر می کنه..."

دکتر بذرافشان کتاب‌ها روی میز خانم توسلی گذاشت و گفت "نه خانم هیچ فکری نمی‌کنم. خود منم گیج شدم. موندم تو حکمتش. دیگه دست و بالم به کار نمی‌ره. ذهنم درگیره. با خودم میگم نکنه واقعاً طلسمی چیزی در کار باشه".

فهیمه خانم پنبه‌ی توی دستش را پرت کرد توی ظرف فلزی و همان طور که سرش پایین بود زمزمه کرد "هی من میگم هیچ کس گوش نمی‌ده. طلسم شدی هیچ راهی هم نداره باید بشکنه".

خانم توسلی کتاب‌های دکتر بذرافشان را به گوشه‌ی میزش هل داد و گفت "دکتر حالا که شما خودتون مطرح می‌کنید، حقیقتش بچه‌ها این مسئله‌ی طلسم و دعا و این‌ها رو مطرح کردن ولی من جلوشون ایستادم. اما خوب وقتی ادم تحصیلکرده‌ای مثل شما هم شک کردین... چی بگم والا".

اقا کرامت که آستین‌هایش را برای وضو بالا زده بود و وارد اتاق شده بود، نگاهی به دکتر بذرافشان کرد که همان طور وسط اتاق ایستاده بود و متفکرانه به ریش پروفسوری‌اش دست می‌کشید. بعد با اشاره از خانم توسلی اجازه خواست و گفت "آقای دکتر خودتونو ناراحت نکنین. شما الحمد لله هیچ قصوری نداشتید. حکمت این طور مسایل رو ما که نمی‌دونیم. باید سپرد به اهلش. دیگه بسپرید به خدا".

خانم توسلی با دست ازاقا کرامت خواست که بیرون برود. بعد خودش آهسته رفت و کنار دکتر بذرافشان ایستاد و زمزمه وار گفت "ها؟ چی میگی دکتر؟ این فهیمه خانم ما آدمش رو سراغ داره. حالا امتحانش که ضرری نداره. بگیم بیاد ببینیم. ها؟ بگیم؟".

دکتر بذرافشان نگاهی به اطراف کرد و خود را به سمت نزدیک‌ترین صندلی سراند و وقتی روی آن نشست، نفسش را با صدای بلند بیرون داد.

***

اختر طالع بین وسایلش را روی میز خانم توسلی چیده بود. یک سنگ نمک که توی آن فنری فلزی فرو کرده، یک شیشه‌ی چراغ فانوسی، یک لیوان فلزی، یک کتاب کهنه با جلد برزنتی نخ نماشده، یک شاخ کوچک بز که از آن یک کش آویزان است و چند تکه پارچه‌ی سبز رنگ که یکی از آن‌ها را چند تا گرهی درشت زده بود. خودش که دامن بلند چین‌چینی‌اش روی زمین کشیده می‌شد، دور اتاق می‌چرخید و کنار کنج‌ها که می‌رسید چند بار خم و راست می‌شد و چیزهایی زیر لب می‌خواند. دکتر بذرافشان وسط اتاق روی صندلی نشسته و گردنش را کج کرده بود. دست‌هایش را طوری که کف آن‌ها رو به بالابود، روی زانوهایش گذاشته بود. معلوم نبود به خواست خودش یا به دستور اختر طالع بین این طوری نشسته بود. هر چی بود قیافه‌اش دل آدم را می‌سوزاند. فهیمه خانم هم گوشه‌ی اتاق ایستاده و معلوم نبود چه چیزی زیر لب می‌خواند. بعد اختر طالع‌بین دور دکتر بذرافشان چرخید و پشت سر هم گفت "اگر با دعاهایی که خوندم موکل تو حاضر شد با تو همراهی کنه باید پول خوبی به من بدهی قبول؟"

دکتر بذرافشان با چشم‌های متحیر نگاهش کرد و در نهایت با عجز گفت" قبول قبول".

اختر طالع بین کنار میز برگشت و از توی جعبه‌ی چوبی در داری که با خودش آورده یک کاسه‌ی فلزی بیرون کشیدد و روی میز گذاشت. بعد از توی شیشه‌ای کدر و کثیف کمی آب توی آن ریخت. کتاب کهنه را روی کاسه گذاشت. خودش رفت و پشت میز خانم توسلی ایستاد و کف دست‌هایش را به هم چسباند، به حالتی که انگار دارد دعا می‌خواند. چشم‌هایش را بست. بعد از چند دقیقه چشم‌هایش را باز کرد و گفت "جادوی سیاهی شدی. اگر بتونم باطلش کنم خلاص میشی ولی سخته. خیلی سخته. اگر موکلی که تو را جادو کرده به این چراغ شیشه‌ای ضربه بزنه نجات پیدا می‌کنی. بعد هم باید موجود زنده‌ای رو قربانی کنه".

سنگ نمکی که فنر را داخل آن فرو کرده داخل لیوان فلزی که از قبل پر آب کرده، انداخت. بعد به دعا خواندن ادامه داد. دکتر بذرافشان همان طور با گردن کج حرکات زن را نگاه می‌کرد. فهیمه خانم هم چشم‌هایش را بسته بود و همچنان داشت دعا می‌خواند. شاید ده دقیقه‌ای به همین منوال گذشت تا اختر طالع بین چشم‌هایش را باز کرد و در حالی که آن‌ها را از حدقه بیرون در آورده به لیوان زل زد. ناگهان فنر از توی لیوان بیرون جهید و به شیشه‌ی چراغ خورد و آن را شکست. دکتر بذرافشان انگار که جا خورده باشد، تکان خورد. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد دوباره چشم دوخت به اختر طالع بین که حالا انگشت‌هایش را دور کتابی که روی کاسه‌ی فلزی گذاشته و می‌چرخاند. لب‌هایش تند تند تکان می‌خوردند. بوی بدی توی اتاق پیچد. اختر طالع‌بین کتاب را از روی کاسه برداشت و دست کرد و از توی آن یک قورباغه‌ی مرده که دور گردنش چند تار موی درشت و بلند گره زنده‌اند، د آورد. با خنده‌ای که دندان‌های زرد و کثیفش را نمایان کرد گفت "موکل قربانی کرد. جادوت رو باطل کرد. باید انعام خوبی به هم بدی".

دکتر بذرافشان که با حالتی که انگار از دیدن صحنه‌ی روبه رو مشمئز شده است گفت "یعنی تموم شد دیگه؟".

بعد از جایش بلند شد و زیر لب غرید "مسخره اس. مسخره. مزخرفه".

فهیمه خانم چشم‌هایش را باز کرد و با حیرت اطرافش را نگاه کرد. بعد نگاهی به دکتر بذرافشان کرد و گفت "من حسش کردم حضورشو حس کردم. اتاق سرد شده بود دکتر. خیلی سرد."

دکتر بذرافشان کتش را که به پشتی صندلی آویزان کرده بود برداشت و گفت "تموم شد؟ باطل شد؟ می‌تونم برم؟"

اختر طالع بین که داشت موهای دور گردن قورباغه را باز می‌کرد گفت "بله ولی انعام من؟ بدجور برات بسته بود. هر کی بوده بددشمنی داشته باهات. می‌خوای بشینی روش کار کنم ببینم کی بوده".

دکتر بذرافشان به سمت در رفت و با حالتی که کلافگی‌اش را نشان می‌داد گفت "نه نیازی نیست. همین که کسی دیگه نمیره بسه. به فهیمه خانم پول دادم انعامتو بده". بعد زیر لب گفت "استغفراله" بعد از در بیرون رفت.

توی بخش ثابتی و قاسمی‌راد شیفت بودند. دکتر بذرافشان را که دیدند با نگاهی معنی دار به هم لبخند زدند. ثابتی به بقیه و قاسمی‌راد به خانم توسلی پیامک زد. دکتر بذرافشان بدون نگاه به پشت میزی که پرستارها نشسته‌اند، از بخش خارج شد. ثابتی رفت که داروها را بدهد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که از یکی از اتاق‌ها بیرون دوید و به قاسمی‌راد که داشت با گوشی همراهش صحبت می‌کرد، گفت "مریض تخت 27. خانم علوی. زنگ بزن دکتر. تنگی نفس شدید داره. فشارش هم افتاده پایین. زنگ بزن دکتر".

بعد با عجله ترالی داروهای اورژانس را به همان اتاق هل داد. قاسمی‌راد گوشی تلفن را برداشت تا به دکتر بذرافشان خبر دهد. همان طور که شماره می‌گرفت به کسی که پشت خط گوشی همراهش بود گفت "یعنی مریض برمی‌گرده؟ چی می شه حالا؟"

دیدگاه‌ها   

#2 علی 1394-04-06 23:07
با سلام . داستان خوبی بود و درونمایه جالبی داشت و لی فکر میکنم خزعبلات درست باشه نه خزعولات. ای کاش اخرش جوری تموم میشد که به خواننده القا بشه مرگ و میر بخش به خاطر سهل انگاری خودشون بوده نه طلسم و جادو. ولی در کل من از داستان خوشم اومد. خیلی روان و خوب بود.اگه از اصطلاحات تخصی تر پزشکی هم اگه تو این موارد استفاده بشه هیچ مانعی نداره چون متن رو باور پذیر تر میکنه
#1 بیتا 1394-04-04 18:48
داستان موضوع جالبی داشت.ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692