داستان کوتاه «یک بلبشوی ذهنی» نویسنده «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «نوچه‌ی عزرائیل» نویسنده «لیدا نیک‌فرید»

اینجا یک کشتی تفریحی کوچک است. همانجایی که قرار است داستان ما اتفاق بیفتد. عرشه کشتی پر از صندلی‌های رنگارنگی است که پشت هم ردیف شده‌اند و چشم به راه مسافران‌اند. صندلی‌ها تک و توک اشغال شده که طبیعی است چون هنوز نیم ساعتی به حرکت کشتی مانده و اکثر مسافران بنا به عادت دیرینه همه‌ی ایرانی‌ها دقیقه نودی‌اند.

امیدوارم "سارا" دقیقه نودی نباشد و زودتر از بقیه پیدایش شود تا با دقت بیشتری بتوانم او را زیر نظر بگیرم. گروه موزیک هم پیدایشان شد. تا گروه موزیک بساطش را روی عرشه می‌چیند بهتر است بروم لبی تر کنم. در کافی شاپ این کشتی نوشیدنی‌های خوشمزه‌ای سرو می‌شود. مخلوطی از آبمیوه‌های مختلف که رنگ‌های جالبی دارند، آبی، سبز و قرمز تمشکی. کافی من حرفه‌ای کشتی هم به انتخاب خودتان یک اسکوپ بستنی میوه‌ای داخلش می‌اندازد و خیلی شیک و خوشمزه می‌دهد دستتان.

در این هوای شرجی واقعاً می‌چسبد. از پنجره کافی شاپ، عرشه کشتی پیداست. بیشتر صندلی‌ها اشغال شده‌اند ولی هنوز از سارا خبری نیست. سارا را دورا دور می‌شناسم. هیچ وقت قهرمان داستان‌هایم نبوده، شخصیت مکمل هم نبوده، اصلاً نمی‌دانم چه طور به وجود آمده. اولین بار در داستان "عروسی رعنا" دیدمش. عروسی کنار دریا بود. آن شب هوا کمی سرد بود و باد تندی که می‌وزید شخصیت‌های داستان را حسابی کلافه کرده بود. تور وکلاه سفید رعنا مرتب از سرش کنده می‌شد، لباس عروس زیبایش پر از گرد و خاک بود و کفش‌هایش پر از شن.

به ناچار چادر بزرگی کنار ساحل برپا کردیم و همه‌ی صندلی‌ها را چیدیم داخل چادر. سارا سینی به دست به مهمان‌ها چای تعارف می‌کرد. برخلاف بقیه سیاه لشگرهای داستان که شکل و صورتی مبهم داشتند و سایه‌ای بیش نبودند، سارا شمایل کاملی داشت درست مانند شخصیت‌های اصلی.

آن شب آنقدر در فضاسازی‌هایم به مشکل برخوردم که سارا را کاملاً فراموش کردم. اما باز هم او را دیدم هر بارهم به شکلی غیر منتظره. یک بار در داستان "رویای کودکی" با بچه‌های کوچک در اتوبوس نشسته بودیم و عازم رفتن به مهدکودکی که داستان آنجا شکل می‌گرفت. مهدکودک نزدیک اسکله بود. در میانه‌ی راه اتوبوس ناگهان ایستاد و سارا سوارشد. نگاه چپ چپ مرا که دید، خودش را جمع و جور کرد و معذرت خواست. گفت دیرش شده و باید حتماً به کشتی بعدی برسد.

اما ماجرا به اینجا ختم نشد و کم کم سرو کله سارا در همه‌ی داستان‌هایم پیدا شد. نه اینکه در روند قصه خللی ایجاد کند، اما حضور غیر مترقبه‌اش تمرکز فکری‌ام را از بین می‌برد و عصبی‌ام می‌کرد. کم کم به این نتیجه رسیدم که از سیاه لشگر بودن خسته شده و با این کارها در پی راهی ست برای ورود به داستان‌هایم. خودم هم بدم نمی‌آمد در موردش داستانی بنویسم، اما مشکل اینجا بود که نمی‌شناختمش. یادم نبود کی خلقش کرده‌ام، با چه خصوصیات فکری و ذهنی، هیچکدام یادم نمی‌آمد و کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که سارا اصلاً زاده تخیلات من نیست و متعلق به ذهن دیگری است. اما آخر ذهن‌ها که به همدیگر راه ندارند. مدتی بود که سارا ذهنم را حسابی درگیر کرده بود تا اینکه زمزمه‌هایی از این و آن شنیدم و الان به همین خاطر اینجا هستم. در این کشتی تفریحی کوچک تا از راز سارا پرده بردارم.

ایناهاش بالاخره پیدایش شد. مرا هم دید سرش را ازدور به نشانه سلام تکان داد و روی یکی از صندلی‌های آبی رنگ ردیف آخر نشست. طفلک خبر ندارد که به آرزویش رسیده و قهرمان داستان امروز، خودش است.

خواننده گروه موزیک به مهمانان خیر مقدم می‌گوید و با نواختن "پرپرواز" گروه آریان برنامه‌شان را آغاز می‌کنند. دخترهای جوان رفته‌اند توی نخ نوازنده ارگ گروه. اسمش سیامکه. چند باری در داستان‌هایم آهنگ زده. عروسی رعنا هم بود. آخ حواسم پرت شد از سارا غافل شدم. صندلی‌اش خالی است. شاید رفته کافی شاپ گلویی تازه کند. اصلاً بهتر است بروم طبقه پایین، هم خنک‌تر است هم با ناخدا گپی می‌زنم.

ناخدا مرد بشاشی است. لبخند از روی لبش محو نمی‌شود. سکان را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و از خاطراتش می‌گوید. وسط حرف‌هایمان رو می‌کند به قاسم جاشو و می‌گوید:

قاسم یه نگاهی به طبقه پایین بنداز هفته پیش از کشتی صابر اینا دزدی شده.

از جا می‌پرم بی مقدمه با ناخدا مراد خداحافظی می‌کنم و از پله‌های سرازیر می‌شوم طبقه پایین. همه جا پر از ساک و کیف‌های مسافران کشتی است که با خیال راحت وسایلشان را اینجا رها کرده‌اند و آن بالا مشغول خوشگذرانی اند. گروه موزیک آهنگ "تو عزیز دلمی" را می‌نوازد و همه با خواننده هم صدا شده‌اند محال است کسی صدایمان را بشنود. پس با تمام قوایم سرش داد می‌کشم:

تو اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟

نگاهم نمی‌کند سرش را می‌چرخاند سمت پنجره و با پررویی می‌گوید:

امرار معاش می‌کنم.

دوست داشتم حاشا کند، به گریه بیفتد، از بدبختی‌هایش بگوید و یک فضای غم‌انگیز در داستانم ایجاد کند. اما اینجا در این داستان من نبودم که اعمال شخصیت‌ها را تعیین می‌کردم، این بار قهرمان همه کاره بود.

روی یکی از صندلی‌های سالن نشست. یکی از کیف پول‌هایی که معلوم نبود از کدام کیف و چمدان کش رفته توی دستش بود و با بندش بازی می‌کرد. سرش را بالا آورد و زل زد توی چشمهایم:

با حقوقی ماهی پونصد هزار تومن شکمم رو هم نمی‌تونم سیر کنم چه برسه به تفریح و خوشگذرونی. می‌دونی بلیط این کشتی چنده؟ میز شامش رو دیدی؟ می‌دونی توی مغازه‌ای که فروشنده‌ام چه معامله‌هایی می‌شه؟ دیروز یه زنه اومد یه عطر خرید ششصد هزار تومن. رژلب می‌خرن پنجاه هزار تومن. کرم شب و روز و هزار کوفت دیگه که من پول خریدن یکی شونم ندارم. گوش بده... صدای خنده‌هاشونو می‌شنوی؟ فکر کردی پنجاه شصت هزار تومن از کیفشون کم شه خم به ابرو میارن؟ باور کن عین خیالشونم نیست. بعضی هاشونم که حساب کتاب پولاشونو ندارن و اصلاً شاید هیچوقت نفهمن که ازشون دزدی شده. تو هم دیگه برو پی کارت. از این به بعد هم منو هر جا دیدی به روی خودت نیار باشه؟

دیگه چی؟ برای خودت توی داستان‌هام بچرخی و دزدی کنی. می‌دونی همون رعنا که طلاهای عروسیشو ازش دزدیدی الان تو چه حالیه؟ قرار بود طلاها رو بفروشن و پول پیش خونشونو بدن. آخه من به تو چی به گم از پول تو جیبی بچه‌های مهدکودک هم نگذشتی. دزدی کشتی ناخدا صابر هم که مشخصه کار خودت بوده. دیگه نمی‌خوام تو داستان‌هام ببینمت. دزدی‌هاتو ببر یه جای دیگه. شیر فهم شد؟!

در را به هم کوبیدم و آمدم بیرون. بالای پله‌ها چشمم افتاد به مامورهای پلیس. فهمیدم قاسم حرف‌هایمان را شنیده و پلیس خبر کرده‌اند. یکی از پلیس‌ها موقع پایین رفتن چشم غره بدی به هم رفت. سارا را دستگیر کردند و تمام چیزهایی را که دزدیده بود به صاحبانشان برگرداندند. موقع پیاده شدن از کشتی همان افسری که به هم چشم غره رفته بود سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:

فکر کردی این بار هم می‌تونی پلیس خبر نکنی و قضیه رو خودت رفع و رجوع کنی خانوم نویسنده؟

راستش اصلاً از پلیس بازی خوشم نمی‌آید. در هیچ‌کدام از داستان‌هایم پلیس خبر نمی‌کنم. این‌بار هم اگر اختیار دست خودم بود سارا را همانطور به حال خودش رها می‌کردم. بالاخره بدون بگیر و ببند هم روزی پشیمان می‌شد و دست از کارش می‌کشید. گوشه کنایه‌اش را نشنیده گرفتم. به سارا اشاره کردم و پرسیدم کجا می‌بریدش؟

اداره مبارزه با جرایم ذهنی. چند ماهی حبس برایش بد نیست سر عقل می‌آوردش.

سارا را سوار ماشین پلیس کردند و افسر زنی کنارش نشست. جناب سروان چشم غره‌ای هم نشست جلو. قبل از بستن در سرش را کمی بیرون آورد وگفت:

راستی خانوم نویسنده یه خبر بد! از این به بعد برای داستان‌پردازی در مکان‌های عمومی باید از "اداره کل تراوشات فکری" مجوز بگیری. دیگه از این به بعد چه خوشت بیاید چه نیاید باید حضور پلیس را در داستان‌هایت تحمل کنی.

کلاهش را که تا آن لحظه به خاطر گرمای هوا از سرش برداشته بود دوباره روی سرش گذاشت. دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و داد زد:

شب خوش خانوم نویسنده.

*******************

چند ماهی است که از آن روز می‌گذرد. دیگر سارا را ندیدم. خبر ندارم که آزادش کرده‌اند یا نه؟ الان هم در ویلای ساحلی یکی از دوستانم هستم، در ابتدای داستان "خانه ماسه‌ای". این بار یک ملک خصوصی را انتخاب کردم تا مجوز نخواهد. ساعت هشت و نیم شب است. نمی‌دانم چرا "یاسمن" دیر کرده. همین دیر کردنش روند داستان را کند می‌کند. شماره‌اش را می‌گیرم جواب نمی‌دهد. زنگ می‌زنند حتماً خودش است. نمی‌دانید چه دختر ماهی است. داستان را که بخوانید عاشقش می‌شوید.

مادر یاسمن در را باز می‌کند. چی خدای من... این اینجا چی کار می کنه؟!

- برو بیرون. همین الان فهمیدی؟

"سارا" با خونسردی می‌نشیند روی صندلی و رو به مادر یاسمن می‌گوید:

- خب مامان خوشگلم شام چی داریم؟

دیگر دارد کفرم را در می‌آورد. نکند بلایی سر یاسمن آورده باشد؟ کنترلم را از دست می‌دهم یک سیلی جانانه به صورتش می‌زنم و هوار می‌کشم:

خوب گوشاتو باز کن سارا. اگه همین الان نگی یاسمن کجاس و چه بلایی سرش آوردی می‌برمت توی داستانی که تا آخرش یک نفر هم زنده نمونه!

برای اولین بار ترس را در چشمانش دیدم. دستپاچه شد و با ترس و لرز گفت:

به خدا کاری باهاش نداشتم فقط می‌خواستم به جاش بیام توی داستانت. ولی قبول نکرد منم مجبور شدم توی اتاقم زندانیش کنم. همین امشب هم می‌خواستم ولش کنم قسم می‌خورم.

مانتو روسری‌ام را از روی جالباسی قاپیدم و دستم را گذاشتم روی شانه‌ی مادر یاسمن که از شدت گریه به هق هق افتاده بود و گفتم:

- نگران نباش با یاسمن برمی گردیم.

خانه‌ی سارا زیاد دور نیست تا ده دقیقه دیگر می‌رسیم. امیدوارم این داستان ختم به خیر شود و گرنه اگر پلیس جرایم ذهنی بفهمد که آدم ربایی را هم خودم رفع و رجوع کرده‌ام کارم حسابی بیخ پیدا می‌کند و ممکن است برایم حبس فکری در نظر بگیرند. فعلاً خداحافظ تا داستان بعدی

 

دیدگاه‌ها   

#1 سوگل 1394-04-07 18:54
جالب یود. با آرزوی موفقیت بیشتر برای شما. سوگل

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692