داستان کوتاه «سنگ و شیشه» نویسنده «علیرضا لطف‌دوست»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «سنگ و شیشه» نویسنده «علیرضا لطف‌دوست»

بوی پیاز و املت و نان سنگک تازه توی فضای غداخوری پیچیده بود، علی آقا املتی بشقاب رویی املت را روی میز گذاشت و پرسید:

- کِی آزاد شدی؟

مرد سر بالا آورد و گفت:

- دیشو.

- خانه رفتی؟

- نِه.

علی آقا املتی برگشت پشت دخل، مرد تکه‌ای نان پاره کرد و توی بشقاب املت گرداند و لقمه‌ای گرفت و به دهان برد.

علی آقا املتی از پشت دخل گفت:

- توُ تَرکی؟

- ها، سه مانِه لب نزدم، تو کمپ یه نخودم دوا پیدا نمی‌شد.

مرد لقمه‌ای دیگر به دهان برد و با دهان پر پرسید:

- از ئِی علی سیبیل خبرداری؟

- ها، میا و میره، سی چِه می‌پرسی؟

- نامردهِ ها، سر مُو کلاً هَشته تا ایجا.

مرد رو به علی آقا املتی زیر گلوش را نشان داد، علی آقا املتی پوزخندی زد و چشم از مرد گرفت، مرد لقمه‌ای دیگر گرفت و زیر لب گفت:

- اَ حلقومش می‌کشم بیرون.

مرد با آخرین تکه کوچک نان، کف بشقاب رویی را پاک کرد، بلند شد و رفت جلوی دخل، از جیب اسکناس مچاله‌ای را بیرون آورد و گذاشت روی دخل و گفت:

- سر پاتوق جانبازان خِفتش می‌کنم.

علی آقا املتی اسکناس را برداشت و گفت:

- با ئِی علی سیبیل درنیوف، ناکارت میکنه ها.

- مُو حقمو میخوام، ئیقَده پاچَم کرده.

مرد دست‌هاش را با فاصله از هم باز کرد و اندازه را نشان داد، علی آقا املتی رو کرد به شاگردش و گفت: "خوت میدونی. بچه میزو دسمال بکش".

مرد از قهوه خانه بیرون رفت. آسمان غرنبید.

خنکای صبح روی صورت مرد نشست، ساک برزنتی را روی شانه انداخت و به سمت انتهای خیابان رفت، خیابان

خلوت بود، به خط راه آهن رسید، سوزنبان میله بلند فلزی حفاظ خط را پایین می‌کشید، قطاری نزدیک می‌شد، قطار به تقاطع نرسیده سوتی کشید، مرد پشت میله ایستاد. قطار از تقاطع می‌گذشت، آنطرف خط راه آهن چند کودک به قطار سنگ پرتاب می‌کردند.

گاهی خماریش با جیغ و فریاد بچه‌ها می‌شکست بعد زور می‌زد و داد می‌کشید:

- تخم سگا خفه شین.

لیلا می‌گفت:

- بُوا، ئِی ممد بی شرف سنگُم زد.

محمد عربده می‌کشید و می‌گفت:

- خو بِکش ئُو طرف جنده سنگ بِت نخوره.

و بعد محمد با لباس گلی و چرک مُرده دنبال لیلا می‌کرد و لیلا پابرهنه فرار می‌کرد بیرون خانه، می‌دوید تا کنار خط راه آهن و از نفس می‌افتاد و محمد که می‌رسید، موهاش را می‌کشید و لیلا گریه می‌کرد و فحش می‌داد، محمد هم فحش می‌داد و آنقدر به هم فحش می‌دادند تا صداشان می‌گرفت و همان‌جا می‌نشستند تا قطاری برسد و به شیشه‌هاش سنگ بزنند.

سوزنبان میله حفاظ خط را بالا کشید و رو به بچه‌های آن طرف خط راه آهن فریاد زد:

- مادر به خطاها گم شین.

بچه‌ها برای سوزنبان شکلک درآوردند، مرد از روی خط راه آهن گذشت و پیچید به خیابان اصلی.

باران، تند و شلاقی شروع شد، مرد قدم تند کرد، زیر آفتاب گیر مغازه‌ای خزید و چشم دوخت به رفت و آمد اتومبیل‌ها ومردم، باران قطع شد، راه افتاد، انتهای خیابان چشمش افتاد به تابلو مسیرها، سمت راست اُمت آباد بود و سمت چپ جانبازان. روی تابلو، سیاهی انفجار نارنجک دستی شتک زده بود، زیر لب گفت:

- هِی ی ی، جانبازان!!!

با هزار بدبختی و قرض از دوست و آشنا یک کامیون بلوک سیمانی خریده بود و در محله جانبازان یک خانه ساخته بود. خانه یک مربع با چهار دیوار و یک اتاق دوم‌تر در دوم‌تر در میان آن بود. گوشه چهار دیواری یک چاهک سه متری کنده بود و کاسه توالت شکسته‌ای را روی چاهک کار گذاشته بود. چهار ستون چوبی، شده بود مکعبی که گونی‌های پاره آویزان از چهار طرف آن شده بود دیوار و این اطاقک روی کاسه توالت شده بود سرویس بهداشتی خانه که سقفش آسمان بود.

همه خانه‌های محله جانبازان کمی کوچک‌تر و بزرگ‌تر از خانه او بدون قاعده کنار هم نشسته بودند. بی‌خانمان‌های شهر، شبانه زمین را غصب می‌کردند و همان شبانه چهار دیوار را بالا می‌بردند و می‌شد خانه.

سودابه که رفته بود کمپ برای ملاقات، به مرد گفته بود: "شهرداری با بلدوزر محله را صاف کرده و حالا آن‌ها رفته‌اند اُمت آباد اطاقی کرایه کرده‌اند. اطاقی که نه آب دارد و نه برق و صاحبخانه‌ای دارد که برای اجاره عقب افتاده اتاق به سودابه فشار می‌آورد."

مرد سودابه را دلداری داده بود که صبور باشد تا از کمپ خلاص شود. برای بعد از آزادی نقشه داشت، داخل کمپ فوت و فن آشپزخانه را یاد گرفته بود و می‌خواست آشپزخانه‌ای علم کند اما اول باید حقش را از علی سبیل می‌گرفت تا پولی ته جیبش باشد برای خرید وسایل.

پیچید به خیابان اصلی جانبازان، یک طرف خیابان تا چشم کار می‌کرد شده بود بیابان، انگار نه انگار که سه ماه پیش وقتی توی همین خیابان بازداشتش کردند و فرستادنش کمپ صدها خانه بلوک سیمانی مثل قوطی کبریت کنار هم چیده شده بود.

مرد بالای سر دستفروش کنار پیاده رو رفت.

- یه نخ بهمن دولی بده مو حاجی.

پیرمرد سر بالا کرد و گفت:

- دولی ندارم، آبی مُوخوای؟

- بده.

سودابه بهمن آبی دوست داشت. سودابه لاغر اندام بود و سبزه رو، یک دندان جلو نداشت. سیزده ساله بود که با مرد ازدواج کرد، شش بار حامله شد، دو بارش را سقط کرد. بار دوم که رفته بود کمپ ملاقات، لچک آبی نخ نمایی به سر و یک دامن بلند پاره به تن داشت، ناخن‌های سیاه انگشت‌های بی‌رمقش از زیر دامن پیدا بود. به مرد گفت: "صاحبخانه برای کرایه عقب افتاده فشار می‌آورد و می‌گوید اگر نمی‌توانی کرایه بدهی یک جوری یک حالی بده." و مرد دلداریش داده بود: "صبور باش، آزاد می‌شوم و حقم را از علی سبیل می‌گیرم و آشپزخانه می‌زنیم."

مرد پک عمیقی به سیگار زد و دود را آنقدر داخل سینه نگاه داشت که چشم‌هاش سرخ شد، دود را بیرون داد و زیر لب گفت:

- حتمی تا حالا سودابه رو کشیده زیر خودش.

شب پیش که از کمپ آزاد شد، خانه نرفت، می‌ترسید وقتی برسد یا سودابه توی اتاق صاحبخانه باشد یا صاحبخانه توی اتاق سودابه. رفت ترمینال و گوشه سالن انتظار مسافرین تا صبح چرت زد و خوابید و بیدار شد و دوباره خوابید.

تُفی به پای درخت خشکیده کنار خیابان انداخت، تابلو قهوه خانه جانبازان را دید، پاتوق علی سبیل.

یکی از نوچه‌های علی سبیل را دید که رفت داخل قهوه خانه. زیر لب گفت:

- په حتمی اینجانِه دیوث.

علی سبیل گفته بود "هیچ کس بیشتر از این پای این بچه‌های ریقو پول نمی‌دهد." برای شکوفه پانصد هزار تومان داده بود و برای شهباز چهار صد هزار تومان.

علی سبیل بچه‌ها را از بغل سودابه کشیده بود و برده بود. سودابه دلش رضا بود و رضا نبود، قرض و قوله انباشته، امانشان را بریده بود و نان چهار بچه را نداشتند که بدهند و تعداد شب‌های بی شام بچه‌ها افزونی می‌گرفت. بعد از آن روز دیگر از شکوفه و شهباز خبری نداشتند.

مرد وارد قهوه‌خانه شد. فضا پر بود از دود و قل‌قل قلیان.

چشم گرداند، علی سبیل انتهای قهوه خانه نشسته بود و قلیان می‌کشید. از میان میزها رفت به سمت انتهای قهوه خانه، علی سبیل دیدش و گفت:

- ها مشتی اُقر به خیر، کی آزاد شدی.

مرد کنار میز او رسید و گفت:

   - دیشو

- ها بفرما، بشین.

مرد نشست، علی سبیل رو به شاگرد قهوه خانه با صدای بلند گفت:

- ها بچه یه دیشلمه سی مشتیِ ما بزار.

سر مرد پایین بود و انگاری به جایی دور فکر می‌کرد و انجا نبود، علی سبیل گفت:

- ها مشتی تو چه فکری؟ سی چه غمداری؟

مرد سر بلند کرد و به چشم‌های علی سبیل خیره شد و گفت:

- داش علی میخوام آشپزخونه شیشه بزنم.

- ها دستت دُرس مشتی، راشِ میدونی مگه؟

- ها بلدم، تو کمپ یادم دادن.

- بزن، همه جنسشم بده خودم.

- دَسَم خالیه علی آقا.

- خو قرضِت میدم.

- قرض نمی‌خوام.

- ها پَه چی؟

- والا کمپ که بودم، برام گفتن قیمت بچه چیه و چنده، حساب کردم دیدم قیمت بچه هانِه کم داده بودی، ئُو موقع قیمت دسم نبود علی آقا، برام گفتن که بالا این حرفا رو بچه‌ها خوردی.

- ها مشتی زِپِلشک، اَولندش هر کی گفته گه علی آقا رِ خورده دومندش ئُو مامِله شیش ما پیش بوده پولشِ خوردن و ریدن و تموم شده.

علی سبیل رو کرد به نوچه‌هاش دور میز و گفت:

- ها مشتی رو نیگا کنین چی چی میگه، اِهِکی بابا.

خون به صورت مرد دوید و صورتش سرخ شد، دو دستش را روی میز زد و نیم خیز شد و بلند فریاد زد:

- ئِی طوریا هم که میگی نیس علی آقا، مِ پول بچه هانَمو میخوام، کلاه چِپاندی سرم تا ایجا.

مرد زیر گلویش را نشان داد، علی سبیل دست روی شانه مرد گذاشت و گفت:

- ها بشین مشتی، جوش نخور سنگ کوب می‌کنی آ، یِه حرفت می‌زنم به گوش بگیر، نیگا کن، آشپزخونه میخوای بزنی پاتَم، جنسانم خودم ور‌می‌دارم، قرض میخوای، میدم. نَه، برو باز بچه بساز، همون یه روزَشو خریدارم، ئِی دفه واسَت بیشتر میدم.

مرد دست علی سبیل را از روی شانه‌اش کنار زد، بلند شد، با لگد زد زیر میز و عربده کشید:

- مُو پول بچه هانَمو میخوام نامسلمون، پاچم کردی ئیقد.

مرد دست‌هاش را با فاصله از هم گشود، علی سبیل به نوچه‌هاش اشاره کرد، نوچه‌های علی سبیل دور مرد را گرفتند و با هُل و تَشر کشاندنش بیرون قهوه‌خانه. مرد فریاد می‌زد و مشت و لگد می‌پراند برا نوچه‌ها.

بیرون قهوه‌خانه کنار خیابان، نوچه‌ها تا توانستند کتکش زدند و بعد بلندش کردند و داخل باربند یک وانت مهارش کردند، یک نوچه داخل باربند نشست و یکی پشت فرمان، وانت از قهوه‌خانه دور شد.

قطار سوت کشید، مرد چشم باز کرد، انگاری قطار از روی بدنش رد می‌شد، زیر پل آب‌روی خط راه‌آهن بود، بدنش کوفته بود و درد تا مغز استخوانش رسیده بود، خواست بلند شود، بدنش تیر کشید و نتوانست، تلق و تلوق قطار تمام شد. بیرون زیر پل تاریک بود، صدای زوزه و ناله چند سگ از همان نزدیکی به گوش می‌رسید.

مرد آه بلند کشید و همه درد را به جان کشید و بلند شد، افتاد، دوباره بلند شد و از زیر پل بیرون آمد، رفت بالای خط راه آهن، لنگان لنگان روی خط راه می‌رفت، نمی‌دانست کدام طرف به سمت اُمت آباد می‌رود، با خود اندیشید "حتماً همین طرف است" راهش را ادامه داد، صدای سیرسیرک ها بلند بود. زیر لب گفت:

- علی نامردی. نامردی علی، مو پول قرض نمی‌گیرم زیر بارِت بمونم، مو آشپزخونه رِ می‌زنم، همِهِ شهرِ شیشه میدم، اگرم پول قرض بگیرم همی نُه ماه ده ماههِ پَسِت میدم زیر بارِت نمونم، همی سودابه بزاد بچنِ می‌فروشم قرضمو میدم، اما علی آقا مو آشپزخانَنِ می‌زنم، جنسانو می‌فروشم، دَسَم وا میشه، قرضانو میدم، زورمِه زیاد می‌کنم، پول ئُو دو تا بَچَنِ از حلقومت می‌کشم بیرون"

صدای سوت قطار آمد، مرد از روی خط راه آهن کنار رفت، قطار از مقابل مرد می‌گذشت، مرد سنگی از روی زمین برداشت و به شیشه قطار پرتاب کرد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692