داستان کوتاه «راه» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «راه» نویسنده «محمود خلیلی»

چشم که باز می‌کنم، پدر، پشت فرمان است. مادر کنار دست او بافتنی می‌بافد و نیم نگاهی به جاده دارد. سر برمی‌گرداند و مرا می‌بیند که به پشتی صندلی تکیه داده‌ام. لبخند می‌زند و هیچ نمی‌گوید. پدر گاه‌گاهی چشم به آینه دارد و به من. نگاهش تند است. درخت‌ها بدو بدو از کنار ما می‌گذرند، انگار از جایی می‌آیند که ما با شتاب به سمت آن می‌رویم.

خواهر کوچکم خوابیده کنار دستم. عروسکش را چنان تنگ فشرده انگار کسی می‌خواهد آن را بدزدد. خنده‌ام می‌گیرد. با تکان ماشین پلک‌های سنگینش را به زحمت بالا می‌برد و بعد انگشت شست دست چپش را مک می‌زند. نیشگون کوچکی از رانش می‌گیرم. با جیغ او، پدر با شتاب روی ترمز می‌کوبد. بوق بلند و وحشتناک کامیون پشت سری، ماشین ما را به شانه خاکی می‌راند. خودم را با آن راه می‌زنم و به آغوش مادر می‌پرم. مادر می‌گوید "وایسا بینم خرس گنده" و به قسمت عقب ماشین می‌آید. با دستور پدر، به صندلی جلو منتقل می‌شوم، کنار دست خودش. تحمل کمربند ایمنی سخت است اما به دیدن جاده و فرمان و دنده، می‌ارزد.

پدر پیاده می‌شود تا سیگاری دود کند. وقتی انگشت‌هایش را بالا می‌برد و سیگار را پک می‌زند، بی‌اختیار تنم به خارش می‌افتد. دو انگشتم را مثل پدر به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. دود خیالی را با لذت بیرون می‌دهم، عجب کیفی دارد، یکهو رعد و برق می‌زند و صدایی توی کله‌ام می‌ترکد. هنوز گیجم که مادرم از پشت سر داد می‌زند:

چرا کارای خوب یاد نمی‌گیری اما ماشالا هزار ماشالا برای این ادا اصولاً می‌شی انیشتن؟ اگه یه بار دیگه ازین غلطا کنی، می‌دم بابات آتیش سیگار بذاره روی دستت، فهمیدی یا نه؟

عکس انیشتن توی کتابم هست با آن موهای وزوزی و چشم‌های ذوق‌زده اما گشاد! آدم قحطی بود که مامانم مرا مثل او دانست؟ آیا مادر می‌دانست که انیشتن دانشمند

است؟ پدر در حال سوار شدن می‌پرسد: چیزی شده؟ بوی سیگارش می‌پیچد توی ماشین. همه ساکتیم و عصبی.

پدر دوباره می‌پرسد: زری! چی شده؟ مادر با اوقات تلخی می‌گوید: چی می‌خواستی بشه؟ تو که مدام مثل دیو تنوره می‌کشی و دود می‌فرستی هوا، یه ذره هم به فکر بچه‌هات باش، این سیگار لعنتی چه فایده‌ای داره که می‌کشی؟ پدر می‌گوید: اینو نکشم چی بکشم؟ مادر زیر لبی می‌غرد: کم غم و غصه داریم؟ فردا هزار تا کوفت و مرض می‌گیری و من بدبخت باید جور تو رو بکشم. پدر ماشین را دوباره می‌کشد توی جاده. مادر هنوز زیر لب غر می‌زند. پدر ضبط ماشین را روشن می‌کند و صدایی می‌پیچد که می‌خواند:

زندگی یه بازی‌ی، کی از عمرش راضی‌ای، ابر گریونِ دلم، چشمه‌ی خونِ دلم... مادر می‌گوید: این چیه بابا! چند دقیقه دیگه همه‌مون غم باد می‌گیریم. پدر نوار کاست را بیرون می‌کشد و نوار دیگری داخل ضبط هُل می‌دهد. این بار زنی می‌خواند: یه روز مرد خدایی، یه روز اهل ریایی، یه روز اهل قناعت، یه روز حاتم طایی، یه روز آتش خشمی، یه روز مظهر مهری... مادر بلند می‌گوید: اینم مثل توئه، دمدمی مزاج. پدر می‌پرسد: کی؟ این خواننده هه؟ مادر بلند می‌گوید: نه خیر، همین مردی که این زنه براش می‌خونه. پدر لبخند می‌زند و می‌گوید: زری خانوم! باشه ما بی‌وفا، ولی تو که مظهر وفایی دیگه چرا؟ ببین این زن چقدر با وفاست و مجیز شوهرش رو می‌گه.

جنگ مغلوبه شده و همه می‌خندند، حتا من و خواهر کوچکم که سایه‌ی هم را با تیر می‌زنیم. فکر می‌کنم تیرهای برق کنار جاده هم با درخت‌ها می‌خندند. تکه ابرهای آسمان با شیطنت خود را به شکل‌های جورواجور ظاهر می‌کنند. دهان جاده هنوز همان‌طور باز است ولی نمی‌خندد.

پدر می‌گوید: این سربالایی‌ها خسته‌کننده و نفس‌گیرند. مادر می‌گوید: مثل آخر بُرجه که آه در بساط نداریم.

توی سربالایی ابروهای همه گره خورده است. انگار غم و خشم توی هم پیچیده و مثل غبار روی شیشه نشسته‌اند. ماشین توی پیچ و خمِ جاده دست و پا می‌زند. دلم می‌خواهد گاز را تا ته فشار بدهم و از این کامیون‌های زهوار در رفته جلو بزنیم. سرازیری جاده اما خیلی با حال است، مثل سر برج که جیب همه پر از پول است، البته به قول مادر اگه حضرات حقوق رو سر وقت بِدن. پدر چای می‌خواهد. نمی‌توانم از فلاسک چای بریزم و می‌ریزد روی دستم. می‌خواهم گریه کنم که مادر فلاسک چای را می‌گیرد. می‌خواهد لیوان چای را به پدر بدهد که یکهو می‌افتیم توی دست‌انداز و چای می‌پاشد روی پای خواهرم. جیغ آبجی کوچولو به هوا می‌رود، انگار سیخ داغش کرده باشند. فرمان از دست پدر در می‌آید و یک‌دفعه با یک کامیون شاخ به شاخ می‌شویم. نمی‌دانم ماشین چند تا معلق می‌زند اما سرم چند بار می‌کوبد به سقف ماشین. سر و صدای مادر و جیغ خواهرم با صدای کوبیدن ماشین به سنگ‌ها توی هم قاطی می‌شود.

توی معلق زدن‌ها بالا می‌آورم انگار. همه چیز یکهو ساکت می‌شود.

وقتی چشم باز می‌کنم ته دره‌ایم. هیچ‌کس آن بالا نگران ما نیست، نه ماشینی، نه آدمی. خرده‌های شیشه‌ها تن و بدنم را می‌خورد. مزه‌ی خون توی دهانم است. آب دهانم را نمی‌توانم قورت بدهم. با بدبختی کمربند را از خودم جدا می‌کنم. از شیشه‌ی شکسته سُر می‌خورم بیرون. شکم ماشین رو به هوا است. دست و پاهایم درد دارد، ولی باید کاری کنم. دور تا دور ماشین می‌چرخم. دماغ پدر غرق خون است و چیزی سپید از لای پیشانی‌اش بیرون زده. نفس نمی‌کشد. صورت خواهرم با آن چشم‌های ترسیده‌اش به شیشه‌ی عقب چسبیده است. بی‌صداست و نفس نمی‌کشد. سینه‌ی مادر آهسته بالا و پایین می‌رود. هر چه داد می‌زنم کسی برای کمک نمی‌آید. آسمان همان‌طور ساکت ایستاده است و باد با ابرها بازی می‌کند. جاده و آدم‌ها از ما فاصله دارند.

مادر ناله می‌کند. می‌دوم طرفش. «داوود! داوود!» از لای پارگی لبش پدر را صدا می‌زند. یکی از دست‌هایش زیر ماشین مانده است، نمی‌دانم چطور دستش اینقدر پیچ خورده! نزدیک می‌روم و اشک‌های شور و کثیفم را قورت می‌دهم. باید کمک بیاورم. می‌دوم اما نای بالا کشیدن از جاده را ندارم. قفسه‌ی سینه‌ام بدجوری درد دارد. دوباره سُر می‌خورم پایین. بسته‌ی سیگار پدر افتاده است بیرون. یکی برمی‌دارم. فندک چند متر آنطرف‌تر است، کنار ساک لباس‌ها که بوی بنزین می‌دهد. دهان ساک باز است و با بی‌حیایی همه چیز را ریخته بیرون. لباس‌های زیر را می‌ریزم توی ساک. دهانش را محکم به هم می‌کوبم اما بسته نمی‌شود. می‌نشینم روی ساک و سیگار را روشن می‌کنم.

دود سیگار تلخ است، مثل زهرمار. به سرفه می‌افتم و اشکم در می‌آید. تکه‌ای از آینه افتاده است آنجا. برمی‌دارم و می‌بینم موهایم شبیه انیشتن شده ولی صورتم له شده است. با وحشت سیگار را می‌اندازم کنار و باز از تپه می‌کشم بالا. با چنگ و دندان بالا می‌روم که بوی دود می‌پیچد توی دماغم. بوی سوختگی می‌آید. پایین را که نگاه می‌کنم، ساک لباس‌ها دارد می‌سوزد. خودم را می‌اندازم پایین که آتش می‌کشد به طرف ماشین و یک دفعه صدای انفجار توی گوشم می‌پیچد. چیزی نمی‌بینم و چیزی نمی‌شنوم. از ته دل فریاد می‌کشم و بغضـم می‌ترکد.

چشم که باز می‌کنم، پدر، پشت فرمان است. مادر کنار دست او بافتنی می‌بافد و نیم نگاهی به جاده دارد. سر برمی‌گرداند و مرا می‌بیند که به پشتی صندلی تکیه داده‌ام. لبخند می‌زند و هیچ نمی‌گوید. پدر می‌خواهد سیگاری آتش بزند که مادر می‌گوید: داوود! قولت یادت رفت. پدر، پاکت سیگار را از شیشه بیرون می‌اندازد.

دیدگاه‌ها   

#1 پونه 1394-03-03 12:15
سلام و درود
داستان خوبي بود موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692