کمی از خانه فاصله گرفتم. دلیلش را خودم هم نمیدانم که چرا این موقع شب با پای پیاده و در این هوای سرد به بیرون آمدهام. خسته شدهام. پاهایم درد گرفته و دیگر توانایی حرکت ندارد. انتهای خیابان ایستگاه تاکسی را میبینم. به نظر آشنا میرسد. مثل زمانی که صحنهها را در خواب میبینم. خود را به زحمت به آن میرسانم. روی نیمکت فلزی ایستگاه تاکسی مینشینم. دقیقاً انتهای خیابان است. جایی که خیابان تمام میشود و به دوراهی میرسد و ایستگاه درست وسط این دوراهیست. به ماه که از پشت سقف شیشهای ایستگاه خود نمایی میکند خیره میشوم.
نمیدانم این موقع شب اصلاً تاکسی هست که من اینجا نشستهام؟ به پشت سر نگاه میکنم. کرکرهی همهی مغازهها بست است. چراغهای حاشیهی خیابان ایستاده به خواب رفتهاند. گربهای زیر صندلی ایستگاه به خواب عمیق فرو رفته. کاش من هم میتوانستم. همین جا. همین الان به خواب روم. آن سوی خیابان تاکسیای درآغوش جاده جان سپرده. نمیدانم. مشابهاش را تا حالا ندیدهام. تاکسیای به رنگ نارنجی. ترک بزرگی روی شیشهی جلوی تاکسی است. چراغهای جلوی ماشین شکستهاند. با خود میگویم آیا این تاکسی هنوز هم میتواند حرکت کند؟ کاش میتوانست و من رو به خانه میبرد. تلفن همراهم را از جیب کاپشنم در میآورم تا ساعت را نگاه کنم... خاموش شده. شاید. اما نه مطمعنم که شارژ داشت. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. سه ثانیه به آغاز جدا شدن یک برگ از تقویم. ۳... ۲...
نمیدانم چرا ساعت به خواب رفت. خوابی عمیق. دقیقاً یک ثانیه تا روزی نو. کم کم میترسم. از جهان جدا شدم. نمیتوانم به کسی اطلاع دهم که کجا هستم. باید پیاده به خانه برگردم. راه خانه را که بلدم. تازه میفهمم که حتی این ایستگاه هم دیگر برای من آشنا نیست. حتی این خیابان. من چگونه به اینجا آمدم. من تنها کمی از خانه فاصله گرفتم. خانهی من آنجاست. با دستم به انتهای خیابان اشاره میکنم که نور چراغ ماشینی چشمم را میزند. خوشحال میشوم دستم را بلند میکنم فریاد میزنم تاکسی. از کجا فهمیدم که تاکسی بود؟ نمیدانم. شاید این رو هم در خواب دیدم؟ به آرامی ترمز میکند. بدون آنکه بپرسم به کجا میرود سوار میشوم. فقط دوست دارم فرار کنم. انگار کسی دستش را روی خرخرهام گذاشته و نفسم را ذره ذره میبلعد. با ترس به پشت سر نگاه میکنم. از ایستگاه دور شدهایم. نفسی راحت میکشم. راننده سرفهی آرامی میکند و میگوید هر چقدر دور شویم بیشتر نزدیک میشویم. تازه متوجه راننده شدم. مردی میانسال. با موهایی مرتب و شانه شده. کت و شلواری یک دست مشکی. دستکشهای براقی بر دست کرده. عینک دودی که بر چشمانش زده نظرم را جلب میکند. تا حالا مشابهاش را جایی ندیدهام. نه عینک نه لباسهایش و نه حتی تاکسیاش. با صدایی ضعیف وهمراه با ترس به او سلام میکنم. بیآنکه نگاهی به من بکند پاسخ میدهد. نگران نباش عادت میکنی. همه اول اینگونه رفتار میکنند. خندهی ضعیفی میکند. دهانش بوی مرگ میدهد. خودم را کمی جمع میکنم. از پنجرهی تاکسی به بیرون خیره میشوم. تعجب نکن هیچ چیز اینجا آشنا نیست... اینها را حتی در خواب هم ندیدهای. آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم؟ شما چطوری؟ زبانم بند آمده. توانایی حرف زدن را ندارم. سرش را تکان میدهد و میگوید خیلی بیشتر از آنی که فکر میکنی میدانم.. از داخل جیب کتش پاکت کوچکی را در میآورد. جواب تمام سوالهایت اینجاست... دستم را دراز میکنم تا کاغذ را بگیرم. ناگهان دستش را عقب میکشد و میگوید: به یک شرط. باید قول بدی پاکت را باز نکنی. سرم را تکان میدهم و قبول میکنم. قول میدهم. کاغذ را میگیرم. لبخندی میزند. دندانهای زردش نمایان میشود. با خود میگویم اینجا همه چیز غیر عادی است چرا باید من عادی باشم و به قولم عمل کنم؟ و به سرعت پاکت را باز میکنم و کاغذی کوچکی در آن است. او فقط میخندد. نفس عمیقی میکشم و کاغذ کوچک را از داخل پاکت بیرون میآورم. با تعجب به آن نگاه میکنم. و او تنها میخندد. برایم بخوان چی در آن نوشته؟ با عصبانیت به او نگاه میکنم. گفتم که نباید الان باز کنی. عصبانی شدهام. خسته شدهام. افکارم در هم گره خورده. نمیدانم کجا هستم و به کجا میروم. به راننده میگویم. آقا لطفاً من رو به خانه ببر. خواهش میکنم. من گم شدهام. نمیدانم کجاهستم. دستم را روی سرم میگذارم و شروع میکنم به گریه کردن. تمام صورتم قرمز شده. خواهش میکنم. چشمانم را میبندم. این تنها یک کابوس است. میدونم. با خود میشمرم. ۱... راننده بلند بلند میخندد. اهمیتی نمیدهم و به شمردن ادامه میدهم. ۲... میدانستم نمیتوانی. تو هم مثل بقیهای. با صدای بلند فریاد میزنم ۳... چشمهایم را که باز میکنم روی نیمکت فلزی ایستگاه تاکسی نشستهام. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟ به ساعتم نگاه میکنم. ثانیه شمار ساعت شروع به حرکت کرد. یک برگ از تقویم کنده شد گویی دوباره به جهان بازگشتم. به مغازههای پشت سر نگاه میکنم. کرکرهها بستهاند. چراغهای خیابان ایستاده به خواب رفتهاند.
نفس راحتی میکشم. من نجات پیدا کردم. به آن سوی خیابان خیره شدم. حدس میزدم. کاغذ کوچکی که در دستم مچاله کردهام را باز میکنم. برایم خنده دار است. روی آن نوشته انتخاب با توست. به انتهای خیابان نگاه میکنم. نور ماشینی چشمم را میزند. مطمعن نیستنم که سوار آن میشوم یا نه!!! اما اطمینان دارم تاکسیای به رنگ نارنجی به سمتم میآید.■
دیدگاهها
"از کجا فهمیدم که تاکسی بود؟ نمیدانم. شاید این رو هم در خواب دیدم؟ " تو اين قسمت داستان آخرش رو لو داديد براي همين كمي ااز كيفيت اثر كم كرده ...روي هم رفته خوب بود موفق باشيد و پيروز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا