صبح زود، مرد به صورتِ زنِ كوچولويش خيره شده بود؛ به لبهاي گوشتالوي نيمهبازش كه در تناقض با گردي بچهگانهی صورتش به شدت زنانه بود، و به لبهاي باريك منشياش فكر كرد كه طعم ساقهي كاهو ميداد...
زن ناگهان بيدار شد و با چشمهاي قهوهاي كمرنگ به مرد نگاه كرد: « دلم ميخواد یه حيوون داشته باشم. »
اولينبار بود كه تقاضايي داشت. مرد با خنده پرسيد: « يه حيوون توي آپارتمان؟ »
زن پتوي نازك را از رويش كنار زد و نشست: « يه حيوون كوچولو... مثلاً... »
مرد گفت: « يه خرگوش. »
زن گفت: « خرگوش؟ خُب... شايد هم جوجه اردك. »
مرد گفت: « شايد هم توله پلنگ... » و بلند خنديد. زن نخنديد. چشمهايش رؤيايي بود. مرد هميشه فكر ميكرد "چشمهاي رؤيايي" يك تشبيه قشنگ و كليشهاي است كه فقط توي شعرها ميآيد. ولي رؤيا در چشمهاي زن موج ميزد؛ مثل يك پرده از جنس اشك...
*
بعدازظهر گرمي بود. مرد كارش را تعطيل كرد و به خانه برگشت. سوار آسانسور شد و دكمهی شمارهی سي و شش را فشار داد. هميشه از اينكه آخرين طبقهی برج را خريده بود احساس غرور ميكرد. زن طبق معمول روي شكمش دراز كشيده بود و نقاشي ميكشيد. سوژهی همهی طرحهايش يكي بود: زني فرشتهسان كه بال داشت. تفاوت در چهرهها بود؛ گاهي صورتي كشيده با موهاي بلوند و چشمهاي روشن، گاهي صورتي گرد با چشم و موي تيره... بعضي از زن- فرشتهها بال پرندهها را داشتند؛ عقاب، قناري، مرغ دريایي... بعضي بال حشرات؛ بالهاي شيشهاي سنجاقك، بالهاي خوشنقش پروانه... مرد تعجب ميكرد وقتي جزييات دقيق خطوط و تركيب رنگهاي زنده و درخشان را ميديد. گاهي از زن كوچولويش ميپرسيد: « تو تا حالا عقاب طلايي ديدي؟ »
زن ميگفت: « نه. ولي خيلي دلم ميخواد ببينم. »
مرد ميپرسيد: « پس چطور اين همه قشنگ نقاشيش ميكني؟ »
زن به سادگي ميگفت: « نميدونم. » و مرد ميدانست كه راست ميگويد.
يك چيز در همهی نقاشيها مشترك بود. همهی زنها جسمهاي بالغ و برجستگيهاي زنانه داشتند، ولي چشمهايشان معصوميت كودكانهی خود را حفظ كرده بود. اين زن-كودكها انگار اسير بلوغ زودرس اندامهايشان بودند؛ با چشمهایي گرد، درخشان و متعجب...
*
بعدازظهر خوبي را با هم گذراندند. زير سايهبان يك کافه، روي صندليهاي سفيد فلزي نشستند و بستنی توتفرنگي خوردند و بعد سري به بازارچهی فروش حيوانات زدند. زن به خرگوشهاي سفيد و دماغهاي صورتي مرطوبشان نگاه كرد. توي صندوق به هم چسبيده بودند. بعضي از آنها به اندازهی كف دست بودند. فروشنده گفت: « اينا هنوز شير ميخورن. »
زن حرفي نزد. به قفس ميمونها نزديك شدند. بچهميمونها جيغ ميكشيدند و با تمسخر به آنها نگاه ميكرند. زن گفت: « ببين! مثل پسربچههاي تخس و بيتربيت هستن! »
مرد گفت: « عوضش خيلي بانمكن! اين يكي رو ببين... يه جليقهی قرمز تنش ميكنيم و براش كراوات ميبنديم. »
زن شانه بالا انداخت. سنجابهاي زبل و سگهاي پاكوتاه هم توجه او را جلب نكردند. به قسمت آكواريومها، زن حتي نگاه هم نكرد. مرد گفت: « ماهيهاي خوشگل... »
زن به گوشماهي آويزان از گردنش دست كشيد و گفت: « ماهيها دلتنگند... »
مرد با خودش فكر كرد: « چرا اعتراض نميكند؟ چرا حرفي نميزند؟ از ساحل، از ماسههاي گرم و چسبناک...» و بيدليل پريشان شد. پرسيد: « شايد دلت يه طاووس ميخواد؟ يه طاووس با دم باشكوه كه ... »
زن به جايي خيره شده بود. يك طوطي بود؛ با پرهاي براق و نوك برگشتهی قرمز. مرد گفت: « عجب طوطي رنگارنگي! »
فروشنده با لهجهی هندي گفت: « مستقيم از جزاير كارائيب آمده. »
مرد لبخند زد: « واقعاً؟! »
مرد هندي گفت: « اسمش "اركيده" هست. به هشت زبان روز به خير ميگويد... اركيده، به آقا روز به خير بگو! »
طوطي گفت: « دلم تنگه... دلم تنگه... دلم تنگه... »
مرد خنديد: « چه بامزه! »
طوطي گفت: « چه بامزه... چه بامزه... چه بامزه... »
صداي خندهی مرد بلندتر شد.
مرد هندي گفت: « مثل اسمش كمياب هست آقا. »
مرد هنوز ميخنديد. آهسته گفت "دروغگو" و پرسيد: « همينو بخريم؟ »
زن بيميل گفت: « خيلي گرونه. »
مرد شانه بالا انداخت: « مهم نيست! تو خوشت اومده، نه؟ اونو ميخواي. منم دوستش دارم. »
زن نگاهش را از طوطي برداشت: « نميخوامش » و رفت.
مرد دنبالش دويد: « دوستش نداري؟ خيلي سرگرمكنندهس. محشره! »
زن حرفي نزد. مرد با خودش فكر كرد « اگه پيرمرد نوازنده بود، اين طوطي رو ميخريد و آواز خوندن يادش ميداد. »
زن كنار قفس پرندهها ايستاده بود. مرغ و خروسها، بوقلمونها و مرغابيها سر و صدا ميكردند.
پرندهفروش منتظر نگاهش كرد. زن پرسيد: « اينو ميفروشي؟ »
پروندهفروش گفت: « اين؟ مال يه پسربچه بود. بالش رو چيده. نميتونه پرواز كنه. ميخوايش؟ »
زن به مرد نگاه كرد: « همينو برام بخر. »
مرد پرسيد: « فقط همين؟! »
*
توي آسانسور بودند كه زن پرسيد: « كارائيب كجاست؟ »
مرد لزومي نديد كه توضيح زيادي بدهد: « خيلي دور... جامائيكا... هائيتي... » خسته بود.
فكر كرد « كوچولو! حرفهاي اون مارمولك هندي رو باور كرده. » و گفت: « کاش ارکیده رو خریده بودیم. چه پرندهی شگفتانگیزی! »
زن گفت: « هیچ فرقی با بقیهی طوطیها نداشت. مثل اونا حرف میزد، حرفهای تکراری. »
جعبهی مقوايي را محكم به سينهاش چسبانده بود.
*
زن توي مبل گود مخمل فرو رفته بود. گوشماهی را نزدیک گوشش گرفته و به صدای خفهی امواج گوش میداد. مرد داشت ايميلاش را چك ميكرد؛ گفت: « بايد يه قفس درست و حسابي براش بسازم. اين جعبهی مقوايي كه دوام نميياره. »
زن به خودش آمد: « قفس؟ »
مرد دست از كار كشيد: « به چي فكر ميكني؟ »
زن گفت: « داشتم فكر ميكردم قصهاي دربارهی كفشدوزكها بنوسيم. تو ميدونستي اونا پرواز ميكنن؟ »
مرد ميدانست، ولي ذهن منظم و منطقياش هرگز به پرواز كفشدوزكها فكر نكرده بود. اصلاً چه اهميتي داشت؟ اين همه مسائل مهم و پيچيده در كائنات وجود داشت! گفت: « اونا برای کشاورزها مفیدن. شتهها رو میخورن. »
زن گفت: « ديروز روي برگ ريحان پيداش كردم. خدا ميدونه اين سبزیها رو از كدوم مزرعهی دنيا چيدهن! يكدفعه بالهاش رو بيرون آورد و پريد. هيچوقت نديده بودم پرواز كنن. با اينكه خيلي كوچولو هستن، اونقدر گرد و تپل و براقن كه سنگين به نظر مييان. »
مرد گفت كه تا به حال به اين موضوع فكر نكرده، و تصميم گرفت براي همسرش يك كتاب داستان بخرد. برايش خوب بود مدتي فكرش از
زن ـ فرشتهها منحرف شود.
*
ديروقت شب مرد به خانه رسيد، ايستاد و گوش داد. خانه طبق معمول ساكت بود؛ سكوتي پر از همهمه. انگار صداي بال زدنهاي بيسرانجام زن-فرشتهها در هوا جريان داشت. زن روي دفترچه خوابش برده بود. بوي ته گرفتگي غذا ميآمد. نوك پا به آشپزخانه رفت و فر را خاموش كرد. خوشبختانه گرسنه نبود. برگشت و دفتر را آهسته از زير بازوي زن بيرون كشيد. وسوسه شده بود قصهاش را بخواند. خط اول نوشته بود: "كفشدوزكها هم پرواز ميكنند." فقط همين... بقيهی صفحه سفيد بود. مرد به صورت زن نگاه كرد كه روز به روز كشيدهتر ميشد. بغلش كرد و روي تخت خواباندش. وزنش خيلي كم شده بود. بستهی كادوپيچ را روي عسلي گذاشت. توي قفسهی كتابها خيلي گشته بود، با كتابفروش مشورت كرده بود؛ بالاخره هر دو به اين نتيجه رسيدند كه "شازده كوچولو" كتاب مناسبي است.
همينطور كه لباسهايش را درميآورد، سعي میكرد نگاهش به نقاشيهايي كه به در و ديوار اتاقخواب سنجاق شده بود، نيفتد. چراغ را خاموش كرد و كنار همسرش دراز كشيد. ولي همهمهی بالهاي پرندهاي- حشرهاي توي سرش بود. فشار بالشت هم كاري نكرد.
*
مرد سوار آسانسور شد و دكمهی پاركينگ را فشار داد. وقتي ماشين را بيرون برد، با پيرمرد روبرو شد. پيرمرد نان تازه خريده بود. گفت: « سلام. »
از پنجرهی ماشين با هم دست دادند. پيرمرد گفت: « يك سر به من بزنيد. كاست تازه برام رسيده. 12 سونات از پاگانيني. » مرد تشكر كرد.
پيرمرد پا به پا ميكرد. گفت: « فكر كنم... فكر كنم تنهايي داره ديوونهم ميكنه! »
مرد پرسيد: « چطور؟ »
پيرمرد گفت: « شبها بيخوابي به سرم ميزنه. »
مرد لبخند زد: « چيز مهمي نيست. طبيعيه. »
پيرمرد آهسته گفت: « روي پشتبام آپارتمان شما يك پري ميبينم! »
مرد خنديد. پيرمرد ادامه داد: « يك پري ناز كه با پرندهها بازي ميكنه. »
مرد پرسيد: « پرندهها؟ »
پيرمرد گفت: « صدها پرنده... موهاي پري زير نور ماه شعله ميكشه و اون سوت ميزنه. خيلي قشنگ سوت ميزنه. طرز تكون دادن دستهاش، كج گرفتن سرش... خب... يك جورهايي برام آشناست! »
پيرمرد خنديد: « حسابي پير شدم پسرم. حتماً به ديدنم بيا. »
*
زن داشت براي كبوتر ارزن ميريخت. مرد در قفس را باز كرد و گفت: « بيا... بذارش اين تو. يه آينهی كوچولو هم وصل کن اينجا. »
زن پرسيد: « چرا؟ »
مرد جواب داد: « آينه گولش ميزنه. اينطوري فكر ميكنه تنها نيست. »
كبوتر سينهاش را جلو داد و با چشمهاي روشن به او زل زد. مرد فکر کرد « لعنتی فرق داره! با کبوترای دیگه فرق داره! » و نگاهش را دزديد: « يه سر ميرم ديدن پيرمرد. بيچاره گمونم زده به سرش. ميگه شبها يه نفر سوت ميزنه! »
زن با چشمهاي روشن نگاهش كرد: « سوت؟ »
مرد خنديد و شانه بالا انداخت.
زن پرسيد: « فكر ميكني پيرمرد حافظهش رو از دست داده؟ »
مرد سرش را به چپ و راست تكان داد: « آدمها وقتي پير ميشن بچه ميشن!»
*
زن گفت: « يادم ميدي سوت بزنم؟ »
مرد نگاهش را از صفحهی مانيتور برداشت: « البته! » و مثل بچهها از اين سرگرمي تازه كِيف كرد.
به زن گفت: « حالا نگاه كن... لبهات رو جمع كن و نفست رو آهسته بيرون بده. اينجوري... »
انگار زن در اين مورد هم استعداد ذاتي داشت. چون خيلي بهتر از مرد سوت ميزد؛ با ريتمي محكم، شفاف و پرنفوذ...
*
زن سوتزنان توي آپارتمان ميچرخيد و كارهايش را انجام ميداد. صداي سوتش كمكم هماهنگ ميشد، و آهسته آهسته شكلي منظم و آهنگين به خودش ميگرفت؛ همچون آواز اصیل دریا که در یک گوشماهی مارپیچی حبس شده باشد. تا اينكه يك روز مرد با حيرت و لذت به آهنگي باشكوه گوش داد؛ آهنگي شاد كه داستاني آشنا در زير و بمهاي آن پنهان بود.
*
زن سرش را از روي نقاشياش بلند كرد: « سلام. اومدي؟... اي واي! يادم رفت شام درست كنم! »
مرد گفت: « مهم نيست. من ساندويچ خوردم. بيا... براي تو هم گرفتم. »
زن مدادرنگي را روي كاغذ انداخت: « گرسنه نيستم. »
مرد گفت: « قدر يه گنجشك هم غذا نميخوري! »
زن از جا بلند شد و دستهايش را باز كرد. با اشتياق گفت: « به من نگاه كن! امروز خودم رو وزن كردم. پنج كيلو كم كردم! اندامم ظريف نشده؟ »
تيشرت صورتياش كه عكس "پوه خرسه" روي سينهاش بود، به تنش زار ميزد. مرد به صورتش دست كشيد: « ببين! لپهات آب شده. صورتت هر روز لاغرتر ميشه. رنگت پريده. حیفه؛ داري زشت ميشي كوچولو! »
كبوتر كه آزادانه براي خودش در خانه ميچرخيد، ايستاد و به مرد زل زد. مرد كه از چشمهاي كبوتر ميترسيد، رويش را برگرداند.
زن دور خودش چرخيد و گفت: « سبك شدم. خيلي احساس خوبيه! »
مرد به شكم خودش كوفت: « اين منم كه بايد رژيم بگيرم نه تو! »
به منشياش گفته بود گردن زنش روز به روز باريكتر ميشود: « با اون موهاي كوتاه مثل عروسك شده. زنم ذره ذره داره كوچيكتر ميشه. »
منشي پوزخند زده بود: « زنت؟ هيچ حرف مشتركي با هم داريد؟ اين دختر مثل بچهاي ميمونه كه آبنبات چوبيش رو به زور ازش گرفته باشن. »
به مرد برخورده بود. ميتوانست تصور كند كه زن كوچولويش وقتي به سن و سال منشي برسد، چه لعبتي ميشود؛ گرچه حالا بيشتر شبيه جوجهاي بود كه دلش ميخواست زير بال مرغ مادر پنهان شود.
*
مرد به برج روبرو رفت؛ سوار آسانسور شد و دكمهی طبقه ی سی و شش را فشار داد. زنگ آپارتمان پيرمرد را زد. صداي پيرمرد گفت: « در بازه. لطفاً بيا تو. »
پيرمرد روي صندلي گهوارهاي نشسته بود و پيپ ميكشيد. عطر شيرين توتون كاپتانبلك همه جا را پر كرده بود.
مرد گفت: « سلام... كاست شما رو آوردم. متشكرم، محشر بود. »
چيزي آشنا در هوا موج ميزد. مرد به مبلمان ساده و تابلوی بزرگی از برج پیزا نگاه كرد و گفت: « چه موسيقي زيبايي! »
پيرمرد به پيپش پك زد. ويولون كهنهاش را مثل يك شيء شكستني و باارزش روي يك کوسن مخمل خوابانده بود.
مرد احساس عجيبي داشت. ناگهان گفت: « من اين موسيقي رو ميشناسم. » و پريشان شد.
پيرمرد گفت: « يوهان اشتراوس. »
مرد گفت: « اشتراوس رو با دانوب آبي ميشناسم. ولي... »
پيرمرد به پيپ پك زد: « "شبي در ونيز". اين اُپرت، مورد علاقهی همسرم بود. »
مرد دستي به موهايش كشيد. آشفته بود: « ولي من اين آهنگ رو نشنيدم. »
پيرمرد گفت: « شايد جايي شنيده باشي. »
مرد فكر كرد « آخه اونجا... توي اون روستاي دورافتادهی ساحلي... »
پرسيد: « همسر شما...؟ »
پيرمرد چشمهايش را بست و آه كشيد: « همسرم منو ترك كرد؛ يك شب گرم تابستاني برگشت به ايتاليا. ميگفت هر شب خواب ميبينه سوار گُندولا شده و زير نور ماه گردش ميكنه... ميدونستي خيابونهای ونيز كانالهای آب هستند؟ همین کافیه که آدم رو هوایی کنه! »
آه... آدم وقتي پير مي شه تازه ميفهمه چه چيزايي رو از دست داده. »
مرد زمزمه كرد: « محاله شنیده باشه! » و ناگهان پرسيد: « هنوز هم پري رو ميبينيد؟ »
پيرمرد پك زد: « البته! »
مرد من و من كرد: « بر حسب اتفاق... آهنگ سوت اون پري... همين نيست؟ »
پيرمرد لبخند زد: « نكنه شما هم رؤيا ميبينيد؟ يك رؤياي مشترك براي دو مرد؟ »
*
شب، چندبار با صداي همهمه از خواب پريد. عرق كرده بود و ميلرزيد. ولي زن با پلكهاي شفاف و آرام و دهان گوشتالوي نيمهباز كنارش خوابيده بود و منظم نفس ميكشيد...
*
زن داشت سوتزنان به كبوترش دانه ميداد. كبوتر عاشق سوت زدن او بود و روز به روز گستاختر ميشد. بيشتر وقتها روي تخت دو نفره ميخراميد و بغ بغو ميكرد. وقتي مرد به منشياش گفته بود كه به كبوتر حسادت ميكند، او غشغش خنديده بود. آنقدر خنديد كه اشكش درآمد؛ ولی يكهو ساكت شده و رنجیده و عصبانی از مرد پرسیده بود: « این وسط من چکارهام؟ سنگ صبور یا مشاور؟ »
مرد پرسيد: « تو يوهان اشتراوس رو ميشناسي؟ » خودش ميدانست سؤال احمقانهاي است.
زن آرام نگاهش كرد: « چي؟ »
مرد پرسيد: « اين آهنگ رو از كجا شنيدي؟ خيلي عالي با سوت اجراش ميكني! »
زن كبوتر را بغل كرد و به سينه فشرد: « اين آهنگ رو خودم ساختم. يادت نيست؟ »
مرد گفت: « موسيقي رو دوست داري؟ دلت ميخواد يه ساز داشته باشي؟ يه ساز بادي... مثلاً فلوت... ميتوني آموزش ببيني. »
زن گفت: « دوست ندارم. »
مرد گفت: « تو ذاتاً آهنگساز به دنيا اومدي! ميدونستي؟ »
زن گفت: « دلم ميخواد نقاشي بكشم. هنوز زنهای زیادی مونده که نکشیدم. »
مرد نفس راحتي كشيد: « هر طور دوست داري عروسكم. چيزي هست كه دلت بخواد به من بگي؟ »
زن كبوتر را ناز كرد: « بله... من يه راز دارم! »
مرد نفسش را حبس كرد.
زن گفت: « من هر شب از پنجرهی اتاقخواب يه شبح ميبينم. يه شبح با موهاي بلند. »
مرد نفسش را بيرون داد و خنديد: « اون شبح نيست عروسك! پيرمرد نوازندهس. »
زن پرسيد: « پس اون يه روح غمگين زنداني نيست؟ »
لحن زن كاملاً جدي و نگران بود. مرد نتوانست خودش را كنترل كند، او را در آغوش كشيد و بلند خنديد. كبوتر بغبغوي خفهاي كرد و به دست بزرگ مرد روي گردن زن خيره شد. مرد دستش را پس كشيد.
*
از فشار همهمه در سرش بيدار شد. عرق كرده بود و نفس نفس ميزد. ماه كامل بود و نورش از پشت پردهی تور به اتاق ميريخت. دست دراز کرد، ولی رختخواب كنارش خنك بود و خالي...
فكر كرد شايد دوباره پايين تخت خوابيده. گاهي از اين كارها ميكرد، ولي زن نبود، نه زير تخت، نه توي سالن و نه آشپزخانه. زن- فرشتههاي روي ديوار هنوز توي قاب كاغذها زنداني بودند. صداي خفهی سوت ميآمد...
مرد با پاهاي برهنه از آپارتمان بيرون دوید. راهپله را طي كرد و به پشتبام رسيد. نيمهشب تابستاني گرمي بود. انگار ماه تمام گرماي خورشيد را جذب كرده بود و همراه با مهتاب به زمين ميپاشيد. با صداي همهمه سرش را بلند كرد...
بال صدها پرنده زير نور ماه برق ميزد. زانوهايش خميد. ملودی آشنایی در هوا موج ميزد، ميلرزيد و دور و دورتر ميشد. مرد با خودش گفت: « من این آهنگ را شنیدهام! کجا؟ ایتالیا؟ یونان؟ هند غربی؟... کجا؟ »
سايهی پرندهها چند ثانيه روي ماه را پوشاند. يك لحظهی كوتاه برق سرخ موهاي پري را ديد. به نظر ميرسيد خيلي سبك باشد؛ به سبكي پر.
مرد نگاهش را به زور از آسمان كند و به پنجرهی طبقهی سي و ششم برج روبرو نگاه كرد. شبح پيرمرد را ديد كه با موهاي بلند نقرهاي، به رؤياي شبانهاش نگاه ميكرد و پيپ ميكشيد.
دیدگاهها
ابهام عجیبی داشت که لذت بخش بود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا