داستان کوتاه «پدرم پشت زمان‌ها مرده است» نویسنده «احسان مرادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «پدرم پشت زمان‌ها مرده است» نویسنده «احسان مرادی»

 با یاد سهراب سپهری

پدرم توی همه عکس‌هاش دستاش مشت بود. توی عکس‌های خانوادگی بیشتر مشت بود. مثل وقت‌هایی که دستش رو دور گردن کسی می‌انداخت. یا وقت‌هایی که به دوربین نگاه می‌کرد. اونجا هم مشت بود. توی عکس‌های تکیش هم همینطور بود. دو تا دستاش کنار جیب‌های شلوارش مشت بود. انگار که می‌خواسته به من چیزی بفهمونه. پدرم خودش عکاسی داشت. هر شش ماه یکبار عکسی از خودش می‌انداخت و قاب می‌کرد. همیشه می‌گفت عکس می‌مونه.

هیچ‌وقت نفهمیدم که پدرم عکس‌هایش را کجا قاب می‌کنه. همیشه بعد از ظهر عکس می‌انداخت. می‌گفت عکس توی بعدازظهر خوشروتره. خودش می‌رفت توی اتاقک عکاسی و دوربین رو تنظیم می‌کرد. لباس‌هاش را می‌پوشید و من را صدا می‌زد که دکمه‌ای را روی دوربین می‌زدم و عکس را می‌انداختم. وقتی عکس می‌انداختم صورتم زیر یه پارچه سیاه بود. بعدها وقتی عکس‌ها را از چاپخونه می‌گرفتم بین راه تا عکاسخونه عکس‌ها رو نگاه می‌کردم. عکس زن‌های سر باز را که کنار شوهراشون نشسته بودند. بعضی‌هاشون قربون صدقه شوهراشون رفته بودند. بعضی‌ها داشتند از شوهرشون بوسه می‌گرفتند و بعضی‌های دیگه مثل مجسمه کنار هم بودند و حرکتی نمی‌کردند. همیشه هم عکس‌ها اینطور نبود. بعضی وقت‌ها فقط عکس مردها بود. عکس سربازهایی که هر یک‌ماه یک‌بار عکسی می‌انداختند و برای نامزدهاشون می‌فرستادند. عکاسی ما با پاددگان سربازها فاصله چندانی نداشت. وقتی عید می‌شد پدرم دوربین و سه‌پایه را با خودش می‌برد پادگان و از یک سرهنگ عکس می‌انداخت. سرهنگ را هیچ‌وقت ندیده بودم. عکس‌هایش هم بین عکس‌هایی که از چاپخونه می‌گرفتم نبود. بعداً فهمیدم که پدرم خودش عکس‌های سرهنگ را می‌برده و چاپ می‌کرده. پدرم هیچوقت منو با خودش پادگان نمی‌برد. وقتی هم از خودش می‌پرسیدم می‌گفت به بچه ربطی نداره. حتی وقتی داشت از زن‌های سر لخت عکس می‌انداخت. من را داخل اتاقک عکاسی راه نمی‌داد. من هم می‌ایستادم پشت در و گوش می‌دادم. صدای قهقهه زن‌ها با پدرم بلند می‌شد. صداها کم‌کم بلند می‌شد و یکهو به ریسه و غش تبدیل می‌شد.

معلوم بود که پدرم داشت می‌خندوندشون؛ اما صدای پدرم رو نمی‌شنیدم. یا شاید داشت شکلک درمی‌آورد. وقتی موقع خدمت رفتنم شد مادرم پدرم را راضی کرد که بره و با سرهنگ صحبت کنه و من را بندازن توی پادگان کنار عکاسی. وقتی پدرم برگشت به مادرم چیزی نگفت. فقط به من گفت که افتادم لب مرز.

مرز گرم بود. می‌تونستم احساس کنم که عرق از توی گودی نافم سرریز می‌کنه. چند تا از دوستام قبل از اومدنم به مرز گفته بودن اگر می‌خوام خلاص بشم یه تیر بزنم تو پام؛ اما همیشه دور و اطرافم پر بود از آدم. مقرمون هم فاصله‌ای نداشت. اگر می‌زدم صداش رو می‌شنیدن. یک روز سرهنگ من را به مقر خواست. گفت اجالتاً برات دوهفته مرخصی نوشتم. نامه‌اش را هم بهم داد. طی این شش ماه من تنها کسی بودم که برای مرخصی اصلاً اقدام نکرده بودم. این هم مرخصی اجباری بود. لوله‌های پادگاه ترکیده بود و آب همه‌جا را برداشته بود. برای همین بود که دو هفته مرخصی نوشت تا تعمیرات لوله‌ها را انجام بدن. اصلاً برای چی باید می‌رفتم. دیگه داشتم به اینجا عادت می‌کردم. سوار اتوبوس شدم و یک روز توی راه بودم. قبل از رسیدنم، توی یکی از شهرهای نزدیک شهرمون توقف کردم و به سینما رفتم و دو تا فیلم دیدم؛ و بعد حرکت کردم و به شهرمون رفتم. روی در خونه‌مون از یاس خبری نبود یا روی دیوارهای توی کوچه. مادرم همیشه می‌خواست این یاس‌ها خشک بشن و از ریشه درشون بیاره؛ اما این پدرم بود که همیشه مراقب این یاس‌ها بود. من هم از بوشون بدم میومد. خونه پدریش بود و می‌گفت این یاس؛ و این خونه ارث پدریمه. شاید مادرم یک‌بار دیگه تونسته بود پاشون اسید بریزه.

پدرم می‌گفت خواب‌هات رو برای کسی تعریف نکن. من خواب زیاد نمی‌دیدم فقط یک موقع هایی. مادربزرگم می‌گفت تو سردیت می‌کنه که خواب می‌بینی. خیار می‌خوری که خواب می‌بینی. پدرم هم حرف‌های جان ننه را قبول داشت. من خواب زیاد نمی‌دیدم. اگر هم خوابی می‌دیدم فقط برای پدرم تعریف می‌کردم. مادرم رو که اصلاً نمی‌دیدم. شب و روز مغازه بودم و عکاسی کار می‌کردم. برای همین اکثر وقت‌ها که پیش پدرم بودم خواب‌هام را تعریف می‌کردم. ولی خواب‌هام خواب بود. مثل خواب‌های جان ننه نبود که همش در مورد زیارت کربلا باشه و شوهر خدا بیامرزش. خواب‌های من مثل واقعیت بود. پدرم می‌گفت خواب‌هات یک دنیا ارزش دارن. یک روزی عملیشون می‌کنم. پدرم بر خلاف مادرش خواب زیاد نمی‌دید. وقتی جان ننه مرد. پدر بهم گفت که چند روزه خواب یه برهوت را می بینه که من و خودش تو خاک فرو می‌ریم. من باورم نمی‌شد. بچه بودم و سخت باورم می‌شد.

احساس نمی‌کردم که پدرم نبود. بود. من احساسش می‌کردم که بود. در ایوان باز بود. از لای خرمالوهای حیاط صدای جیرجیر بود و می‌آمد. توی زیرزمین لای قفسه‌ها، بطری‌های رتیل و عقرب و مار بود که خشکشون زده بود و توی الکل شناور بودند. صدای کفترها هم با اینکه دیگه نبودند. ولی بودند. تو گوشم زنگ می‌زدند. تو خواب‌هام می‌آمدند. کفترها تو خوابام می‌پریدند و داخل صله‌شون می‌خوردند به توری. کفش‌های پدرم روی پله‌ها جفت بود. انگار مادرم نمی‌خواسته پدرم را از یادش ببره.

پدرم مثل من قدبلند و لاغر نبود. قدش کوتاه بود و چهارشونه. سبیل بلندی هم نداشت. فقط یک ته سبیل می‌ذاشت. می‌ذاشت که جان ننه بهش گیر نده که بگه تو مرد نیستی مرد باید سیبیل داشته باشه. مرد باید کت بپوشه. هیکلش بیاد تو چشم. سرشونه‌هاشو بشه از سر کوچه دید. ازش ترسید. از سرکار که میاد بوی عرق بده. مادرم عکس‌های پدرم را بدون سبیل دیده بوده. کنار زن هندی که خال قرمز وسط پیشونیش بوده و روی دستاش خالکوبی گل و پبچک. مادرم داشته واسه بابام کوفته قلقلی می‌کرده. پدرم دستشو گرفته و کنار صندلی نشوندتش و دسته‌اش رو روی رون‌هاش گذاشته و بعد یه دستمال سیاه را بسته به چشماش. گفته می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم که تا حالا ندیدیش. مادرم دسته‌اش رو داده بوده به پدرم. پدرم آهسته بردتش زیرزمین. چشم‌های مادرمو باز کرده. مادرم فکر نمی‌کرده که این‌طوری بشه. روی آجرهای زیرزمین کلی عکس قاب کرده آویزون بوده هر کدوم به فاصله بیست سانت. پدرم تو همه عکس‌ها با یک زن هندی که یک خال قرمز وسط پیشونیش بوده و دستاش خالکوبی گل و پیچک بوده، بوده.

مادرم خوابش را دیده بوده. دیده بوده که یه پیچک قرمز دور خونمون را گرفته و گل‌های غنچه قرمز می‌داده. همین. فقط همین اندازه. من خوابش را بچگی دیده بودم. دیده بودم که یک باغ بوده سرسبز و علف. پر گل و پیچک. من توش بودم. تشنم بوده. هرچی گل‌ها را می‌کندم که آبشون رو دربیارم. نمی‌شده. بعد رفته بودم پای چند تا درخت گردو. درخت‌ها را از پایین‌ترین جا هرس کرده بودن که چتری بشه. نفهمیده بودم کی زیر این درخت خوابم برده. یک زن هندی اومده و بیدارم کرده و از توی کوزش بهم آب داده.

مادرم خنج انداخته به‌صورتش. خون روی صورتش جوونه زده. پدرم پشتش ایستاده بوده و قاه‌قاه می‌خندیده. مادرم عکس‌ها را شکونده و پارشون کرده. بعد چندبار زده تو صورت خودش. خرده‌های شیشه رفته تو صورتش و از روی صورتش خون میومده که بریزه رو نوک پاهاش. خون‌ها نوک پاهاش دلمه بسته و لخته شده. یه عکس زن از توش پیدا بوده که مو نداشته. تاس تاس.

پدرم دوبار مرده بود. یک بار وقتی که می‌خواست یک مار زنگی را بگیره. با هم رفته بودیم. پشت تپه ماهورها. پدرم می‌دونست کجا زندگی می‌کنند. می‌گفت از یک ارمنی یاد گرفته که چطور مار زنگی را بگیره. پشت تپه ماهورها می‌ایستادیم و گوش می‌دادیم. آن‌قدر سکوت بود که صداهاشون شنیده می‌شد و من عادت کرده بودم دیگه با پدرم حرفی نزنم. آن‌قدر صدا کم بود که آدم وحشت می‌کرد. گاهی از خود پدر هم می‌ترسیدم. پدرم گوش‌هایش را می‌خواباند روی شن‌های داغ و گوش می‌داد. من را هم مجبور می‌کرد، می‌خوابیدم و گوش می‌دادم. چند بار پرسیده بودم؛ اما هیچی نگفته بود. خودش به همه می‌گفت که برای تفریح مار زنگی می‌گیرد و داخل الکل می‌اندازه؛ اما من می‌دونستم. توی خواب دیده بودم. صدا نزدیک‌تر شده بود. من هم می‌شنیدم. پدر ناگهان بلند شد. سریع حرکت کرد. من هم دنبالش راه افتادم. رسیدیم به چندتا بوته. از لای بوته‌ها نگاه کردم مار زنگی داشت به یک مارمولک صحرایی نزدیک می‌شد و مارمولک را می‌بلعید. در همین لحظه پدرم با بیلی که در دست داشت کوبید روی سر مار زنگی. مارمولک فرار کرد؛ اما مار زنگی افتاد روی زمین. پهن شد. مردمک‌ها گرد بودند و به رنگ ارغوان. قرمز و سرخ. یک ماه قرمز بودند که همه جای شب را سرخ فام کرده بودند. گونه‌ها بدون پولک. صاف و براق.

زن هندی را می‌شناختم. هیچ‌وقت به من نمی‌گفت که هندیه. می‌گفت بلوچه. یک روز که رفته بودم خونش. در را باز نکرد. نبود که در را باز کنه. از لای پرده من را می‌دید و صورتش را بیرون می‌آورد و می‌گفت بیا بالا. می‌رفتم بالا. ولی امروز نبود. نیومد پشت پرده. موهای قرمزش را از پشت پرده ندیدم. نشستم. نیم ساعت شاید. می‌دونستم پیداش میشه. رفتم سر کوچه. یک سیب خریدم. فقط یه دونه. وقتی برگشتم. در باز بود. رفتم بالا. منتظرم نبود. شایدم بود. نشسته بود روی صندلی. زل زده بود به پنجره. گفتش بوتو حس کردم. می دونستم می‌آی. روی صندلی پر از شوره سر بود. مثل دونه‌های برف. بوی ادکلن هم میومد. سیب را از لای دستام بیرون کشیدم. دادم بهش. خورد. گاز زد. تنها و تکی. گفت چرا تو نمی‌خوری. گفتم بخور. مزه یه سیب به آینه که به کسی ندی و فقط تنهایی خودت بخوریش. از کنار پنجره پا شد. روبروی من ایستاد. سیب را آورد کنار لبش. مالید دور دهنش. خط لبش رژ نداشت. مالیده نشد به سیب. بعد گاز زد. روبروی من. خیلی آهسته. مثل یه صحنه آهسته تو فیلم. از کجا دیده بودم. این فیلم را قبلاً من تکرارشو دیده بودم. تو خوابم. درست توی یک ماشین. وقتی یک زن داشت یه سیب را گاز می‌زد. آروم آروم. مرد بهش نگاه می‌کرد. می‌خندید. زن هم. هر دو. چطور یادم اومد این خوابو. هر لحظه می‌دیدمش داشت پیرتر می‌شد. موهای ارغوانیش داشتند پیرتر می‌شدند. خودم دونه‌دونه موهاش را رنگ کرده بودم. موی ارغوانی هم من خودم خواستم. وگرنه خودش به مشکی علاقه داشت. هر بار که به سیب گاز می‌زد. داشت پیرتر می‌شد. تا جایی که موهاش چدنی شد. خیلی مات؛ اما صورتش تغییری نمی‌کرد. همونطور سیبو گاز می‌زد و می‌خندید. من که نگاهش می‌کردم می‌خندید. بیشتر و بیشتر.

از یک جایی به بعد شروع شد. پدرم دوبار مرده بود. یک روز صبح زود. زودتر از همه از خواب بیدار شد. من بیدار بودم و داشتم خواب می‌دیدم. از لای در می‌دیدمش. از اتاقش اومد بیرون و دستی به موهای فلفل نمکیش کشید و بعد آهسته ایستاد و به طرف در اتاق من نگاه کرد. نشست و جوراب هاش را پوشید. بعد ایستاد و روی زیرشلوارش، شلوارش را پوشید و بعد هم کتش را. من می‌دیدمش؛ اما اون نه. اتاقم تاریک بود. خیلی آرام و آهسته کتش را روی شونه هاش مرتب کرد؛ و چندتا از شوره‌هایی را که روی سر شونه‌هاش بود را با انگشت تکوند؛ و بعد به سبیل‌هاش شونه زد. ادکلنی از کتش بیرون آورد و زد به کتش و رفت. یک روز صبح زود. من دیده بودم پدرم مرد. یک‌بار دیگه. تو خواب‌هام. وقتی از خواب بلند شدم. اومدم توی پذیرایی. نه مادرم بود نه پدرم. بوی ادکلن رو می‌شناختم.

وقتی دارم نفس‌نفس می‌زنم. فقط خودم صداهاش را می‌شنوم. مثل یک صحنه فیلم که کند شده. منم صداش را می‌شنوم. زیر یه هدبند پلاستیکی که دور سرم رو گرفته. نفسمو که عمیق‌تر می‌کشم. گیجگاه و پیشونیم و همه عضلات روی صورتم بالا و پایین حرکت می‌کنند. می‌خوابیدم کف آبدارخونه. پدرم میومد. موقعی که هیچ مشتری نبود. کف آبدارخونه تنگ و سرد بود. زیر کمرم سرما می‌رفت. پدرم دیر میومد. عکس‌ها رامی‌برید و بعد میومد. می‌گفت اینم یه مریضیه که تو داری. مثل خواب دیدنت. وگرنه بچه نباید تو این سن سرش درد بگیره؛ و بعد از خودش مثال می‌زد. وقتی که داشت سرم رو لگد می‌کرد. اول از پای راست شروع می‌کرد. از طرفی که کابینت‌ها چیده شده بودند. نه از طرفی که باز بود. پای چپش کوتاه‌تر بود. باید می‌چرخید. نمی تونست. باسنش مالیده می‌شد به کابینت‌ها. درد می‌گرفت وقتی از پای راست شروع می‌کرد. پاش را که روی پیشونیم می ذاشت احساس می‌کردم حالا پای پدرم از همه‌چیز توی این دنیا گرمتره. بعد فشار می‌داد. خیلی کم. من می‌گفتم بیشتر، بیشتر پدر. فشار نمی‌داد. هرچی می‌گفتم بیشتر اما فشار نمی‌داد. موقع لگد کردن حرف می‌زد. من که اندازه تو بودم تو محله کسی جرات نداشت بهم نگاه کنه. هر چی بود دروغ نمی‌گفت. این‌ها را از جان ننه هم شنیده بودم. جو گندم را طوری بازی می‌کرد که هیچ‌کس بلد نبود و همه را با کمربند کبود می‌کرد. من گوش می‌دادم. درست روی رگ‌های سرم بود. بیشتر که فشار می‌داد. احساس می‌کردم، خون داره از لای پیشونیم رد میشه. حالا داشت سردردم بهتر می‌شد. دور و اطرافم خالیه. همه دارند می‌خندند. چه سانس شلوغیه. باید دراز می‌کشیدم. لای همه آدم‌ها. چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کنه. سردردم نیست همین خندست. خنده‌ای که داره منو زجر می‌ده. دخترا حتی اگه خوب بخندن. تو سینما نمی‌تونن خوب بخندن. من هنوز عاشق خندیدن زن هندی هستم. باید بخوابم. از لای صندلی‌ها بلند میشم. کسی تو سالن نیست که ببینه. تا آخرین ردیف میرم. چندبار می‌خورم زمین. تا آخرین ردیف باید تحمل کنم. پشتم یه صحنه‌است. می‌بینمش. همه ساکت شدن. کسی نمی‌خنده. سیبی از دست دختری پایین می افته و میره زیر پاهای یک سرباز. بعد دوربین از سیب و پوتین‌ها می‌گذره و می‌رسه به یک اورکت نظامی و دستای سرباز که نوک مگسک را نشانه گرفته سمت دختر؛ و داره دود از سر تفنگ بلند میشه. پنجمین باره که فیلمو می‌بینم. می‌دونم کجاهاش همه می‌خندن و کجاهاش همه گریه می‌کنن. الان باید می‌رفتم. وقتی که همه‌جا ساکت می‌شد. سه ردیف آخر کسی نیست. دخترها و پسرها وقتی می‌نشینند ردیف آخر که یک چیزی بینشون باشه. وقتی نباشه جلو می‌نشینند. لازم نیست اینجا به یک چیز دیگه‌ای فکر بکنند. یک گوشه سمت چپ پیدا می‌کنم. می‌روم. می‌نشینم کف سینما. باید از دست این سردرد لعنتی راحت بشم. وگرنه نمی‌تونم همین فیلمو تو سانس بعد ببینم. این گوشه کسی منو نمی‌بینه. با این پیراهن تاریکم. همین صداش کافیه. این صدای گیجگاهمه که می‌خوره به هدبندم. پلاستیکش کشیده شده. خودم سفت بستم که عرق کنم. زیر پیشونیم عرق جمع بشه. فقط در این حالته که خوب میشم. چندتا نفس عمیق؛ که چشمام بره روی هم. چشمام که بسته می شن. از جیبم. از اورکت نظامیم سیب را بیرون می آرم. میارم جلو دهانم. روی زبونم یه چیز زبر وجود داره. با زبونم می‌چرخونمش. میارمش نوک زبونم. یه طرفش را به دستام می‌گیرم و طرف دیگش را به زبونم گیر می‌دم. می‌کشم و راست میشه. یه مو هست. حتماً ارغوانی. می‌خندم.

دیدگاه‌ها   

#1 آریا جمالی 1394-02-12 08:12
این اثر دومین برگزیده ی جایزه ادبی فانوس ششم شده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692