صدای بلند کوبه در ما را از صفحه سیاهوسفید تلویزیون بیرون کشید و نگاهمان را به سمت هم چرخاند. مهدی برادر کوچکم از جا پرید و به سمت حیاط خیز برداشت. چند لحظه بعد صدای چند نفر شستمان را خبردار کرد که میهمان به وسط حیاط رسیدهاست والان است که در چهارچوب پذیرایی ظاهر شوند. سریعاً من و محمد از جایمان پریدیم و هرکدام تکهای از وسایل ولو شده در وسط اتاق را برداشته و به نزدیکترین محل ممکن برای اختفاء و جا دادن انتقال دادیم و بعد خودمان را به وسط پذیرایی انداختیم. دایی عباد که دایی مادرم بود با کتوشلوار راهراهتیرهرنگ و کلاه نخی سیاه در قاب درب جا گرفت، برق دندانهای مصنوعی سفیدش و زنجیر ساعت آویزان شده از جلیقهاش در چشمانمان جا گرفت. او به همراه دختر و تازهدامادشان وارد شدند. صورتمان از بوسههای آبدار میهمانها خیس شد. چند لحظه بعد دو زانو نشسته بودیم و چشم در چشم میهمانان، مقدمات اولیه خوشامدگویی را بجا میاوردیم، دایی عباد با خنده همیشگی خود عید را به ما تبریک میگفت و ما هم با کلماتی که از دیگران شنیده و از بر کرده بودیم جواب میدادیم. خال سیاه درشت و برجسته روی پره بینی دایی عباد با هر تکان فکش، چشمانمان را به دنبال خود میکشید. تنها چیزی که در صورت گرد چروکخوردهاش در اولین نظر جلبتوجه میکرد همین خال سیاه درشت تیله مانند بود. وقتی لبخندهای اولیه دیدار ته کشید و دایی عباد چشمان جستجوگرش را به همهجا چرخاند، رو به محمد کرد و پرسید: «مادرت نگفت کجا میرن؟»
محمد من و منی کرد و گفت: «نه دایی جان نگفتن»
من احساس کردم که دیگر باید بلند شوم وبری همین نگاهی به میهمانان انداختم و سپس برخاستم و به سمت آشپزخانه رفتم، همهچیز را مادرم آماده کرده بود و فقط لازم بود که سماور یکی دو قل دیگر بجوشد. فتیله را بالا کشیدم. مادرم سفارش کرده بود که جای کلید یخچال و صندوقچه را به کسی نگویم. اگر محمد کلیدها را پیدا میکرد دیگر شیرینی و آجیل بخصوص پستههایش از دست او در امان نبودند. به پشت سر خود نگاهی انداختم و بعد خمشده و دستم را به کنج دیوار نزدیک کردم و یک قسمت از سنگ لق شده اجاق دیواری را بیرون کشیده و دستم را برای برداشتن کلیدها به داخل شکاف، دراز کردم، خبری از کلیدها نبود. سرم را به زمین چسباندم و چشمانم را به شکاف دیوار نزدیک کردم، چیزی آنجا نبود. سنگ را سر جایش گذاشتم و بعد زیر صندوقچه را کاملاً برانداز کردم خبری نبود که نبود، بلند شدم، سرم سنگین شده بود. عرق سردی روی پیشانیم لغزید، همهجای آشپزخانه را گشتم، هر جا که عقلم میکشید سرک کشیدم ولی انگار کلید دود شده بود و رفته بود آسمان. چند بار قفل صندوقچه را تکان دادم ولی قفل ِ قفل بود. سراغ یخچال رفتم، آنهم قفل بود. با خنده میهمانها یاد پذیرایی افتادم. بهسرعت خودم را به سماور رسانده و استکانها را پر از چایی کردم و سپس با سینی چای به سمت پذیرایی حرکت نمودم، دایی مادرم با قد کوتاه خود، بالای پذیرای به پشتی لم داده بود و چشمانش حرکت مرا دنبال میکرد. چای را جلوی چشمانش گرفتم و تعارف کردم، اینقدر از نزدیک خال دماغش را ندیده بودم، مثل یک تیله سیاه سنگی بود. دایی عباد سرش را کمی جلوتر آورد و درحالیکه استکان را داخل نعلبکی میگذاشت گفت: «مادرت وقتی پسرهای مثل شما داره چه نیازی به دختر داره.»
و با لبخندی به دخترش اشاره کرد و گفت: «ببین چه چایی خوشرنگی ریخته... بوش هم که معرکه است.»
از مسیر نگاهش با لبخندی دور شدم و به سمت دامادشان که تهریش بوری صورت لاغرش را پوشانده بود حرکت کردم و چایی را مقابل او گرفتم، کتوشلوار دامادیاش از تمیزی و نویی برق میزد، خیلی آرام استکان چای را با انگشتان استخوانیاش برداشت، به سمت دختردایی مادرم پیچیدم، لبهای قرمز شدهاش بر صورت گندم گون و کشیدهاش، زیبایی خاصی داده بود خط صاف ابروهای مداد کشیدهاش را دنبال کرده و کمرم را راست کردم. باز فکر کلید مثل میخ در مغزم فرو رفت. با سینی خالی به سمت محمد که مقابل میهمانها بهعنوان بزرگ خانواده در نبود پدر و مادرم نشسته بود رفته و کنارش نشستم، دایی عباد رو به محمد و من کرد و گفت: «وقتی تو یه خونه دختر نباشه پسرها مجبورن کار خونه رو هم یاد بگیرن و وقتی بزرگ شدن وزن گرفتند اونوقت قدر زنشونو بهتر میدونن.»
بعد چشمش را به شیشههای پنجره دوخت و گفت: «دیشب وقتی هواپیماها دیوار صوتی را شکوندن شیشههای همسایه بغلی هوری ریختند پایین. فکر کنم اگر چسب زده بودند نمیریخت...»
دایی عباد دندانی به لب گرفت و از جیب کتش تسبیح سبز رنگ دانهدرشتش را بیرون کشید و صلواتی فرستاد و همزمان با جنبیدن لبهای کبودش صدای افتادن دانههای تسبیح، فضا را آهنگین کرد. وقتی نگاهم به سمت دانههای تسبیح رفت تپش قلبم بیشتر شد. صورتم را به سمت محمد چرخاندم، او بیخیال چشمش را به حرکت دانههای تسبیح دوخته بود. بهآرامی سرم را به سمتش مایل کردم و یواشکی گفتم: «یه لحظه میایی آشپزخانه؟»
محمد با تعجب نگاهی به من کرد و از جایش بلند شد و قبل از من به سمت آشپزخانه حرکت کرد و من هم چند ثانیه بعد از او بلند شده و دنبالش رفتم. داشت لیوان آبی برای خود از کلمن میریخت، با ورود من به طرفم برگشت و لیوان را به لبهایش چسباند، سرم را جلوتر بردم و گفتم: «کلیدش نیست، نمیدونم مامان چرا کلید یخچال و صندوقچه را به من نداده؟ حالا بدون میوه و شیرینی چیکار کنیم؟»
محمد که گیج شده بود به سمت صندوقچه برگشت و قفل سنگی صندوقچه را در دستش گرفت
نگاهی به سمت یخچال دوخت و گفت: «همهجا را گشتی؟...مط... مطمئنی مامان کلیدو با خودش برده؟»
- همیشه کلیدو یه جای ثابت میذاشت ولی امروز نیست
- تو این خونه فقط مامان و بابا تو رو میبینن، انگار ماها اصلن وجود نداریم... آخه چرا باید کلیدو فقط به تو بده...؟ مثلاً من بزرگترم، چقدر بهت گفتم جای کلیدو به من هم نشون بده، ولی تو فکر میکنی کلیددار خزانه قارونی.
جوابی ندادم،
محمد لبهای ترکخوردهاش را گاز گرفت و با لحن عصبانی گفت: «همیشه کجا میذاشت؟»
چشمانم را به چشمانش دوختم و بدون آنکه جواب سوالش را بدهم، گفتم:
- من جاهای دیگه رو هم گشتهام... نیست، حالا بگو چیکار کنیم؟
- چیکار می تونیم بکنیم، پول هم که نداریم بریم از مغازه سر خیابون چیزی بخریم...
کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «حالا یکی دو تا چای دیگه بیار ممکنه مامان تا اون موقع به یاد.»
بعد قفل صندوقچه را که هنوز در دستش بود بهآرامی رها کرد و بهطرف در آشپزخانه رفت
گفتم: «اگر نیومدن چی؟ تا کی باید بهشون چایی بدیم؟»
چیزی نگفت و رفت
من کمی اینطرف و آنطرف آشپزخانه را نگاه کردم و بعد به سمت پذیرایی رفتم
میهمانها چایشان را خورده بودند و من سینی را برداشته و برای جمعکردن استکانها به سمت داییام رفتم
دایی عباد داشت در مورد حمله عراق به ایران میگفت، به محضی که استکان را از جلوی پایش برداشتم رو به من کرد و گفت: «دایی جان دیگه چایی نیار، فقط برای من یه زیرسیگاری بیار.»
گفتم: «دایی جان یه چایی که نمیشه، یکی دیگه هم میارم»
و بدون آنکه منتظر جوابش باشم به سمت استکانهای دیگر رفتم، دایی هم چیزی نگفت و من لبخندی به محمد زدم و به سمت آشپزخانه رفتم، از آشپزخانه مهدی را صدا کردم و زیرسیگاری را به او دادم تا برای دایی ببرد
چایی دوم را هم بردم، از دماغ گوشتآلود دایی عباد دود غلیظی بیرون آمد و یکلحظه چهرهاش پشت دود محو شد. وقتی دود مسیرش را به سمت دامادش کج کرد. دایی عباد استکان چایی را برداشت و گفت: «اصلاً جنگ بین انسانها از همان زمان قابیل و هابیل شروع شد. دیشب که آژیر وضعیت قرمز و کشیدن من یاد قابیل افتادم، با خودم گفتم اگر قابیل اولین خونو نمیریخت الآن ما هم آرامش داشتیم و تو یک شهر کوچک و دورافتاده مجبور نبودیم نصف شب از شر صدام به زیرزمین پناه ببریم.»
محمد گفت: «دایی جان من جایی خوندهام که قابیل از روی حسادت هابیل و کشت... درسته؟»
دایی عباد پک محکمی به سیگارش زد و درحالیکه صورتش پشت غبار دود پنهان شده بود گفت: «درسته پسرم، حسادت از همان اول خلقت، کار دست بشر داد... قابیل با یک خواهر دوقلو به دنیا اومد و سال بعد هم حوا هابیل را با خواهر دوقلویش به دنیا آورد و قرار شده بود که بعد از رشد و بلوغ قابیل و هابیل، اینها با خواهران دوقلوی همدیگه ازدواج کنن. ولی قابیل دلش پیش خواهر دوقلوی خودش که زیباتر بود گیر کرده بود و دلش میخواست با او ازدواج بکند و همین باعث اختلاف شد که حضرت آدم پیشنهاد کرد که هر دو، قربانی خود را به درگاه خداوند عرضه کنند و قربانی هرکدام مقبول افتاد نظر او پذیرفته خواهد شد. هابیل که شغل چوپونی داشت بهترین گوسفند خودش را برای قربانی آماده کرد ولی قابیل که به زراعت و کشاورزی مشغول بود بیارزشترین محصول خود را برای قربانی به درگاه خداوند انتخاب کرد. خداوند به حضرت آدم ندا داد که قربانی هابیل مورد قبول درگاهش قرارگرفته و از همینجا دشمنی قابیل با هابیل شروع شد و در آخر قابیل برادر خود هابیل را به خاطر حسادت و هوی و هوس با ضربات سنگ کشت.»
داماد دایی عباد درحالیکه نوک انگشتانش را به داخل موهای صورتش فرو میبرد گفت: «من یادم نمیاد تو کتابهای ما این داستان به این شکل نوشتهشده باشه.»
و برای تائید حرفش به برادرم نگاه کرد. محمد هم فقط توانست با تکان دادن سر نظر خودش را نشان بدهد. دایی عباد دیگر چیزی نگفت و نگاهش را به سیگار سر چوبسیگاریاش دوخت. داماد دایی عباد کمی جابجا شد و پرسید: «قابیل راه دیگهای به غیر از کشتن برادرش به ذهنش نرسیده بود؟»
دایی عباد ته سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت: «در تمام جنایت و خودسری انسانها پای شیطان در میونه چون او برای گمراه کردن انسانها قسم خورده.»
کلمه شیطان مرا ناخودآگاه به فکر انداخت. نگاهی به استکان چسبیده به لب دختردایی عباد کردم. جابجا شدم و زانویم به پای محمد خورد، ناخواسته نگاهم را به سمت محمد و مهدی برگرداندم. مهدی که در عالم خودش بود و چشمش را از صفحه تلویزیون برنمیداشت. حنا داشت گاوها را برای چرا میبرد و محمد سرش را پایین انداخته بود و انگشتانش را به هم میپیچاند. چارهای نبود و باید برای جمعکردن استکانها بلند میشدم. سینی را به آهستگی از کنار پاهایم برداشتم و بلند شدم. نفهمیدم چطور و کی استکانها را جمع کردم و زمانی به خود آمدم که روی صندوقچه نشسته بودم و محمد مقابلم قرارگرفته بود. از روی صندوقچه بلند شدم. کافی بود با نگاه به چشمانش بفهمم که او هم وضعش بهتر از من نیست. محمد سه سالی از من بزرگتر بود و دبیرستان میرفت و من راهنمایی بودم ولی قدمان به یک اندازه بود. گفتم «باید یه جوری سرگرمشون کنیم تا مادر برگرده».
محمد پرسید: «چجوری، با چی سرگرمشون کنیم؟»
گفتم: «من یه فکرایی دارم، خدا کنه که بگیره، شما برو پیش مهمونا، بذار به عهده من»
محمد که چارهای دیگر نداشت، دستی بر موهایش کشید و بدون آنکه جوابی بدهد درحالیکه سرش را پایین میانداخت به سمت خروجی آشپزخانه حرکت کرد. به عملی شدن نقشهام شک داشتم ولی چاره دیگری به ذهنم نمیرسید. با شک و تردید از آشپزخانه خارج شدم و عرض پذیرایی را طی کرده و به سمت اتاق کوچکی که درب آن به پذیرایی باز میشد رفتم. چند لحظه بعد کنار دایی ایستاده بودم و چشمم در چشم نگران محمد بود. دایی عباد هنوز درگیر حمل جسد هابیل بر دوش قابیل بود: «قابیل دیگه خسته شده بود و یه جایی پیدا کرد و نشست. جسد هابیل را هم گذاشت روی زمین...، به اذن خداوند کلاغی که گردویی به دهنش بود. همون نزدیکیهای قابیل شروع کرد به کندن زمین...، بعد از کندن زمین گردو را داخل آن انداخت و رویش را با خاک پوشاند...و اینطور شد که قابیل فهمید که برای خلاصی از دست جسد باید اونو خاک کنه...»
چشمان کنجکاو داماد و دختر دایی عباد به دهن دایی بود و علاقمند بودند سرانجام داستان را بدانند. همچنان کنار دایی ایستاده بودم. دایی عباد ساکت شده بود و داشت درب جعبه فلزی تنباکویش را برای پیچیدن سیگار باز میکرد. دو زانو کنار دایی خودم را جا دادم و گفتم: «دایی جان شما تو بچگی برای بازیهای خودتون چی داشتید؟»
دایی عباد که تازه متوجه نشستن من در کنارش شده بود، نگاهی به من کرد و انگار که انتظار داشت سؤالی که از او پرسیده میشود درباره ابوالبشر یا قابیل باشد، گره ای در ابروانش انداخت و کمی سکوت کرد و گفت: «بازی...؟ از زمانی که یادمه کنار پدرمون روی زمین کار میکردیم و زمستونها هم مکتب میرفتیم» گفتم «یعنی اصلاً بازی نمیکردین؟» دایی عباد چشمان درشتش را کاملاً باز کرد و در چشمان من کمی مکث کرد و گفت: «چرا... ولی اصلاً یادم نمیاد که چیزی برایمان بخرند با چوب و وسایل دم دست چیزهای برای خودمون میساختیم ولی بازی ما مثل الآن که نبود. ما یا هفتسنگ بازی میکردیم یا دنبال هم میکردیم تو این دشت و کوه، یا با تیر کمون به جون پرندهها میافتادیم. چند تا بازی محلی هم بود که وقتی یه ذره بزرگتر شدیم انجام میدادیم...»
من انگار نه انگار که از دایی چه سؤالی پرسیده بودم گفتم: «دایی جان چند تا حلقه میتونید تو نوک این هواپیما بندازید؟»
دایی عباد نگاهی به دستان من کرد و سرش را کمی عقبتر برد و چشمانش را ریزتر کرد و گفت: «این چیه دیگه؟»
گفتم: «ببین دایی جان، اینجا دو تا هواپیما هستش با چند تا حلقه معلق داخل آب، اگر شما این دگمه پایین صفحه را فشار بدین حلقهها با فشار آب به پرش میافتند و شما باید این حلقهها را روی نوک هواپیما بیندازید اگر بتونید همه حلقهها رو نوک هواپیما جا بدین، اونوقت شما برندهاید.»
دایی که سیگار پیچیده شده هنوز در دستش بود گفت: «همین؟»
گفتم: «بله همین»
اسباببازی را از دست من گرفت و پشترو کرد و با هیجان انگار چیز جدیدی کشف کرده باشد رو به دختر و دامادش کرد و گفت: «عجب چیزهای برای بچهها میسازن، تو را خدا نگاش کن...»
بعد داد دست دامادشون و گفت: «ببین...»
داماد دایی عباد هم با دهنِ باز تکانی به اسباببازی داد و کف دستش را زیر آن گرفت تا اگر قطره آبی میافتد متوجه شود. بعد خندهای کرد و به همسرش نگاهی کرد و اسباببازی را به دایی برگرداند. دایی لبهایش را رویهم رها کرد و به من گفت: «اول خودت یه بار امتحان کن تا من ببینم بازیش چطوریه.»
گفتم: «باشه»
شروع کردم به فشار دادن دگمهها و حرکت صفحه که حلقهها درست بیافتند در دماغه هواپیما... دایی و دامادشان هم با گردنهای کشیده شده نظارهگر حرکت حلقهها بودند... بعد از اینکه دو تا از حلقهها را انداختم، دایی سیگارش را بدون آنکه روشن کند پشت گوشش قرار داده و گفت: «اینکه کاری نداره، بده من تا تمام حلقهها را سه سوته بندازم سر هواپیما.»
بعد دستش را برای گرفتن اسباببازی سبز رنگ دراز کرد و من خوشحال درحالیکه نگاه پیروزمندانهای به محمد میکردم، اسباببازی را به دستان دایی سپردم. دایی درجایش جابجا شد و بعد شروع کرد به فشار دادن دگمه و بازی هیجانی که من انتظارش را داشتم شروع شد. با اولین خنده بلند دایی ناخواسته یاد شیطان قصه هابیل و قابیل افتادم.
با هورایی که محمد کشید از افکار خودم بیرون آمدم دایی توانسته بود یک حلقه دیگر را در دماغه هواپیما قرار دهد، بعد از اینکه دایی فقط چهارتا از حلقهها را موفق شده بود بیندازد، مدعی جدید دامادشان بود که با جسارت شهامت کامل رو به پدر زنش کرد و گفت: «آقا جون شما اینکاره نیستین، بدید تا من به یه چشم به هم زدن همه را ردیف کنم سر دماغه هواپیما»
به همین منوال چندین دست این اسباببازی بین دایی و دامادشان چرخید و حتی یکبار هم دختر دایی مادرم مدعی شد که از آنها بهتر میتواند این کار را بکند و این حرف حرارت بازی را چندین برابر کرد. من و محمد و مهدی هم که به ما پیوسته بود حالا ایستاده مقابل آنها بازی را تماشا میکردیم، با هر بار افتادن یا خارج شدن حلقه جهشی به خودمان میدادیم و اینطور شد که نیم ساعتی میهمانها مشغول شدند و بعد از اینکه داماد دایی عباد در یک حرکت قهرمانانه همه حلقهها را در دماغه هواپیما جا داد، دایی برای اینکه کم نیاورد و خوشحالی دامادش را با تحکم بشکند و شکست را شاهد نباشد با افتادن آخرین حلقه بهیکباره از جایش بلند شد و رو به دخترش کرد و درحالیکه با انگشت اشاره بیرون را نشان میداد گفت: «ببین تو را خدا، هوا تاریک شد و ما هنوز اینجا نشستهایم، پاشید تا دیر نشده باید دو جای دیگر هم بریم.» وقتی از بلند شدن هر سه نفر میهمانها مطمئن شدیم من رو به دایی کردم و گفتم: «دایی جان هنوز من که میوه و شیرینی نیاوردهام، اینقدر مشغول بازی شدیم پاک یادمان رفت.»
دایی درحالیکه به سمت خروجی میرفت گفت: «نه دایی جان دستتون درد نکنه، دیگه دیر شده و ما باید دو سه جای دیگه هم بریم... البته اگر برسیم، ... مادر و باباتو سلام برسونید و بگید که دایی اومده بود»
من درحالیکه پیروزمندانه اسباببازی را از دستان داماد دایی عباد میگرفتم چند قدمی برای بدرقه میهمانها برداشتم و سپس در جای خودم ایستادم، صدای تلویزیون در گوشم پیچید ولی هنوز داستان دایی عباد در مغزم وول میخورد. اگر قابیل، هابیل را نکشته بود. چی میشد؟
جلوی تلویزیون دراز کشیدم. چند لحظه بعد محمد هم به ما پیوست و باز غرق در صفحه کوچک جعبه جادویی شدیم.■
دیدگاهها
موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا