به گردنه لواسان رسیدیم، در تصمیمی که گرفتم نباید تردید کنم. باید همین غروب کار را تمام کنم. عوضیِ نکبت چرا خاموش شدی -استارت میزنم فایدهای ندارد. پیاده میشوم آخرین بلندای کوه، شلوغی اینهمه ماشین، این گردنه لعنتی، عمقِ این دره، آن قوطیِ حلبی، همهچیز واقعاً خندهدار است گیج شدم، گیجِگیج فقط باید سرِ این گردنه فریاد بزنم، با تیپا به جان ماشین میافتم. پیرمردی که لاغریش را داخل پالتو ریخته، به طرف من آمد.
- عمو جان-کُر*- مشکلی پیش اومده؟
- نمیدونم چرا یهو خاموش شد؟
با هزار و یک بدبختی ماشین را بغلِ جاده پارک میکنم.
- جوان، بیا فعلاً کنارِ آتیش خودتو گرم کن، یه استکان چای تو این هوایِ پاییزی میچسبه.
- کجا!
- دارم میرم اونوَرِ جاده.
حالا لبِ دره ایستادهام و به پایینِ دره نگاه میکنم.
باید برگردم پیشِ پیرمرد.
- برگشتی؟
بخاطر تو برنگشتم اما... اما پیرزنی کنارش نشسته، به من خیره شد. من هم به دستهای سیاه او زُل زدم. دلم میخواست حرف بزنم. به پیرمرد بگویم آمدهام به کمک یکی از همین درهها اما جلو این پیرزنی که گردوها را پوست میکَنَد نه. دوتایی با هم حرف میزنند، به زبانِ سورانی*- البته کمی با زبان ما فرق میکند. اما میفهمم پیرزن چشمش را بهسوی قاطرها که از بالای جاده پایین میآمدند چرخاند.
لبخند زد و گفت: یادته اونموقع قاطرها را آماده میکردی- شبانه از مرز رد میشدم.
بیشتر موقعها تلویزیون و جاروبرقی میآوردم. چندنفر از مردمِ آبادی قاطر نداشتن، تلویزیونها را به کولشان میبستند، کولبَری میکردن، سختبی، کمر درد و هزار بدبختی، کارِ دیگری نداشتن مثلِ خودِ من.
یهشب مرز شلوغ شد، هرکاری کردیم نشد که نشد، همه داشتن برمیگشتن، پشتِ صخرهها قایم شدیم، مأمورها کمین کرده بودن، کاکمحمود یکی از سربازان رو شناخت. پسرِ کاک احمد بود.
پیرزن یهتیکه چوب داخل آتش انداخت و گفت کدوم احمد!
- احمد مریوانی نه، نه احمد چایفروش، مدتی طول کشید آمد، گفتم کاکگیان* چی شد؟
گفت: فایده ای ندارد کاک، مرز بهم ریخته.
دستهایم را روی آتش به هم میمالم، پیرزن سهتا چای میریزد، پیرمرد از روی گونیِ گردو کتابی را برداشت، کتابی از کافکاست، محاکمه.
با تعجب گفتم کتاب میخونی؟
- جوانیها آره، اما الان کمتر.
- واقعاً مال خودته؟
- آره مال خودمه، هرکی میتونه کتاب بخونه جوون.
- شما چی؟
گفتم: من بهخاطر همین، حرفم را قطع کرد و گفت: باورم نمیشد، تو خیالم نمیگنجید که یک گردوفروش هم کافکا بخواند. همانطور که چای میخورد گفت: کافکا از شانزدهسالگی با زدن میخکِ قرمز به یقهاش اعتراض خود را به اتریشیها ابراز کرد.
پیرزن نگاهی از روی خشم به پیرمرد میکند و لبهایش را میگَزَد.
از روی صندوق بلند میشوم، به سمت دره میروم، نگاهی به پایین دره میکنم، برمیگردم روی صندوق مینشینم. پیرمرد با سنگی پایِ راستم را نشانه میرود- نگاه میکنم. متوجه حشرهای میشوم که از روی کفشم به سمت مچِ پایم میآید حشره را پرت و بعد زیر پا لِه میکنم.
پیرمرد نیشخند موزیانهای نثارم میکند.
- مگه تو هم از اینها میکشی؟
- ممکن بود نیشم بزند.
بلند شد به طرفم آمد.
- چهکارهای!
- بدبخت.
خندید. پس آن ماشین؟
- مالِ یکی از دوستاس- امانت گرفتم.
- از خودت بگو؟
گفتم: دروازهغار یه اتاق مجردی گرفتم، زندگی نیست یهجور مرگِ تدریجی، اومدم تا خودمو توی دره پرت کنم. زندگی یهجورایی داره رو سرم سنگینی میکنه. پیرزن با گوشه روسری، آسرِ چشمانش را پاک کرد، لبخند تلخی زد و یه حبهقند به من تعارف کرد و گفت: روله* بخور تا مزه دهنت عوض بشه. قند را توی دهانم گذاشتم به فکر فرو رفتم، پیرمرد گفت: چی شد، تلخ بود؟ خندید. پیرزن گفت قند. من گفتم: هم قندِ تو، هم خاطرهاش.
بچه که بودم مادرم صبحونه بهم نون و قند میداد، نون و سرِ چراغ نفتی برشته میکردم از خونه میزدم بیرون، کنار یه دیوارِ آجری تَرَک خورده میایستادم. آفتاب تو صورتم میخورد، شروع میکردم به خوردن. از صدایِ خِرخِر کردنِ قند زیر دندان لذت میبردم. پیرزن گردوهای پوستکنده را داخل ظرف شیشهای میانداخت: روله همین آقا تو معلم بود. اخراجش کردن. حسابی با شعبان بیمخ و طیب شاخبهشاخ شده بود. پیرزن کتاب را روی گونی انداخت و گفت: میخواستم بچههارو با تاریخ کشورشون آشنا کنم. تو بگو وظیفه یک معلم تاریخ چیه. غیر از اینه. به پایین جاده نگاه کردم. قاطر ایستاده بودند. پیرمردی سیگاری... و گفت ما توی هرسین دلیلی برای ماندن نداشتیم. برگشتیم ولایتمون. پیرزن چندتا گردو از داخل گونی آورد و گفت نزدیک مرز، آبادی شیخصله دوتا قاطر گلسنگی با سقف کوتاه تیر چوبی به ما دادن – روله خونه ما هم مث بقیه خونهها بود. پیرمرد داد زد شبها میرفتیم. سپیدهدم صبح برمیگشتیم به طرف...
پیرمرد رفت و عینکش را با گوشهی روسری پیرزن پاک کرد. پیرزن تو حرف شوهرش پرید.
یکی از روزهایِ خیلی سرد زمستون بود روله، دندون رو دندون بند نمیاومد – درسته یادمه کراسِ* گُلگُلیمو پوشیده بودم سَر وَنِ* ابریشميمو دورِ سر پیچیده بودم میخواستم برم از قنات واسه قاطرها آب بیارم که دیدم اهالی روستا دورهاش کردن. حسِ بدی داشتم روله، پیرمرد گفت تا خواستم حرفی بزنم. ماموسا* اکبر با بیل زد توی سرم و خون سر و صورتمو شستشو داد. پیرزن گفت دیدم اوضاع خرابِ، رفتم از پشتِ رف، برنو برداشتم یک تیرِ هوايی انداختم و گفتم ((وَ گیسهِ داکَم اگر دست له پا خطا کهین ام تیره له ناو زگهتان خالی کهم))* ماموسا ترسید. بقیه هم عقب رفتن. ماموسا گفت بارو بندیلو ببند و از این آبادی برو. ما نمیخوایم بچههامون سرِ اراجیف تو از بین برن. پیرمرد شانهاش را از جیب پالتو بیرون کشید و شروع به شانه کردنِ سبیلهای سفیدش کرد. سرش را به سمت دامنه کوه چرخاند گفت کژال شیرزنی بود که پُشتم ایستاد و تا الان هم تنهام نذاشته. پیرمرد استکان چای را از روی زمین برمیدارد و به دست پیرزن میدهد. بلند میشوم و به طرف دره میروم. لبِ دره ایستادهام و به پایینِ دره نگاه میکنم.
نوشته: نعمت مرادي
***
توضيحات:
- كُر: پسر، مرد جوان
- زبان سوراني: سورانی در بخش میانی مناطق کردنشین ایران و همچنین در نیمهٔ جنوبی کردستان صحبت میشود. شهرهای اصلی گویشوران سورانی عبارتند از، بانه، بوكان، اشنويه، سردشت، مهاباد، نقده، اروميه، رواندوز، سقز، شاهين دژ، سنندج، تكاب، مريوان، جوانرود، كامياران، سليمانيه، اربيل، رانيه، كوينسجق و كركوك.
- گيان: جان
- روله: عزيز، فرزند
- كراس: پيراهن
- سرون: سربند
- «وَ گیسهِ داکَم اگر دست له پا خطا کهین ام تیره له ناو زگهتان خالی کهم»: «قسم به مويِ مادرم اگه دست از پا خطا كنيد، اين تير رو تو شكمتان خالي ميكنم»
- ماموسا: مولا
دیدگاهها
داستان جالبي بود تم داستان دا دوست دارم .ولي در چند جا چرخش زاويه ديد برام ابهام ايجاد مي كند.مطمئنم داستان نويس بزرگي مي شويد.ولي داستان عنكبوتي كه مرئ را بيشتر دوست دارم .
برای دومین بار است که محاکمه را خواندم و از آن لذت بردم.
شخصیت پردازی خووب آن را دوست دارم.
فقط: "پیرزن کتاب را روی گونی انداخت و گفت: ... غیر از اینه."
"پیرمرد کتاب را روی گونی انداخت و گفت: ... غیر از اینه؟"
موفق باشید.
1- راوی گزارشگر
2-عموجان کُرمشکلی پیش آمده..... وبعدجوان؟
3- در این داستان سه شخصیت است که توصیف ظاهری در آن مشاهده نمی گردد جز درآخر داستان شروع به شانه کردنِ سیبل های سفیدش کرد( شخصیت پردازی در داستان توصیف نکنیم در عین عمل نشان دهیم.)
در این داستان من خواننده دچار هیچ هیجان وکنجکاوی خاصی نشدم.
4- ( لب دره ایستاده ام و به پایینِ دره نگاه می کنم. چند بار نوشته شده خب چه؟ اتفاقی افتاد دچه دید؟عمل داستانی؟ چه احساسی داشت یا حتا سنگی از بالا به پایین پرت شد؟ خیر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.)
فلاش بک...!
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا