ساره روی خود را از روی سینک ظرفشویی بر میگرداند و بلافاصله شوهر خود را که تقریباً سی سال با او زندگی کرده بود، میبیند که تی شرت نارنجی و شلوارک ورزشی پوشیده و پشت میز آشپزخانه نشسته.
او شوهر خود را بارها و بارها میبیند که همین جا پشتمیز آشپزخانه نشسته با شانههایی فرو افتاده، چشمانی سیاه و خط سفیدی که بر گونههایش پیداست. نوک سینههایش از پشت تیشرتش بیرون زده و موهای سیخ سیخش به عقب خم شده.
مانی کرمی هر روز صبح ساعت شش و چهل و پنج دقیقه به سر کار میرود؛ مردی شصت ساله که پنجاه ساله به نظر میرسد.
ساره با خود میاندیشد. ساره از پیر شدن متنفر است. او نگران است که وقتی شوهرش بازنشسته بشود، اوضاع هر روز صبح به همین منوال باشد. دست کم تا وقتی که او لیوان شیری به او بدهد و از او بپرسد برای صبحانه تخم مرغ میخورد یا کره و پنیر.
نگران است که در حین انجام کار سر خود را برگرداند و او را ببیند که در پرتو خورشید درخشان صبح نشسته؛ با تیشرت و شلوارک ورزشی برتن، ساکت و کمی گیج و منگ آنجا نشسته و در فکر فرو رفته. دیگر برای رفتن به سرکار حاضر و آماده نیست.
ساره به این قضیه فکر میکند که آیا تمام تلاشهای مبارزهگونه زندگیشان برای رسیدن به اینجا بوده؟ ساره با خود میاندیشد که اگر آدم بعد از پشتسر گذاشتن آن جنگل تاریک عمیق قرار باشد به اینجا برسد، به این پارکینگ، پس چرا اصلاً آدمها این کار را میکنند؟
اما جواب این پرسش آسان است. چون تو نمیدانستی. تو بیشتر دروغها را در مسیر راه به دور انداختی و فقط آن یک دروغ را نگه داشتی که میگفت زندگی مهم است.
آلبومی داشتی که در آن، عکس دو دختر و پسرت را نگه میداشتی؛ آنها در آن عکسها هنوز کوچک بودند و هنوز مسیر آینده زندگیشان معلوم نبود.
و بعد، درست در همان موقع که ساره با خودش میاندیشد (و اولین بار نیست که چنین میکند) که این زندگی دیگر هیچ چیز شگفتانگیز و غیرمترقبه ای ندارد و این که زندگی زناشوییشان دیگر عمقی ندارد، مانی با صدایی که به طرز عجیبی لاقیدانه است، میگوید: «ساره، دیشب من خواب بدی دیدم. از بس خواب بدی بود، با فریاد از خواب بیدار شدم.»
ساره رو به مانی میکند، قابلمه را که آخرین تخم مرغ توی آن قرار دارد، فراموش کرده؛ آبِ توی قابلمه حالا دیگر ولرم است.
خواب دیده؟ مانی؟ ساره سعی میکند به یاد بیاورد که آخرین بار کی بود که مانی گفته بود خواب دیده، ولی بی فایده است.
(تنها چیزی که به یاد میآورد، خاطرهی مبهمی از روزهای نامزدیشان است که مانی چیزی مثل این جمله را گفته بود: «خواب تو را دیدم» و ساره هم آنقدر جوان بود که این حرف را بسیار دلپذیر بداند و نه ناموجه!)
چه کار کردی؟
مانی جواب میدهد: «با فریاد از خواب بیدار شدم. نشنیدی چی گفتم؟»
ساره در حالی که هنوز او را نگاه میکند، میگوید: «نه» و در این ضمن با خود میاندیشد که شاید مانی سر به سر او میگذارد، که شاید نوعی شوخی عجیب و غریب در آغاز روز باشد.
ولی مانی آدم شوخی نیست. طنز و شوخی برای او به این معنی است که به هنگام صرف شام، ماجراهای مربوط به حضورش در جنگ را تعریف کند. ساره هر کدام آن داستانها را دست کم صد بار شنیده است.
- کلماتی را داشتم با فریاد میگفتم، ولی حقیقتش نمیتوانستم آنها را ادا کنم. یکجوری بود... نمیدانم... نمیتوانستم آنها را خوب توی دهانم بچرخانم. انگار سکته کرده بودم. صدایم هم پایینتر از حد عادیش بود. اصلاً مثل صدای خودم نبود.
لحظهای مکث میکند و بعد ادامه میدهد: صدای فریاد خودم را شنیدم. بعد وقتی حواسم جمع شد دیگر فریاد نزدم، ولی تمام بدنم می لرزید.»
ساره میتواند تمام ذرات معلق گرد و غبار را که در میان پرتو نور خورشید میرقصند، ببیند. ذرات غبار منتشر در نور خورشید انگار هالهای دور سر مانی ایجاد میکنند.
ساره می پرسد: «چه خوابی دیدی؟»
مانی با لحنی بر خلاف معمول خجالتی میگوید: «نمیدانم تعریف کنم یا نه؟»
بعد رویش را بر میگرداند، نمکدان را بر میدارد، و آن را دست به دست پرتاب میکند.
ساره به او میگوید: «میگویند اگر آدم خوابش را برای دیگران تعریف کند، در واقعیت اتفاق نمیافتد.» و در این لحظه اتفاق عجیب رخ میدهد؛ مانی بیدرنگ ساره را نگاه میکند، طی سالیان گذشته، پیش نیامده بود مانی او را این گونه نگاه کند.
حتی سایهی مانی بر فراز دستگاه مایکروفر انگار پررنگتر و واضحتر است. ساره با خود میگوید: انگار وجود مانی اهمیت پیدا کرده، چرا اینگونه است؟ چرا زندگی، درست همین موقع که دارم با خودم میگویم چقدر حقیر و ناچیز است، باید مهم به نظر برسد؟
مانی در حالی که به این عقیده فکر میکند می پرسد: «واقعاً؟»
و در این حین ابروان خود را بالا میبرد، (ساره باید ابروان او را کوتاه و مرتب کند، چون بدجور پرپشت و بلند شدهاند و مانی خودش خبر ندارد) و نمکدان را از این دست به دست دیگر پرتاب میکند. سر انجام مانی نمکدان را روی میز میگذارد؛ نمکدان قاعدتاً باید مثل همیشهاش باشد، ولی انگار یکجورهایی نیست، چون نمکدان هم از خود سایهای دارد؛ حتی خردههای نان نیز سایه دارند.
ساره دهان خود را باز میکند تا به مانی بگوید آن عقیده را برعکس گفته؛ یعنی که آدم اگر خواب خود را تعریف کند به واقعیت تبدیل میشود، ولی دیگر خیلی دیر شده، مانی تعریف کردن خواب خود را شروع کرده و ساره در این لحظه ناگهان با خود میاندیشد که چون زندگی را به عنوان چیزی حقیر و ناچیز پس زده، حالا دارد مجازات میشود، اما زندگی در واقع چیزی مهم است، او چگونه توانست غیر از این فکر کند؟
مانی میگوید: «خواب دیدم صبح است و آمدم توی آشپزخانه، صبح جمعه، درست مثل امروز، تنها فرقش این بود که تو هنوز بیدار نشده بودی.»
مانی ادامه میدهد: «ولی دقیقاً همین طوری بود. منظورم خورشید است، نور خورشید دقیقاً همین طوری میزد توی آشپزخانه.»
و بعد یک دست خود را بالا میبرد و ذرات غبار دور سر خود را تکان میدهد و در این هنگام ساره میخواهد با جیغ به مانی بگوید که این کار را نکند و این که آرامش جهان را اینگونه بهم نزند. میگوید: «میتوانستم سایهام را روی کف آشپزخانه ببینم. بعد رفتم کنار پنجره و از آنجا بیرون را نگاه کردم و دیدم که در بدنهی ماشینِ همسایهی کناریمون رضا وزیری فرورفتگی ایجاد شده»
ناگهان به ساره احساس غش کردن دست میدهد.
او خودش هم فرو رفتگی بدنه ماشین رضا وزیری را دیده بود، وقتی که رفته بود دم در، برای این که ببیند آیا روزنامه آمده یا نه، که نیامده بود.
به ذهن ساره خطور کرد که شاید مانی این را نیز دیده است.
بر گونهها و پیشانی و گردن ساره عرق مینشیند و او میتواند این را حس کند، قلب او تندتر از هر زمان دیگر میزند. حس میکند حادثه ای در شرف وقوع است، ولی آخر چرا حالا؟ حالا که دنیا آرام است؟ که امید آرامش هست؟
میگوید: «اگر من خودم چنین چیزی را خواستم، حال میگویم که پشیمانم...» یا شاید ساره در واقع دارد دعا میکند. حرفت را پس بگیر، خواهش میکنم حرفت را پس بگیر.
مانی ادامه میدهد: «رفتم به طرف یخچال، در آن را باز کردم و داخلش را نگاه کردم و یک ظرف تخم مرغ آبپز دیدم. خوشحال شدم.»
مانی میخندد. ساره داخل قابلمهای را که توی سینک هست، نگاه میکند و بعد هم یک عدد تخم مرغ آبپز را که توی آن باقی مانده.
ساره میگوید: «نمیخواهم بقیه اش را بشنوم»
ولی این را آنچنان آهسته میگوید که حتی خودش هم نمیشنود.
مانی میگوید: «وقتی تخم مرغ را دیدم، خواستم بردارم که تلفن زنگ زد. سریع رفتم به طرف تلفن، چون نمیخواستم صدای زنگش بیدارت کند و اینجا قسمت وحشتناک ماجرا شروع میشود. می خواهی قسمت وحشتناکش را بشنوی؟»
ساره که در کنار سینک ایستاده، پیش خود میگوید نه! نمیخواهم قسمت وحشتناک را بشنوم. ولی در عین حال میخواهد قسمت وحشتناک را بشنود، همه میخواهند قسمت وحشتناک را بشنوند.
مادر ساره هم میگفت که خوابهای شیرینت را تعریف نکن، اما باید کابوسهایت را تعریف کنی.
مانی میگوید: « گوشی را برداشتم، محمد بود.»
محمد پسرشان است.
- اولش فقط یک کلمه گفت، فقط بابا، ولی من میدانستم محمد است. خودت که میدانی آدم همیشه چطور میفهمد؟
بله. ساره میداند، آدم همیشه چطور میفهمد. این که چطور از همان اولین کلمه، میفهمی که فرزند خودت است.
من گفتم: «سلام محمد. چه شده صبح به این زودی تلفن زدی عزیزم؟ مامانت توی تختخواب است. اولش هیچ جوابی نیامد. خیال کردم تلفن قطع شده، ولی بعدش صدای پچپچ و ناله شنیدم. کلمات را نصف و نیمه ادا میکرد. انگار داشت سعی میکرد حرف بزند، ولی نفسش بالا نمیآمد. در این موقع بود که من نگران شدم.»
مانی قسمت وحشتناک را خیلی کند تعریف میکند.
بعد محمد کلمهای را گفت که من خوب نشنیدم... ولی انگار گفت پلیسها اینجا هستند. من از او پرسیدم پلیس چی و نشستم، درست همینجا.
و به صندلی اشاره میکند که در کنار تلفن قرار دارد.
و اکنون ساره که دیگر نمیتواند ساکن و بیحرکت بایستد به طرف در آشپزخانه میرود. و هنوز قلبش در سینه تندتند میزند و قطرههای عرق از صورتش فرو میغلتد، میخواهد به مانی بگوید که بس کند، رؤیای خود را تعریف نکند، این رؤیای وحشتناک را.
مانی میگوید: «مدام کلمات نصفه و نیمه را پچپچ کنان تکرار میکرد و چیز مشخصی نمیگفت. بعد جملهی "کشته شد" را شنیدم و فهمیدم که یکی از دخترهایمان مرده. یا سحر بود یا ملیکا. خیلی ترسیده بودم. سر محمد داد زدم. بگو کدام یکیشان! بگو کدام یکیشان! محمد، محض رضای خدا بگو کدام یکیشان! و در آن لحظه بود که دنیا را خون فرا گرفت... انگار همیشه چنین چیزی هست...»
مانی خندهی مختصری میکند و ساره دارد به فرو رفتگی ماشین رضا وزیری فکر میکند که تقریباً دیده دقیقاً چگونه بوده.
مانی سکوت میکند و در فکر فرو میرود. ذرات غبار دور صورتش حرکت میکنند. انعکاس نور خورشید بر روی پیراهنش چشم آدم را میزند.
ساره اکنون تمام ذهن خود را به کار میگیرد، تمام قوای فکری خود را، تا به خود بقبولاند که آنچه دارد میبیند، خون نیست، بلکه فقط رنگ زیرین بدنهی ماشین رضا است. که در اثر خراشیدگی بیرون زده.
مانی سرانجام میگوید: «حیرتانگیز است، نیست؟ این که تخیل تا کجاها میتواند برود. رؤیایی مثل این نشان میدهد که یک شاعر، شعر خود را چگونه میبیند. تک تک جزئیات بسیار واضح و بسیار روشن.»
مانی سکوت میکند و آشپزخانه اکنون به خورشید و ذرات رقصان غبار تعلق دارد؛ بیرون، دنیا در انتظار است. ساره به ماشین رضا که در آن سوی خیابان قرار دارد نگاه میکند. وقتی تلفن زنگ زد، ساره اگر نفس داشت جیغ میکشید. اگر میتوانست دستهای خود را تکان بدهد، گوش خود را میگرفت. صدای بلند شدن و رفتن مانی به طرف تلفن را میشنود و تلفن در این ضمن بار دیگر زنگ میزند و سپس برای بار سوم هم زنگ میزند.
ساره با خود میاندیشد اشتباه گرفتهاند. حتماً اشتباه گرفتهاند، چون اگر رؤیاهایت را تعریف کنی. دیگر به واقعیت تبدیل نمیشود.
مانی میگوید: «الو؟»
دیدگاهها
و اما برداشت منه کوچک:)
ب نظرم اهمیت رویای صادقه رو نشون داد
اینکه بعضی چیزا قبل اتفاق افتادن ب آدم الهام میشه
و این حالا تو جلد خواب بود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا