داستان «آن سوی در» نویسنده «زهرا سعیدزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر آزاد «داستان «آن سوی در» نویسنده «زهرا سعیدزاده»زیبا حاجیان»

 

پدر دیر کرده بود و من و مادر منتظرش بودیم. مادر اصرار کرد که من شام بخورم‌ ولی من قبول نکردم. می‌دانست که قبول نمی‌کنم. من همیشه عادت داشتم کنار پدر بنشینم. هر‌وقت هم که دیر می‌کرد با مادر منتظرش می‌شدم‌.

سرم را روی پاهای مادر گذاشته بودم و همراه با او فیلم نگاه می‌کردم. سریالی که برای من مفهوم خاصی نداشت و حوصله‌ام را سر می‌برد. اما مادر دوست داشت مدام کانال‌ها را عوض کند. بعد از تمام شدنیکی، سریال دیگری را نگاه می‌کرد. در این حین مدام با موهای من بازی می‌کرد. انگشت‌هایش به شکل چنگال در می‌آورد و آرام در موهایم فرو می‌برد و در می‌آورد. دوباره صافشان کرده و این‌کار را تکرار می‌کرد. چشمانم که بسته می‌شد‌، صدام می کرد: "‌نخوابی، الان بابات میاد."

آن‌شب بیش از حد انتظارمان طول کشید و به پیشنهاد مادر منچ بازی کردیم. همیشه تابستان یک بسته منچ می‌خرید و با کسی بازی می‌کرد. به غیر از پدر. پدر هیچ‌وقت بازی نمی‌کرد و به قول خودش، حوصله‌ی این بچه‌بازی‌ها را نداشت. می‌گفت :"این چیزها مال شماست که توی خانه بیکار نشسته‌اید."

پدر همیشه خسته بود. تا به خانه می‌آمد سریع بعد از سلام گفتن غذایش را می‌خورد. و بعد از غذا هم یک گوشه لم می‌داد یا دراز می‌شد. او هم با کنترل تلویزیون خود را مشغول می‌کرد. من گاهی می‌رفتم پیشش دراز می‌شدم. حرف زیادی بین‌مان نبود و اکثر حرف‌هایش به‌طوری که من می‌شنیدم‌، بیشتر با مادر بود. پچ‌پچ‌ها، بحث‌ها. در طول هفته هم فقط وقت شام یا ناهار او را می‌دیدم و موقع برگشت‌، آن‌قدر خسته بود که زود به خواب می‌رفت.

آن شب پدر آن‌قدر دیر کرد که سریال‌های مادر هم تمام شد. به محل کارش زنگ زد ولی کسی تلفن را جواب نمی‌داد. بعد از آن بی‌قرار شد و دیگر بازی نکرد. و هر‌چقدر هم که من اصرار می‌کردم محلم نمی‌گذاشت. مدام با خودش حرف می‌زد. این البته عادت همیشگی مادر بود. هنگامی که عصبانی یا ناراحت بود یا حتی اگر به چیزی فکر می‌کرد، با خودش حرف می‌زد. راه می‌رفت و حرف می‌زد و من حتی اگر کنارش بودم، کلمات را به درستی نمی‌فهمیدم و فقط صدای بعضی حروف مثل س ش را می‌شنیدم. آن شب هم مدام در حیاط راه می‌رفت و چند دفعه درِ حیاط را باز کرد و خیابان را نگاه کرد و دوباره در را بست. در کوچه هم خبری از پدر نبود و فقط صدای عابرانی که با صدای بلند حرف می‌زدند و یا گروه کسانی که با دوچرخه به خانه‌شان باز می‌گشتند، می‌آمد.

مادر بعد از کلی راه رفتن دوباره به اتاق برگشت. من دیگر خمار خواب بودم. مادر حتی نمی‌دانست چطور باید با پدر تماس بگیرد و او را پیدا کند. به من گفت نخوابم. شاید مجبور می‌شدیم به خانه‌ی پدربزرگ برویم و نمی‌خواست در خانه تنها بمانیم. کم‌کم واقعا داشتیم آماده می‌شدیم که زنگ خانه به صدا درآمد. چشم‌های مادر از خوشحالی برق زد. این‌وقت شب هیچ‌کس جز پدر نمی‌توانست باشد. به من گفت که بروم در را باز کنم و خودش سریع سفره را پهن کرد. گفت حتما پدرت گرسنه ست. من جست و خیز‌کنان به طرف در رفتم‌، ولی پدر کلید همراهش بود. من به وسط حیاط رسیده بودم که او در را باز کرد و وارد شد. ابتدا به طرفش دویدم ولی سرجایم ایستادم، پدر هم در را بست و به من نگاه کرد و انگار که اصلا مرا نمی دید. به دیوار تکیه داده بود و اصلا حواسش به من نبود. مثل این‌که این پا و آن پا می‌کرد که بیاید داخل خانه یا نه که مادر بالاخره بیرون آمد و پرسید: پس بابات کجاست؟ قبل از اینکه جواب بدهم خودش به طرف در نگاه کرد و پدر را در آن حالت دید و شاید درست گفته باشم، اگر بگویم که مادر وحشت کرد و من این را از چهره‌ای که تا دو دقیقه‌ی پیش بشاش بود و حالا پریشان شده بود، خواندم. او هم تا‌کنون پدر را به این حالت ندیده بود. به طرف پدر رفت، روبرویش ایستاد و پرسید :" چی شده.؟"

پدر با دیدن او انگار می‌خواست زیر گریه بزند. گفت :" باید بهت بگم."

و با خودش چند بار تکرار کرد :" باید بهت بگم، باید بهت بگم." انگار داشت بغضش را قورت می‌داد. مادر واقعا ترسیده بود. پدر گفت: بچه نشنوه.

مادر ناگهان متوجه من شد و به طرف من آمد و دستپاچه دستم را گرفت و گفت: الان ساعت یک نیمه شبه! تو چرا تا حالا بیداری؟!

دستم را کشید و داخل اتاق برد و گفت بخوابم. آن‌قدر سریع این کار را کرد که من جرئت نکردم اعتراضی کنم که اینجا نمی‌خوابم. او حتی یادش رفته بود که من شام نخوردم. فقط خیلی جدی نگاهم کرد و گفت : "تو دیگه بزرگ شدی."

و رفت و در اتاق را پشت سرش بست. من اما خوابم نمی‌برد. شاید قبل از دیدن پدر دوست داشتم بخوابم. ولی حالا دیگر خواب از سرم پریده بود. و به در تکیه دادم تا بتوانم صدای‌شان را بشنوم و از سوراخ کلید به آن دو نگاه می‌کردم. پدر که وارد شد‌، متوجه شدم که چه چیزی آن‌قدر صورتش را ترسناک کرده بود. حالا در روشنایی تمام خطوط صورتش را می‌دیدم. خط‌های صورتش عمیق‌تر شده بود. چند تار موی سفید نیز در موهایش بود. پدر وقتی از خانه خارج شده بود، تمام موهایش سیاه بود. کتش را در آورد و به مادر اشاره کرد که مرا نگاه کند. گفت که حتی یک کلمه هم نباید بشنود.

من با عجله به طرف رختخوابم رفتم و در حقیقت فاصله در تا رختخوابم را پرواز کردم و خودم را به خواب زدم. مادر در را باز کرد و چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره در را بست. وقتی خوب متوجه شدم که رفته و کم‌کم صدای صحبت کردن آمد، خودم را به در رساندم. از سوراخ کلید دیدم که مادر، پدر را بغل کرده است. هیکل مادر مثل من ریز بود و در واقع من به مادر رفته بودم. در آن لحظه پدر هیچ کوششی برای در آغوش گرفتنش نکرد و فقط حرف می‌زد و حرف می‌زد. و آن‌قدر آرام حرف می‌زد که من حتی نمی‌توانستم یک کلمه از آن حرف‌ها را بشنوم. پدر به اوج حرف‌هایش رسید و دست‌هایش را بالا و پایین می‌کرد و کمی بلندتر حرف می‌زد. مادر رهایش کرد و با دهان باز به او خیره ماند. آن‌لحظه در حسرت این بودم که یک کلمه از آن حرف‌ها را بشنوم. مادر را می‌دیدم که هر لحظه بیشتر از پدر فاصله می‌گرفت و چهره‌اش خسته‌تر و پژمرده‌تر می‌شد. وقتی پدر حرف‌هایش را تمام کرد، چند لحظه‌ای به مادر خیره ماند. مادر همچون موجودی ضعیف به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکم جمع کرده بود‌. پدر نیز دراز کشید‌، در کنار سفره‌ی نیمه آماده‌ای که کسی به آن توجه نمی‌کرد‌. هر دو بر سر جای خود به خواب رفتند. من هم خود را به رختخوابم رساندم و پاهایم را در شکم جمع کردم و خوابیدم.

صبح با صدای قار و قور شکمم از خواب بیدار شدم. باید به مدرسه می‌رفتم و کسی مرا بیدار نکرده بود. وقتی مقابل آینه قرار گرفتم‌، دیدم که رشته‌ی پهنی از موهایم سفید شده است. تنها کاری که کردم این بود که چند ثانیه‌ای نگاهش کردم و بعد طبق عادت همیشگی موهایم را با کِش محکم بستم. سر سفره‌ی صبحانه نشستم. و پدر ومادر را دیدم که هردو موهای کاملا سفیدی پیدا کرده بودند با چین و چروک‌های زیادی در صورت و در گردن. ولی برای هیچ‌یک عجیب نبود. حتی خود من هم به آن دو توجه چندانی نکردم. انگار که چهره‌شان همیشه برای من همین طور بوده. به مادر گفتم که برایم چای بریزد. چای را به‌دست من داد و فقط لحظه‌ای نگاهش به من ثابت ماند. یک نگاه آشنای قدیمی و همراه با شماتت که از من می‌پرسید: چرا گوش دادی؟

ولی فقط همان نگاه بود و دیگر نسبت به من هیچ عکس‌العملی نشان نداد و هر سه‌مان طبق عادت هر روزه به سرکارهای‌مان رفتیم.

بعد از مدت‌ها و به علت سوال‌های مکرر بقیه، نسبت به رشته‌ی سفید موهایم کنجکاو و حساس شدم و گاهی از مادر یا از خود پدر می‌پرسیدم که آن شب چه حرف‌هایی زدید و در مورد چی بود؟

پدر هیچ چیز یادش نمی‌آمد. می‌گفت: " تو که می‌دونی حافظه‌ی من چقدر ضعیفه. حالا چطور یادم باشه که یک شب چه چیزهایی گفتم."

مادر هم می گوید:"نمی دونم، درست یادم نیست، مال خیلی سال پیشه."

 

 

دیدگاه‌ها   

#3 حسین 1393-11-13 04:07
سلام.من که نفهمیدم پدر چی گفت که به قول نویسنده رشته ای از موهای خانواده در یک شب سفید شدند!!
دیگر اینکه این نوشته بیشتر شبیه خاطره بود تا داستان کوتاه
#2 زهرا سعیدزاده 1393-11-12 16:27
ممنون از شما
#1 شوبکلائی 1393-11-11 16:44
جز اینکه بگم عالی بود چیزی ندارم هدیه ات کنم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692