داستان «فاصله» نویسنده «مرادحسین عباس‌پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فاصله» نویسنده «مرادحسین عباس‌پور»

   آسمان آباد بزرگ شده بود. به همه جایش برق کشیده بودند. دیگر برای شبگردی توی کوچه ها نیاز به چراغ قوه نبود. وسط خیابان ها را درختچه هایی گذاشته بودند که خاموش و روشن می شد. مثل شهرهای بزرگ درب مغازه ها را یک دست رنگ زده بودند؛ دو مثلث که وسط مثلث بالایی تصویر یک بز کوهی با شاخ های کشیده بود که می گفتند قد متش به چند هزار سال می رسد. می گفتند اصلش در موزه ی لوور است. مال عصر مفرغ بود. سه طرف آسمان آباد را کوه احاطه کرده بود و طرف چهارمش می خورد به دشت که پر بود از بوته های گون و درختچه هایی به نام گز سیاه که اهالی از ساقه و ریشه اش استفاده دارویی می کردند. جاده ای که آسمان آباد را به شهر های دیگر وصل می کرد از دل دشت می گذشت. باقی هرچه بود کوه های کوتاه و بلندی بود که معروف بودند به کوههای همیان. اسم بالاترین کوه «کشتیگاه » بود که ارتفاعش به هزار متر می رسید و به سبب تردد زیاد اهالی صعود به آن از باقی قله ها ساده تر بود. کوه برای اهالی مقدس بود چون معتقد بودند جای فرود آمدن کشتی نوح بوده است و بزرگ تر های شهر خود قسمت هایی از کشتی را به چشم دیده بودند.

   همیان مجموعه چند قله بود که به شکلی زنجیر وار به هم حلقه شده بودند. در ابتدا راه های باریکی بود که شبیه دسته ای خط بی قاعده در دل خاک، به دروازه سنگی اول کوه می رسید. بعد همان خطوط به هم در می آمدند و خط پهنی درست می کردند که می خورد به یک تپه ی کوچک سنگی که پشت سر نهادنش کمی دشوار بود اما خطری نداشت. بعد سنگ ها کوچک و کوچک تر می شد تا قسمتی از کوه که یکدست سنگریزه بود و به راحتی زیر پای آدم خالی می شد اما نه همه ی آدمها فقط آنهایی که به کشتیگاه تردید داشتند. دره تقریبا بالا آمده بود از جسدهای آدم هایی که سنگ شده بودند. وحشت توی چهره هایشان موج می زد. می شد به راحتی دست ها، پا ها و صورتشان را از هم تشخیص داد و بینشان یک تکه سنگ بزرگ بود شبیه به یک اسب و سواری که گله به گله آن مثل موهایی تن آدم ها گیاه روییده بود. اهالی معتقد بودند که یک روز سرد چله زمستان، مردی سوار بر اسب سیاه با تکرار « یا زور نوحِ نبی » به قسمت های بالای کوه نزدیک می شود بعد که می رسد به نوک کوه می گوید « یا زور سیاه سوار » یعنی خودش- و همانجا سنگ می شود. حالا سیاه سوار نزد اهالی نماد شیطان بود و هر کس آنجا می آمد برای دور ماندن از شر و تباهی دور آن یک خط می کشید و به چهره اش تف می انداخت و زیر لب چهل بار می گفت لعنت بر سیاه سوار.

   آنها طبق یک رسم کهنه پنج شنبه های هر هفته به کشتیگاه می آمدند و کوه غروب ها سیاه می شد از آدم. پای کوه خرما پخش می کردند و گندم تفت شده که با کشمش، شاه دانه و گردو مخلوط شده بود. ابتدا کمی دعا می خواندند - دسته جمعی یا جداگانه- و باقی قواعد مربوط می شد به سیاه سوار؛ هرکس موظف بود دورتا دورش خط بکشد به این معنی که اگر نوک خطها روی هم می افتاد دعا برآورده می شد اگرنه آنها این عمل را آنقدر تکرار می کردند که نوک خط ها روی هم بیفتد. بعد توی چهره اش آب دهن می ریختند و چهل بار یا چهارصد بار اگر تقاضای مهمی از کشتیگاه داشتند باید می گفتند لعنت بر سیاه سوار. این ها بخشی از قواعد کشتیگاه بود. اهالی معتقد بودند همه ی اینها برای آسودگی روح سوار سیاه است و سرد شدن شعله هایی که در آن قرار گرفته و اینکه با هر تف ذره ای از گناهش پاک می شد و کمی از آتش فروکش می کرد. واین تنها راه سبک شدن گناه بزرگ سیاه سوار بود. و اگر پنج شنبه ای دست کم چهل نفر از زوار این کار را نمی کردند گزندی از ناحیه سیاه سوار به شهر می رسید. چند بار زلزله آمده بود. چند بار رود سیمران طغیان کرده بود. یکبار هم سالها قبل، کوه ها به هم نزدیک شده بودند و نزدیک بوده که شهر میان آنهمه سنگ گم شود و اهالی برای همیشه زیر خاک و سنگ دفن شوند.

   سیاه سوار تقریبا در بالای کوه قرار داشت و بعد دیگر چیزی نبود جز بوته های گونی که همیشه ی سال سبز بودند و چند پرچم رنگ و رو رفته ی سبز و پارچه های سیاهی که به درختچه های سیاه گون بسته بودند و خورده ریزهای فرسوده ی چوب که گوشه و کنار کشتیگاه پخش بود. درختچه ها همیشه ی سال سبز بودند و این برای اهالی نوعی معجزه بود و ساعت ها پای آنها به خاک می افتادند و خواسته هایشان را با گریه و تضرع بیان می کردند. آنها معتقد بودند که هرکس با نیت پاک و خلوص کامل به کشتیگاه قدم بگذارد هر حاجتی که داشته باشد برآورده می شود. برعکس اگر کسی آن را به نیشخند بگیرد، بعد از چهل روز تبدیل به سنگ می شود. اما بچه های محله که جمعه ها خروسخوان می رفتند و سکه ها را از داخل سنگ ها و درختچه های پر خار بیرون می کشیدند چیزیشان نمی شد. مادرم می گفت:« آنها هنوز بالغ نشده اند. بزرگ که بشوند کشتیگاه انتقام سختی از آنها خواهد گرفت » ومن دلم برای هاشم سیاه، حسن شتر، رضا جگی، پاک الدین، قاسم و غلام حسین تنگ می شد که قرار بود یکروز به سنگ تبدیل شوند. وقتهایی هم که با بچه ها می رفتم معمولا پایین کوه می ماندم و اگر هم می رفتم بالای کوه موقع تقسیم سکه ها به نفع جهان کنار می کشیدم که چند بار دماغم را خونی کرده بود و می خواستم زود تر از بقیه بچه ها سنگ شود. اینکه خودم برای همیشه آدم می ماندم خوب بود اما وقتهایی دلم برای خودم هم تنگ می شد که تا چند سال دیگر تنها می شدم اما درست نمی دانستم چند سال. شاید هم مادرم همینجوری می گفت، مثل خیلی چیزهای دیگر ؛ مغز گاو اگر کودک بخورد یتیم می شود، پوست هندوانه هرکس بخورد موهای سرش می ریزد و خیلی چیزهای دیگر. تازه معلممان که بزرگ بود و موقع حرف زدن از کشتیگاه غالبا می خندید چرا تا به حال سنگ نشده بود. او هر بار با نیشخند از کشتیگاه و مرد سنگی یعنی سیاه سوار حرف می زد و هیچ چیزیش هم نمی شد. کراواتش را محکم می کرد و شق و رق جلوی کلاس قدم می زد. بچه ها ازش حساب می بردند و معلمها هم بهش احترام می گذاشتند. همیشه زیر بغلش یک کتاب بود با تعدادی برگه ی سفید. خیلی کم کیف می آورد مدرسه و کت و شلوارهایش هم غالبا یکرنگ بود مثل قدم هایش که همیشه یکنواخت بود، حتی وقتی دیر می آمد با همان قدم ها و بی عجله وارد کلاس می شد و از هیچ کس هم نمی ترسید. در حالیکه ما اگر نمی رسیدیم صف صبحگاه باید پشت در می ماندیم و دست هایمان را که یخ زده بود زیر ضربه های سیم سیاه ناظم می گرفتیم. توی مدرسه چو افتاده بود که معلممان ارمنی است و مادرم می گفت گشتیگاه کاری به کار ارمنی ها ندارد. آنها همین که مسلمان نیستند بیچاره اند و مثل سنگ اند چون به هیچ چیز اعتقاد ندارند، نه به خدا و نه به پیغمبر و نه به بهشت و دوزخ و پل صراط و نکیر و منکر. به همین خاطر من بیشتر از باقی بچه ها از آقای احمد پور می ترسیدم در حالیکه خیلی کم کتک می زد و موقع کتک برخلاف دیگر معلم ها لبخند می زد. و درد ترکه هایش نصف درد کتک های آقای جلالی ناظم مدرسه هم نبود. ولی من بیشتر از آقای احمد پور می ترسیدم تا آقای جلالی و فکر می کردم می خواهد با خنده هایش بچه ها را گول بزند و هر وقت اراده کند عین آب خوردن آدم می کشد.

*

   یک ماه مانده بود به پایان مدرسه که آقای احمد پور به بچه ها گفت که تا چند روز دیگر خودشان را برای اردو آماده کنند. نمی دانم چرا هیچکدام از بچه ها نپرسید کجا. بعد خودش گفت می رویم کشتیگاه و من می خواستم از تعجب شاخ در بیاورم. بعد گفت کشتیگاه هر خواسته ای را برآورده می کند و هیچ هم نخندید. بعد از بچه ها خواست که تا روز جمعه همه چیز را آماده کنند؛ غذا، شلوار ورزشی، کفش مخصوص کوه، و مهم تر از همه یک خواسته و آرزوی مشخص. من همان لحظه چیزی توی ذهنم آمد خواستم بگویم ... حرفم را خوردم. ترس داشتم. می خواستم غروب ها که توی کوچه بازی می کردیم شیما دختر همسایه امان هم دسته من باشد، یعنی خودش پیشنهاد کند که با من هم دسته بشود. چون من همیشه سختم بود چیزی بگویم و جهان زرنگی می کرد و شیما را می برد دسته ی خودش و تا آخر بازی کلی با هم می خندیدند. بعد هم آنقدر حرف پشت سر شیما در می آورد که حالم از هر چی جهانِ به هم می خورد. می گفت:« شیما زیر دامنش هیچی نمی پوشه حتی یه شورت ساده هم نمی پوشه. » می گفت:« خار رفته توی دستش واز اون خواسته در بیاره دیده رنگ شورتش قرمزه بعد هم رفته براش از پیش علی آقا چسب خریده.» و من حسودی ام می شد خیلی حسودی ام می شد اگر واقعا جهان با آن قیافه ی سوخته ی خشن و دست های همیشه ترک خورده دستهای کوچک شیما را لمس کرده بود. حاضر بودم همه چیزم را بدهم که موقعیتی پیش بیاید که من برایش چسب یا هر چیز دیگری بخرم. دوست داشتم کارت تبریک هایی را که از چند سال قبل جمع کرده بودم از من می خواست. پشت یکی از آنها را پاک کردم جای کلمه های نمکدان، شوری، نمک و ... با خط درشت نوشتم شیما توکلی، گذاشتم داخل یک پاکت پرت کردم توی حیاط خانه اشان. شیما به جهان نشان داده بود و جهان که خط مرا شناخته بود بعد از ظهر همان روز یک دل سیر کتکم زد. اول دستم را چرخاند. بعد چند تا مشت و سیلی خواباند توی گوشم. بعد کشاندم روی زمین آنقدر که از همه جای بدنم عین چشمه خون زایید. بعد هم کلی حرف زشت بارم کرد. هرچه بیشتر کتک می خوردم بیشتر لذت می بردم و از اینکه توانسته بودم خودم را قاطی شیما و جهان کنم خوشم می آمد. بعد که کمی فاصله گرفتم من هم که سر و صورتم خیس خون و عرق شده بود چند فحش بد جور دادم و با صدای بلند گفتم:« پشت همه ی کارت تبریک ها را می نویسم شیما که تهش بسوزد. » حس کردم جهان به شیما می گوید که کار من بوده ولی نامرد نگفته بود. روزهای بعد هم هربار منتظر بودم جهان دخلم را بیاورد که نیاورد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. شیما هم نفهمید، تا آخر هم نفهمید و من مجبور شدم دوباره به تصویر ذهنی شیما روی بیاورم. چون جهان به بچه ها گفته بود که اگر ارسلان بخواهد یکبار دیگر اسم شیما را بیاورد فلانش می کنم و من به بچه ها گفتم هیچ غلطی نمی تواند بکند اما تا یک هفته بعد غروب ها فقط از پشت پنجره شاهد بازی بچه ها بودم.

   ملیحه به جهان گفته بود اگر ارسلان نیاید ما هم بازی نمی کنیم اما بازی کردند. بازی هم اگر نمی کردند زیاد مهم نبود. مهم شیما بود که اصلا متوجهِ نبودِ من نشده بود. شیما که دستش چسب خورده بود و نمی توانست توپ ها را بگیرد اما جهان بهش ایراد نمی گرفت. پس جهان راست می گفت که خار رفته بود توی دست شیما و من نمی توانستم تاب بیاورم چون می دانستم چسب برای زخم های بزرگ تر است مثل زخم چاقو، ولی جهان از فرصت استفاده کرده بود که دست شیما را لمس کند و شیما نمی دانست جهان چه موجود کثیفی است و من که نمی توانستم با شیما حرف بزنم عصر که از مدرسه برگشتم از زمین خالی همسایه روبروییمان دسته ای خار کندم و توی دستم عین یک تکه خمیر فشردم که چند تایشان از نیمه توی دستم شکست و خون عین چشمه های کوچکی از کنارشان زایید و من بدم نمی آمد چون می خواستم در چشیدن لذت یک درد مشترک با شیما همراه باشم.

*

   هروقت نبود بیشتر با او بودم. هرچه دلم می خواست بهش می گفتم. حتی اخم می کردم و روی سرش داد می کشیدم و شیمای خیالی را به عذرخواهی وا می داشتم. بعد که غروب ها دور هم جمع می شدیم دوباره فاصله زیاد می شد، آنقدر زیاد که به زحمت می توانستم سرم را بلند کنم و جزییات چهره اش را به خاطر بسپارم. هفته ای دو سه روز دامن سرمه ایش را می پوشید. با خودم قرار گذاشته بودم که آن را به خاطر من می پوشد چون من از رنگ سرمه ای خوشم می آمد. کل شعرهای کتاب فارسی را تا آخر حفظ کرده بودم و مترصد فرصتی بودم که همه را برایش از حفظ بخوانم. قیافه ام هم از جهان بهتر بود یعنی نجیب تر بودم. جهان عین کلاس پنجمی ها بود با دست و پای پهن و صدای کلفت. اصلا انگار آدم نبود. بچه ها بهش می گفتند ماموت. زیر ترکه های آقای جلالی حتی یک آخ هم نمی گفت و من نمی دانستم شیما از چه چیز جهان خوشش آمده بود که هرچه می گفت قبول می کرد.حاضر بودم خودم برای همیشه شیما را فراموش کنم حتی اسمش را به زبان نیاورم اگر بین او و جهان فاصله می افتاد. می خواستم مال من نباشد ولی مال جهان هم نباشد. جهان هیچ از بد جنسی و کثافت کم نمی آورد و بچه ها همه او را می شناختند اما نمی دانم چه بود که شیما از بین این همه آدم گیر داده بود به جهان و از او خواسته بود برایش تخم گل کرچک گیر بیاورد و جهان به اشتباه تخم آفتابگردان گرفته بود و شیما بی هیچ اخم و تخمی آنها را پشت حیاط خانه اشان کاشته بود و من همان وقت از مغازه علی آقا که دور بود و آخر شهر بود مقداری گل کرچک خریدم و بغل آفتابگردان ها یعنی بغل شیما کاشتم با لذت. بعد ترسیدم به اسم جهان تمام بشود دوباره یکی یکی آنها را در آوردم و قضیه برای خودم پاک بی ریخت شد. غیر از این ها جهان هر روز برای شیما اینا نان می خرید و می برد در خانه اشان و خیلی چیزهای دیگر که مادر شیما از او می خواست برایشان بخرد و باقی پول را هم می داد به خودش و جهان از هر حیث برنده بود و من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه روز شماری کنم جمعه برسد و به قول آقای احمد پور اصلی ترین خواسته هایمان را با خود به کشتیگاه ببریم و امیدوار باشیم برآورده شوند. من با وجود اینکه لیلا خواهر کوچکترم آنفولانزا گرفته بود و داشت گوشه ی اتاق عین یک تکه هیزم می سوخت روز شماری می کردم که جمعه برسد یک بار نه که ده بار، دور سیاه سوار خط بکشم، صد بار تف بیاندازم توی صورتش که مثل صورت جهان بود و هزار بار بگویم لعنت بر سیاه سوار و بعد بیفتم با تضرع به پای بوته های گون سیاه که؛ کشتیگاه ای مکان مقدس که نیاز همه را بر می آوری حاجت مر ا هم بر آور که ... . می خواستم چیزی پیش بیاید که برای همیشه بین جهان و شیما فاصله بیفتد حتی اگر به نزدیک شدن من و شیما منتهی نشود. چیزی که بیشتر مرا می سوزاند حرف های جهان بود. می گفت:« مادرش بهش گفته آخرش داماد خودم می شوی. » و من حالم از ستاره مادر شیما هم به هم می خورد اگر این حرف ها را حتی به شوخی به جهان گفته بود و تا آخر عمر هم نمی بخشیدمش و می دانستم اگر ذره ای از خباثت ها و شرارت های جهان خبر داشت این چیزها را به جهان نمی گفت هیچ، حتی نمی آمدندآن کوچه خانه اجاره کنند و می داد شوهرش آقای مهران پور که پاسبان بود و با لباس فرم توی کوچه رفت و آمد می کرد که یکبار برای همیشه جهان را از پوست حرام در بیاورد. بالاخره زور جهان به من و بقیه ی بچه ها می رسید به پدر شیما نمی رسید که خارک کمربندش اندازه ی نصف کله ی آدم بود و اسلحه ی واقعی می بست به کمرش.

   چند بار خواستم بگویم که جهان که برایشان نان می آورد و تا زیر پله های خانه اشان هم می آید چه حرف ها که پشت سر دخترشان نمی گوید ولی همان لحظه از ترس همه ی تنم یخ می زد و لبهام خشکِ خشک می شد. نصف آنکه از آقای مهران پور می ترسیدم از کشتیگاه نمی ترسیدم. تا آن روز چند تا از آرزو هایم را برآورده کرده بود؛ دعا کرده بودم کلاس اولی قبول شوم قبول شده بودم. دعا کرده بودم شکم آخر مادرم پسر باشد، شده بود و اسمش را گذاشت بودیم امیر و چند آرزوی دیگر. و حالا خیلی امیدوار بودم این یکی هم برآورده شود.

*

جمعه صبح بچه ها همه توی حیاط مدرسه جمع شده بودند و کیفها پر بود از خوراکی و تخمه و کشمش وخرما. همه درباره ی آرزوهایشان حرف می زدند؛ رضا پناهی می خواست مراقب کلاس بشود. حسین صحرایی می خواست مثل کلاس پنجمی ها انتظامات بشود. جعفر حسینی می خواست زگیل های دست و صورتش از بین بروند و ... من، به آقای احمدپور که اسمم را آورده بود که آرزویم را بگویم با دست پاچگی چیز دیگری گفتم که توی قلبم نبود و هیچ کس هم بویی نبرد. یک ساعت بعد رسیده بودیم به پای کوه. پیش خودم فکر کردم چقدر خوب شده که همیان کوه آنقدر بلند بوده که کشتی بالای آن فرود بیاید که تنها یک ساعت با آسمان آباد فاصله داشته باشد و ما مجبور نباشیم هر هفته برای زیارت به جاهای دور برویم و فکر نمی کردم که کوههای بزرگ تری هم برای فرود آمدن کشتی بوده و فکر می کردم هرچه بلندی روی زمین است آنجا جمع شده و دور تا دور آسمان آباد را گرفته اند. بعد به ستون یک رفتیم بالای کوه. آقای احمد پور دیگر آن آقای شق و رق پایین کلاس نبود. اسم کوچکمان را می آورد و بریده بریده لبخند هم می زد. و این برای من که آنهمه از او می ترسیدم لذت بخش تر بود و پیش خودم آرزو می کردم که کاش اول سال به اردو آمده بودیم. تپه خاکی، کوه سنگی و تپه شنی را رد کردیم و رسیدیم به سیاه سوار. آقای احمد پور نشست گوشه ای و ما قواعد را چنان که رسم بود به جا آوردیم. بعد بالای کوه بین بوته های گون پخش شدیم و شروع کردیم به دردودل کردن. یک عده بلند تر و با لحنی تمسخر آمیز و عده ای زیر لب که زیاد طول نکشید و تا ظهر برسد همه ی نیاز هایمان را گفته بودیم بعد پایین آمدیم و در دامنه کوه آتش روشن کردیم و نهار را کنار چشمه ی کشتیگاه خوردیم. کل بعد از ظهر را هم به بازیهای محلی پرداختیم که برای آقای احمد پور تازگی داشت و از فاصله ای نزدیک نگاه می کرد و می خندید . چند تا از بچه ها هم که درسشان ضعیف تر بود هیزم جمع می کردند. تا غروب سه بار آتش روشن کردیم و چای درست کردیم. و بعد با کوله باری از خستگی و خاطره و کیف های خالی برگشتیم آسمان آباد. اول شهر از هم جدا شدیم و من تا سر کوچه ی اول با رضا پناهی و جعفر حسینی بودم و رضا به شوخی به جعفر می گفت:« زگیل ها بیشتر شده اند. » اما من که دقت می کردم بیشتر نشده بودند، کم هم نشده بودند. بعد از هم خداحافظی کردیم و من یکراست رفتم سمت خانه دیدم مقابل خانه ی شیما اینا، یک ماشین یزرگ پارک کرده و چند آدم غریبه داشتند وسایل خانه را عقب ماشین می چیدند. مادرم دم در خانه کیف را از دستم گرفت گفت:« اه ارسلان خوب شد برگشتی ستاره خانم اینا منتقل شده اند به یه شهر دیگه اگه خسته نیستی یه خورده به کارگرها کمک کن.» بعد گفت:« ستاره خانم و دخترش را آقای مهران پور چند ساعت قبل با مینی بوس فرستاده و خودش هم تا یکی دو ساعت دیگر می آید و به همرا ه وسایل خانه می رود.» و من حتی نتوانستم بپرسم انتقالی به کجا و یکراست رفتم سمت دستشویی و یک مشت آب به صورتم زدم که با اشکی که داشت از چشمهام جاری می شد قاطی شد. همیشه این کار را می کردم. هروقت داشت بغضم می ترکید صورتم را می گرفتم زیر آب که معلوم نشود گریه کرده ام. بعد رفتم پشت پنجره کز کردم و در یک لحظه کل خاطرات آن چند ماه برایم زنده شد. در حالیکه داشتم از پشت پنجره به ماشینی که داشت از وسایل شیک و قشنگ شیما اینا پر می شد نگاه می کردم، پیش خودم فکر کردم که کاش تا آخر پشت همان پنجره می ماندم و شیما را که هیچ وقت مال من نبود و همیشه سهم جهان بود نگاه می کردم. با خودم گفتم پس شیما از این تلوزیون فیلمها را می دیده و نیم لخت جلوی آن پنکه ی سفید دراز می کشیده و دستش هزاران هزار بار دستگیره آن یخچال را لمس کرده است. شیما که حالا دیگر نبود، نه برای من و نه برای جهان که داشت زیر یک چارپایه ی سنگین نفس نفس می زد. بعد فهمیدم به همین خاطر بوده که جهان آن روز نیامده بود اردو و پیش خودم گفتم لابد شیما به جهان گفته کجا منتقل شده اند که نگفته بود یا جهان نمی خواست برای من بگوید. هرچه بود آنروز غروب به اندازه ی تمام عمرم درد کشیدم و شاید اگر لیلا می مرد یا امیر چیزیش می شد این اندازه غرق در اندوه نمی شدم.

   از خودم بدم آمد که آنهمه مدت حتی یک کلمه با شیما حرف نزده بودم و خیلی بیشتر بدم آمد وقتی سر سفره که نتوانستم چیزی بخورم مادرم در گوشی به پدرم گفت:« طفلک ارسلان دلش گرفته آخه با دختر ستاره خانم اخت بود و تازه داشتند با هم دوست می شدند.» و پیش خودم فکر کردم که چقدر ساده است و خام و خنگ مادرم که مرا با جهان پسر فخری اشتباه گرفته است.

   شب همانطور که حدس زده بودم خوابم نبرد. فردایش هم به مدرسه نرفتم. یکی دو شب بعد هم نخوابیدم و تا یک هفته چیزی نخوردم و حالم روز به روز بدتر شد و همه فکر کردند بیماری خواهرم لیلا به من سرایت کرده و هر بار که می رفتم جلوی پنجره به جای خالی شیما نگاه می کردم و توپ هایی که نمی توانست بگیرد چون انگشتش چسب خورده بود و آنهمه هیاهو که حالا خوابیده بود و کمی آنطرف تر کنار حیاط خانه ی شیما اینا چند شاخه گل کرچک که یادم رفته بود در بیاورم میان آنهمه آفتاب گران پا گرفته بودند. حس کردم سهم من از شیما جز آن چند شاخه کرچک پلاسیده که لای آنهمه آفتابگردان گم بودند چیزی نبود. و این در حالی بود که از چند روز قبل یک خانواده ی پر جمعیت به جای خانواده ی آقای مهران پور آمده بودند که سه چهار دختر هم قد و هم شکل داشتند و دوباره غروب ها داشت شکل همان وقتها را می گرفت با همان بازیها، همان آدم ها، همان هیاهو و دوباره جهان بود و بقیه بچه ها و چند دختر تازه و گلهای آفتابگردانی که هر روز بزرگ تر می شدند و کاستی ها، کم روییها و عقده های مرا با بی رحمی هر چه تمامتر به رخم می کشیدند.

 

دیدگاه‌ها   

#2 من تنها می خواستم حس کودکانه ی داستان حفظ بشود. 1393-11-06 00:46
نقل قول:
با سلام
جناب عباسپور داستانتان راخواندم. انتهای داستان خیلی دل نشین تر بود از ابتدایش.
شاید چیزی که در داستان شما برایم قابل توجه بود زبان شما بود البته اگر کمی وسواس بیشتری به خرج می دادید و یکبار دیگر داستانتان را میخواندید این نکته ها را اصلاح می کردید:
کشتیگاه را گشتیگاه نوشته اید
حالم از هر چی جهانِ به هم می خورد (جهان است)
مجبور شدم دوباره به تصویر ذهنی شیما روی بیاورم.(ضعیف نشده است؟)
هرچه دلم می خواست بهش می گفتم (بهش= به او)
بهش می گفتند ماموت(بهش= به او)
هر روز برای شیما اینا نان می خرید (شیما اینا = خانواده شیما یا ....)
مادرش بهش گفته آخرش داماد خودم می شوی(بهش= به او)
با خط درشت نوشتم شیما توکلی، ................ می داد شوهرش آقای مهران پور که پاسبان بود (توکلی یا مهران پور؟)
نهار (یا ناهار)
دیدم مقابل خانه ی شیما اینا، یک ماشین یزرگ پارک کرده (شیما اینا)
خودش هم تا یکی دو ساعت دیگر می آید و به همرا ه وسایل خانه می رود (دیالوگ رسمی نباشد بهتر است)

و اما در مجموع از دیگر داستانهای شما که برایم قابل ستایش بودند در سطح پایینتری بود.
#1 سیف 1393-10-28 00:44
با سلام
جناب عباسپور داستانتان راخواندم. انتهای داستان خیلی دل نشین تر بود از ابتدایش.
شاید چیزی که در داستان شما برایم قابل توجه بود زبان شما بود البته اگر کمی وسواس بیشتری به خرج می دادید و یکبار دیگر داستانتان را میخواندید این نکته ها را اصلاح می کردید:
کشتیگاه را گشتیگاه نوشته اید
حالم از هر چی جهانِ به هم می خورد (جهان است)
مجبور شدم دوباره به تصویر ذهنی شیما روی بیاورم.(ضعیف نشده است؟)
هرچه دلم می خواست بهش می گفتم (بهش= به او)
بهش می گفتند ماموت(بهش= به او)
هر روز برای شیما اینا نان می خرید (شیما اینا = خانواده شیما یا ....)
مادرش بهش گفته آخرش داماد خودم می شوی(بهش= به او)
با خط درشت نوشتم شیما توکلی، ................ می داد شوهرش آقای مهران پور که پاسبان بود (توکلی یا مهران پور؟)
نهار (یا ناهار)
دیدم مقابل خانه ی شیما اینا، یک ماشین یزرگ پارک کرده (شیما اینا)
خودش هم تا یکی دو ساعت دیگر می آید و به همرا ه وسایل خانه می رود (دیالوگ رسمی نباشد بهتر است)

و اما در مجموع از دیگر داستانهای شما که برایم قابل ستایش بودند در سطح پایینتری بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692