درگاه در آتش میسوخت. شعلۀ آتشی که بر درگاه نشسته بود با وزش باد میرقصید. با هر وزش، تپش قلبِ شعله بیشتر میشد، گُر میگرفت و دامنِ درِ چوبی را میبلعید. نبض شعله تندتر میزد، تا آنجا که نمیشد نبضش را شمرد. به ضربان قلب حُرّه میماند، هر وقت به دستهای پینهبستۀ امیر میاندیشید. نمیشد شمردش. تنها میدانستی تندتر میزند.
چند قدم آنسوتر از درگاه، درست زیر دیوار، بوتهای سربرآورده بود، آنقدر نزدیک دیوار که گمان میکردی ریشهاش در دل دیوار است. دیوار جانپناه بوته بود و از آفت باد نجاتش میداد. هنوز تابستان رخت برنبسته بود اما میشد سوز باد پاییزی را حس کرد. باد از دل صحرا به کوچههای شهر راه باز میکرد و گاه از این کوچه نیز میگذشت و شاخ و برگ آن بوته را به دیوار میکوبید. کوچهای با دیوارهای کاهگلی بلند دو سوی آن. کوچهای باریک که مجالی برای تاختوتاز در آن نبود. باد میوزید و خاک کوچه را به هوا میپاشید. غلام پلکش را بست، دندانقروچه گرفت و لگدی حوالۀ بوته کرد. سپس، ، لبریز از غیظ، خنجرش را به دیوار کاهگلی، درست بالای سر بوته، کشید. خاک دیوار روی بوته ریخت. غلام منتظر ماند امیر را بیاورند.
قدارهبندها به داخل خانه ریخته بودند تا امیر را با خود ببرند. وقتی امیر را با خودشان میکشیدند، قلب حرّه تندتر از هر وقت میزد. قلبش بیوقفه میتپید. گویی میخواست از جایش کنده شود. انگار روح حرّه را کنده بودند و با خود میبردند. میخواستند او را به مسجد ببرند. میگفتند گَعده گرفتهایم و امیر باید بیاید. بهراحتی که نمیشد امیر را برد؛ امیر با خان و نوکرانش دمخور نبود. دستهایش را محکم بستند. گره کوری به طناب زدند، آن سر طناب را انداختند به گردنش، و کشانکشان از حرّه دورش میکردند که حرّه دستش را گرفت به پیراهن امیر. نَفَس حرّه به نَفَس امیر بند بود؛ رهایش نمیکرد. نمیگذاشت مردش را اینگونه ببرند. غلام خودش جلو آمد. با سر غلاف روی دست حرّه زد؛ یکآن دستش جدا شد. امیر را بردند. پا به پای قدمهای امیر، دل حرّه را نیز بردند. از پیچ کوچه گذشتند و دیگر نمیشد امیر را دید. حرّه چند گامی پشت سر امیر در کوچه قدم تند کرد اما طاقتش نبود. زخم پهلویش بدجوری میسوخت. یک دستش را به پهلو گرفت و دست دیگرش را به دیوار کاهگلی کوچه زد، درست همانجا که غلام خنجرش را کشیده بود. به دیوار تکیه داد. اما دستش سُر خورد و روی خاک افتاد. چادرش خاکی شد. یادش آمد هر وقت نام امیر را میشنید، دست و پایش را گم میکرد. جای پاهایش را جابجا میگذاشت یا پایش به پایین چادرش گیر میکرد. آنگاه، سکندری میخورد و میافتاد روی خاک. چادرش خاکی میشد. زمین که میخورد گاه دستش روی بوتۀ خاری مینشست. خار در دستش فرومیرفت و قطرهای خون جاری میشد. خار که بنشیند به کف دست، سوز دارد. این را بارها تجربه کرده بود. اما سوزش زخم پهلویش بیش از این حرفها بود. حرّه تمام انرژیاش را جمع کرد و کف دستش را به زمین گذاشت تا برخیزد. و برخاست. از زخم پهلویش قطرهای خون چکید و روی خاک نشست. حرّه نگاهش را از قطرۀ خونی که روی خاک میخشکید پوشاند، قدم برداشت و به سمت مسجد به راه افتاد. اما رمقی برای رفتن نمانده بود. هنوز چند قدم برنداشته بود که احساس کرد چشمهایش سیاهی میرود. دنیا دور سرش میچرخید. مثل همان وقتها که وسط حیاط نورچشمیاش مجتبی را در بغل میفشرد و دور خود میچرخاند و برایش میخواند: پسرم! مثل بابایت امیر باش که به هیچ بندی بند نمیشود. آنگاه، او را آرام در آغوشش تاب میداد. شاید هم خودش بود، روح خودش بود که تاب میخورد، کش پیدا میکرد، بزرگ میشد و بزرگتر و بعد کوچک میشد و کوچکتر. مثل بچهها میشد. انگار که کودک درونش تاب میخورد. آنزمان بود که خود را در وجود مجتبی گم میکرد؛ میچرخاند و میچرخید. آنقدر میچرخید که دنیا هم شروع میکرد به چرخیدن. بعد میایستاد و نگاه میکرد. در و دیوار میچرخید؛ خانۀ همسایه هم داشت میچرخید. انگار که شهر با همۀ مردمش میچرخید. مردم هم میچرخیدند؛ دور خودشان میچرخیدند. ای کاش دور امیر میچرخیدند، آنگونه که حرّه دور امیر میچرخید. دلش میخواست همه مثل خودش امیر را دوست داشته باشند.
رحمتالله از انتهای کوچه، تسبیح به دست، مصمم و مهربان، سمت خانه میآمد. قلب حرّه با دیدن پدر پرتپش شد.
- مادر بابا! اینجا چه میکنی؟
دیدگاهها
تلاشم آن است که در هر زمینهای دستی آورم
مشق داستاننویسی است دیگر
به هر حال قدردان لطفتان هستم
مثل همیشه قلمتان زیبا بود. ولی من به شخصه داستان قبلی تان را بیشتر پسندیدم
موفق باشید
خوبه هر چند می تونست بهتر هم باشه
از یک پدیده چندین بار تکرار گرفته می شود
نویسنده آینده خوبی داره اما نه مثل هدایت
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا