داستان «شنبه‌های عینکی» نویسنده «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شنبه‌های عینکی» نویسنده «مائده مرتضوی»

دست‌هایش پر از چین و چروک بودند، صورتش هم همین‌طور. زمان بی‌رحمانه ردپایش را حک کرده بود. پلک‌هایش هم کمی افتاده بود. عینکش را که برداشت فهمیدم. از همان روز اول، قیافه با عینکش را بیشتر دوست داشتم. گاهی اوقات عینکش را برمی‌داشت و می‌گذاشت روی میز. عینک قهوه‌ای با قاب کائوچویی.

نور زیاد چشم‌هایش را اذیت می‌کرد. هر وقت بچه‌های کلاس پرده را عقب می‌زدند، با دست جلوی چشمانش را می‌گرفت و فوراً عینک را که با هجوم نور شیشه‌هایش به خاکستری گراییده بودند به چشم می‌زد.

شنبه‌ها که با او کلاس داشتیم، ردیف اول می‌نشستم. میز معلم را هم می‌چسباندم به نیمکت. از این‌که این‌همه نزدیک او باشم لذت می‌بردم. یک‌بار که عینکش را روی میز گذاشت به خودم اجازه دادم و برش داشتم. خوب براندازش کردم و با دستمال ابریشمی آبی رنگم حسابی برقش انداختم. خودم هم عینکی بودم و مثل همه‌ی عینکی‌ها روزی صدبار عینکم را تمیز می‌کردم. برگشت تا ماژیک وایت‌برد را از روی میز بردارد که مرا دید. لبخندی گرم و صمیمی زد، عینکش را به چشم گذاشت و گفت:

«تا حالا عینکم رو به این تمیزی و شفافی ندیده بودم.»

قند توی دلم آب شد. زنگ آخر که خورد، به عینک فروشی که نزدیک مدرسه بود رفتم و لنگه دستمال خودم را برایش خریدم. مغازه‌دار پرسید:

«کیف نمی‌خواهی؟»

از داخل ویترین، کیف قهوه‌ای رنگی انتخاب کردم، درست هم‌رنگ قاب کائوچویی. دستمال را داخل کیف گذاشتم و تا شنبه بعد که به دستش برسانم آرام و قرار نداشتم.

عینکش را از روی میز برداشتم. فلزی بود با قاب مشکی. سینی چای به‌دست، آمد کنارم نشست.

«چیه می‌خوای تمیزش کنی؟»

«یادتونه؟»

«الان بهت ثابت می‌کنم.»

از کشوی کمد چوبی، کیف قهوه‌ای رنگی بیرون آورد و داد دستم. باورم نمی‌شد همان بود. زیپش را باز کردم. گوشه‌های دستمال آبی رنگ به زردی گراییده بود.

«یادگاری نگه‌اش داشتم. می‌دونستم یه‌روزی دوباره می‌بینمت. گذاشته بودم نشونت بدم.»

«پس عینک کائوچویی؟»

«زوارش در رفته بود. چند سال پیش عوضش کردم. دلم نیومد بندازمش دور. یادگار سال‌های تدریسم بود. می‌خوای ببینیش؟»

چند هفته پیش گذرم افتاد حوالی مدرسه. رفته بودم رستورانی را که برای اجاره آگهی کرده بودند ببینم. اتفاقی بهرنگ را دیدم. همان هم‌کلاسی‌ام که روزهای شنبه جایش را به من می‌داد تا نزدیک معلم محبوبم بنشینم.

«کجایی پسر؟»

«شرکت نفت پدرم رو منتقل کرد آبادان. ما هم به ناچار باهاش رفتیم. چند سالی تهرون نبودیم.»

«اومده بودی خونه معلم محبوبت؟»

«نه مگه این طرفاس؟»

«نمی‌دونستی! اتفاقاً چند وقت پیش تو تره‌بار دیدمش. خیلی شکسته شده بود، مریض‌احوال بود انگار. سراغتو گرفت.»

رفتم سراغش بعد ده‌سال. تا چندوقت پیش که بیماری از پا درنیاورده بودش، ماهی یک‌بار می‌رفتم خانه‌اش. می‌نشستیم، چای می‌خوردیم و او از خاطراتش برایم می‌گفت. هنوز هم که چند سالی است از رفتنش می‌گذرد، هرهفته، شنبه که می‌شود، عینک قهوه‌ای‌اش را که قبل رفتن بهم یادگاری داده بود، بر می‌دارم و تمیز می‌کنم تا همیشه شفاف و تمیز بماند، هم شیشه‌های عینکش، هم خاطره‌ی آن‌روزها در ذهنم.

 

دیدگاه‌ها   

#7 شوبکلائی 1393-10-01 11:48
خاطرۀ خوبی بود
تنها همین
#6 غلامی 1393-09-29 20:38
با سلام وآرزوی موفقیت ، داستان دونیمه دارد که در نیمه نخست همه چیز در جای خود قرارگرفته،هرچند نوع احساسات بیشتر زنانه است وبا شخصیتی که راوی در داستان دارد منافات دارد ولی کلیت روند داستان خوب جا افتاده ولی در نیمه دوم داستان زمانی که راوی مجدد به حوالی مدرسه بر می گردد ، ساختار داستان یه جورایی آشفته می شود واون زیبایی خود را از دست می دهد ، به نظر می توانست خیلی بهتر از این تمام شود .موفق باشید
#5 ماۀده مرتضوی 1393-09-28 18:33
از نظرات دوستان عزیز بسیار سپاسگزارم. از دوست عزیزی که فرموده بود روده درازی ، خواهش دارم این را نفرمایید. نظراتتان بسیار مفید بود. دوست عزیز دیگری پایان دیگری برای داستان نوشته بودند که کار بسیار جالبی انجام داده اند از ایشان هم کمال تشکر را دارم. همه دوستان بر دختر بودن راوی داستان اتفاق نظر داشتند که بسیار جالب بود چرا که سوژه این داستان در وافع خاطره ای از دوران راهنمایی من از معلم محبوب ادبیات فارسی ام است. حال چرا من این داستان را با شخصیت مذکر نوشتم فکر کنم کار اشتباهی بوده است . از نکته سنجی دوستان متشکرم
#4 امید 1393-09-27 22:40
بسیار زیبا بود
#3 مجيد 1393-09-24 14:31
خانم مرتضوي عزيز
داستان تصويرسازي خوبي داشت به خصوص توصيف چهره معلم و نثرتان دلنشين است. اما اگر حمل بر جسارت نباشد جهت بهتر شدن داستان چند پيشنهاد دارم كه البته فقط نظر و پيشنهاد شخصي است.
اول اينكه بهتر است داستان را با فلاش بك و تداعي به عقب و جلو ببريد.
دوم اينكه به نظرم اينطور نگاههاي عاشقانه به معلم و مثلا تميز كردن شيشه عينك خاص دخترهاست تا پسرها. حداقل من در دوران تحصيلم چنين موردي نديدم. بهتر است شخصيت داستان دختر باشد.
سوم اينكه براي من قابل قبول نيست معلمي كه بيست سال و اندي عينك قديمي اش را بابت دوران تدريسش به يادگار نگهداشته، يكباره آنرا هديه بدهد. شايد بهتر باشد براي به دست آوردن عينك قديمي راه ديگري پيدا كنيد.
روده درازي من رو ببخشيد.
#2 فائزه 1393-09-24 04:21
عالی ..تاثیرگذار و نوستالژیک ...سوژه ای که همه یکبار در زندگی خود تجربه کرده اندو کاملا خواننده را تا انتها با خود میکشاند . و جالب اینکه حدس میزدم شخصیت اصلی داستان دختر باشد ;-).
موفق باشی .
#1 ایلیا 1393-09-23 02:54
سلام
داستان احساسی و دلنشینی بود
اوج داستان خط آخر داستانه که واقعا زیباست
فقط به نظرم اومد یه نکته ای رو بگم
اینکه انتقال زمان رو با یه مکالمه ی مستقیم همزمان کردین
یکم داستان رو با پیچیدگی همراه کرده
کاش اول داستان رو به سالهای بعد انتقال میدادین
بعد مکالمه رو برقرار میکردین

وجود بهرنگ داستان رو جذاب کرده
دارم به این فکر میکنم کاش اون مکالمه ی مستقیم نبود
و داستان اینجوری ادامه پیدا میکرد که ....
"چند هفته پیش گذرم افتاد حوالی مدرسه. رفته بودم رستورانی را که برای اجاره آگهی کرده بودند ببینم. اتفاقی بهرنگ را دیدم. همان هم‌کلاسی‌ام که روزهای شنبه جایش را به من می‌داد تا نزدیک معلم محبوبم بنشینم.
«کجایی پسر؟»
«شرکت نفت پدرم رو منتقل کرد آبادان. ما هم به ناچار باهاش رفتیم. چند سالی تهرون نبودیم.»
«اومده بودی خونه معلم محبوبت؟»
«نه مگه این طرفاس؟»
«نمی‌دونستی! اتفاقاً چند وقت پیش تو تره‌بار دیدمش. خیلی شکسته شده بود، مریض‌احوال بود انگار. سراغتو گرفت.»"

بهم یه بسته داد که اگر دیدمت بدم بهت
انگار خودشم میدونست به عمر خودش قد نمیده رسوندن این بسته به شاگرد محبوبش
دروغ چرا، یواش یواش داشتم وسوسه میشدم بازش کنم ببینم توش چیه!
آخه هیچ آدرس یا شماره ای ازت نداشتم ...
نمیدونم چجوری فاصله ی بین بازار تا خونه ی بهرنگ رو طی کردیم
حتی متوجه حرفای بهرنگ هم نبودم
بسته رو از بهرنگ گرفتم و با یه بغض نفسگیر برگشتم خونه ....
حالا
"هرهفته، شنبه که می‌شود، عینک قهوه‌ای‌اش را( که قبل رفتن بهم یادگاری داده بود،) بر می‌دارم و تمیز می‌کنم تا همیشه شفاف و تمیز بماند، هم شیشه‌های عینکش، هم خاطره‌ی آن‌روزها در ذهنم."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692