«مواظب باش همهچیز را برده باشی.»
«بردم.»
«اون امتحانیو که ازت گرفتم چی؟»
«بردم.»
«بیا این لقمه هم ببر... کو؟ کجاست؟... همینجا بود که... »
«مامان حواست کجاست چند دقیقهی پیش بهم دادی.»
«این بچه اگر سرو صدا نمیکرد، خیلی خوب بود.»
بچهی کوچک را نیمه برهنه از روی زمین بلند کرد تا صدای ونگونگش را بخواباند. دوباره به پسر بزرگش نگاه کرد و پرسید: رفتی؟
پسر برایش دست تکان داد و از خانه خارج شد.
با دست ضربهی ملایمی به پشت نوزاد در آغوشش میزد و آرام قدم میزد. همینطور که او را میخواباند، خانهاش را ارزیابی میکرد. آشپزخانه که واقعاً بههم ریخته بود و ظرفها در ظرفشویی تلنبار شده بودند و ذرات چربی روی دیوارهی آشپزخانه خودنمایی میکرد. بسیاری از وسایل بیربط هم مثل دو سه تکه از لباسهای نوزاد و برس و دمپاییهای پسرش اضافی بودند. کف آشپزخانه هم از شدت خیس و چرک بودن به شدت لیز شده بود. تمیز کردن همین قسمت از خانه یک روز تمام وقت میبرد.
بچه را به زحمت خواباند. چندبار دور اتاق تابش داد و لالایی خواند. اما فایدهای نداشت. دست و پای بچه هنوز آزاد بود و فکر کرد که اگر قنداقش کند راحتتر خوابش ببرد و همین کار را هم کرد. تا گذاشتش توی گهواره و تابش داد، بچه خوابش برد.
به سراغ آشپزخانه رفت و تمام ظرفهای کثیف را از روی کابینت و یخچال و زیر کابینت درآورد و در ظرفشویی گذاشت. آشغالها را در سطل زباله ریخت و مشغول ظرف شستن شد. باید آرام این کار را میکرد تا بچه بیدار نشود. آشپزخانه جفت اتاق دیگرشان بود که از طریق یک چارچوب -یک راه باریکه- هر چیزی میشد اسمش را گذاشت به اتاق وصل میشد. دری بین این دو نبود و فقط یک پردهی کِرِم چرک بود که با دو میخ به دیوار وصل شده و گاه که مهمان میآمد، پرده را پایین میانداختند که آشپزخانه پنهان بماند. بهجز این مواقع پرده به یک طرف و تماماً روی یک میخ افتاده بود. استفادهی چندانی از آن نمیشد، چون آشپزخانه احتیاج به یک فضای باز داشت. و وقتی غذایی درست میشد، دود و دم تمام آنرا میگرفت. از آنجاییکه فقط یک پنجرهی کوچک به بیرون داشت، تمام آن دود و دم به اتاقها هدایت میشد و از آنجا خارج میشد.
صدای تق و توق ظرفهایی که روی هم و کنار هم قرار میگرفتند، بچه را از خواب عمیق خود بیدار نکرد و فقط زیر لب صدای نالهی آرامی از خود در میآورد و یا محکم به پستانک توی دهانش مک میزد و دوباره آرام میگرفت.
ظرفها که تمام شد، نگاهش به کف و دیوارهی چرب ظرفشویی افتاد. پس با همان اسکاچی که توی دستش بود محکم شروع به سابیدن آن کرد. یادش افتاد که او گفته بود:
«بهت قول نمیدم. نمیخوام از همین اول بهت دروغ بگم. همین الان حقوقم خیلی کمه. من یه کارمند سادهام. میدونم این پول حتی برای یه نفر هم کافی نیست چه برسه به تشکیل زندگی.» خندید و ادامه داد: «ولی تغییر میکنه. این حقوق همیشگی من نیست. ترفیع میگیرم یا کار دیگهای پیدا میکنم.» مکث کرد. نگاهش را روی زن ثابت نگه داشت و گفت: «ولی به خودم اطمینان دارم. از عهدهی زندگی برمیام. بهم اعتماد کن.»
آشپزخانه کمکم تمیز شده و حالا نوبت پختن غذا بود. از قبل فکرهایی داشت. امروز روز پختن غذای مفصل نبود. باید فقط سریع چیزی میپخت. خیلی کار داشت. قوطی عدس را از توی کابینت درآورد. با پیمانه مقداری از آنرا در قابلمه ریخت و زیر شیر آب گرفت. همانطور که مادرش یادش داده بود، آب تا نصفهی قابلمه باشد. آن را روی شعلهی ملایم گذاشت.
خواست از آشپزخانه خارج شود که چشمش به لکهی خون بر در یخچال افتاد. اولین پارچهای که دم دستش دید را خیس کرد و سریع همهاش را روی یخچال کشید.
به اتاق مجاور رفت. چندتا از لباسهای پسرش روی زمین افتاده بود. کمد را باز کرد و هرچه لباس چرک و نَشُسته بود درآورد و روی آنها انداخت. بهسراغ سبد لباس نوزاد رفت که همیشه زیر گهوارهاش بود. یک سبد کوچک آبی که پر از پارچهها و بند قنداق و بلوزها و شلوارهای یک وجبی بود. رنگهای مختلف غیر از زرد. مادر گفته بود رنگ زرد نوزاد را مریض میکند. از سبد پارچههای کثیف را درآورد و همه را با لباسهای قبلی گذاشت توی یک سبد بزرگتر و به حیاط رفت. ابتدا مردد ماند که در اتاق را ببندد یا نه. حمام آن طرف حیاط بود و از اتاق فاصله داشت. اگر در را میبست اصلاً صدای بچه را نمیشنید. اگر بیدار میشد حتماً گریه میکرد. بههرحال نتوانست که در را باز بگذارد. چون هوا سرد بود و بچه اگر از کم خوابی بیدار نشود حتماً از سرما بیدار میشود و گریه میکند. پس در را خوب بست و تصمیم گرفت چند دقیقه یکبار به او سر بزند.
به حمام رفت و لباسها را دستهبندی کرد. لباسهای بچه جدا، لباسهای سیاه و رنگی از هم جدا باید باشند. آنها را توی تشت انداخت. آب و پودر ریخت و شروع به چنگ زدن کرد. لباسشویی یک هفتهای میشد که خراب شده بود و برای همین لباسها روی هم تلنبار شده بودند.
وقتی مادرش پرسید: «چطور بود؟» بعد از کلی مکث، آروم گفت: «مودب... » و چند صفت دیگر که به ذهنش رسیده بود را شمرد. خندید و اضافه کرد: «خوب هم حرف میزد. از اون پسرایی که تو دوست داری.»
و خندیده بود و رفته بود.
قبل از اینکه قضیهی خواستگاری جدی شود. خودش و خواهرش کلی مسخرهاش میکردند. چندبار آمده بود و هر بار بدون کلمهای توضیح ردش میکردند. دختر نمیدانست چرا. فقط میدانست که عاشقش نبود. کسی نبود که خوب بشناسدش و یا هیچ احساس محبتی نسبت به او داشته باشد. او فقط. یک غریبه بود که وجود داشتن و نداشتنش در زندگیاش تأثیری نداشت. تا همان روز خواستگاری... و چی شد که بالاخره قبول کرد با او صحبت کند؟ شاید چون خسته شده بود از منتظر ماندن. باید یک روز جدی به این قضیه فکر میکرد. آنها در یک روز پاییزی آمدند. آنروز باران نمنمک بر شیشهی پنجرهی اتاقش میکوبید.
باران گرفته بود. در حمام را باز کرد و به حیاط کوچکشان نگاه کرد. به قطرههای باران که روی کاشی میافتادند و حباب درست میکردند و میترکیدند. با صدای تقتق باران دیگر اصلاً صدای بچه را نمیشنید. لباسها را رها کرد و بلند شد، دستهایش را شست و به طرف اتاق رفت. آب از نوک انگشتانش میریخت. حالا دیگه باران سرتاپایش را خیس میکرد. روسری نیم بستهی روی سرش را باز کرد و آنرا کامل روی موها و گردنش گذاشت. در اتاق را باز کرد. بچه همچنان آرام خوابیده بود. حتی کمی تکان هم نخورده بود. رفت بالای سرش و سر بچه که حالت مستقیم داشت را آرام گرفت و به پهلوی راست خواباند. مادر گفته بود که وقتی میخوابد هرچند وقت یکبار جهت سرش را تغییر بده، چون بچه سر نرمی دارد، اگر یک حالت بماند، ممکن است که جمجمهاش شکل نادرستی بهخود بگیرد. به صورت بچه خیره ماند. بچه لبخند کمرنگی زد و زن هم خندید.
مهمانی کوچک بود و یادش است که به خواهرش گفته بود که انگار برای هیچکس هیچ اهمیتی نداشت. هیچکس مهمانی را جدی نگرفته بود، حتی خودش. وقتیکه در پذیرایی خانه منتظر مهمانها بودند این مادرش بود که گفت: بهتره بری و لباس مناسبتری بپوشی. آنموقع بود که بلند شد و کمی به سر و وضعش رسید. مهمانی کاملاً ساده بود. آنها همسایهشان بودند و با اینکه رفت و آمد زیادی نداشتند. حداقل 2، 3 دفعهای آمده بودند و انگار آن شب هم مثل بقیه شبها بود. و همه دور هم نشسته بودند و در ابتدا حرف و سخن جدی نبود و او از اتاق کناری تمام حرفهایشان را میشنید. حرفهای پدرانشان را که در مورد فوتبال بحث میکردند. و چه با آب و تاب برای هم تعریف میکردند. بعد از خوردن چای اول بود که بحث جدی شد و پدر خانواده گفت که حالا بریم سر اصل مطلب. از اینجا به بعدش را دیگر نشنید. دیگه نمیتوانست بشنود که چه میگویند و چه قراری میگذارند. میدانست که هرلحظه ممکن است صدایش کنند. مضطرب بود و برای چندمینبار روبروی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. از بین صداهای درهم و بر هم توی سالن، شنید که کسی او را صدا کرد. از جایش تکان نخورد و به چهرهی خودش که روبروی خودش بود زل زده بود. آنقدر به آن خیره شده بود که دیگر خطوط و پهنای صورتش را نمیدید. او بود و چشمانش و دماغ و دهانش. هیچ صورتی وجود نداشت. از خودش ترسید. دوباره صدایش زدند. پلک زد و آن تصویر موحش از بین رفت و خودش را دید که مضطرب است. اما بالاخره از اتاق بیرون رفت و به همگی سلام کرد و سرجایش، تنها جاییکه باقی مانده بود کنار مادرش، روی زمین نشست. همگی به او زل زده بودند. خانواده داماد با لبخند و خانواده ی خودش کاملا جدی. انگار که تا به حال ندیده بودندش و این ملاقات اولشان بود. نمی دانست سرش را به کدام سو بگرداند. یک لحظه شوهر خواهرش را دید که لبخند می زند. کاملا بی خیال و آسوده، مثل همه ی وقت هایی که می خواهد شوخی کند، به او نگاه کرد و آسوده خاطر نشست.
چند دقیقه ای همگی سکوت کردند و یا آرام حرف می زدند. بعد صداها دوباره بالا گرفت و هر کس نظری می داد. مسلما قبول کردن این مهمانی از طرف خانواده ی عروس دلیل بر دادن جواب مثبت بود. حالا تمامی بحث ها به در نظر گرفتن عروس و داماد داده می شد. خب مهر چقدر باشه، تاریخ مراسم کی باشد، کی را دعوت کنیم و.....بالاخره یکی وسط جمع گفت : "بذارید عروس و داماد با هم صحبت کنند".
پدرش بود و همه ساکت شدند و به آن دو خیره شدند. سرش را بلند کرد و دید که او هم نگاهش می کند. پس هر دو بلند شدند ، اما او یک لحظه مردد ماند که به کجا بروند. دو اتاق بیشتر نداشتند. اتاق پدر و مادر که کوچک بود و شلوغ و تازگی ها یه مقدار اسباب اساسیه در آن گذاشته بودند. اتاق دیگرهم که خودش به هم ریخته بود و با این فکر که کسی به آنجا نمی رود، فقط درآن را بسته بود. احتمالا باید به بالکن می رفتند.....که آن هم نمی شد. باران بود و باد ، حتما خیس می شدند. خواهرش گفت: برو تو اتاق خودمون.
نفهمیده بود که کِی رفته و آنجا را مرتب کرده بود. دم در اتاق که رسید مسعود اشاره کرد اول او وارد شود و او هم بدون تعارف رفت داخل. اتاق کاملا مرتب بود و با اینکه کوچک بود، جایی برای نشستن نداشت. مسعود به کمد دیواری تکیه داد و رو به او نشست. پنجره اتاق باز بود و باران نرم و بی خیال بر لبه ی تاقچه و قاب عکس که روی آن بود می ریخت.
آن شب ، برای اولین بار با او حرف زد. کسی که تا لحظاتی پیش کاملا غریبه بود، قول یک زندگی خوب را داد، گفت با هم تلاش می کنند و آخر حرفش مکث کرد، نگاهش کرد و او معذب شده بود. گفت: پریا من می تونم، بهم اعتماد کن.
اسمش را برای اولین بار گفته بود و او هم خیره نگاهش کرده بود.
وقتی که گفت پریا با هم درستش می کنیم، سرش را بلند کرد و لبخند کوچکی زد. نه با لب هایش ، با چشمهایش. و تصویر خودش را در چشم های قهوه ای او دید. تصویری که بعدا بارها و بارها تکرار شد.
درسش هم ادامه نداده بود. حوصله اش را نداشت. همان قدر که دیپلم را گرفت، برایش کافی بود. اصرار مادرش بود که ادامه دهد. اما قبول نکرد. سه خواهر و سه برادر بودند و او بچه ی یکی مانده به آخر بود. از آن پس هر روز خانه ی یکی از خواهر ها و برادرانش بود. گاهی هم به کلاس های هنری می رفت. کلاس شمع سازی بود که ابتدا با علاقه شروعش کرد . چیزهایی می ساخت از نظر خودش فوق العاده بودند ولی بقیه فقط می گفتند" ای بدک نیست". دست آخر خودش هم دلزده شد و همه اش را رها کرد.
عروسی خیلی زود برگزار شده بود و چقدر زود خوشی ها تمام شد. مسعود می گفت: خوشی ها تمام نشد، تو سخت میگیری.
به آشپزخانه رفت، آب عدسی که روی گاز گذاشته بود کم شده بود. با قاشق مقداری از آن را برداشت با دست له کرد، هنوز نرم نشده بود. به آن آب اضافه کرد و شعله را به همان حالت گذاشت. از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. دوباره سریع بازش کرد که ببیند بچه بیدار شده است یا نه. هنوز خواب بود. باد به در فشار می آورد ولی سعی اش را کرد و ایندفعه آرام بستش. باران شدت گرفته بود. سرش را پایین گرفت و به طرف حمام دوید و سریع داخل شد و مشغول لباس شستن شد.
بعد از چندین سال هنوز در همان خانه ای بودند که روز اول با هم دیدند. وقتی وارد شدند، یک لحظه از دیدن خانه جا خورد. یک باغچه ی یک متری کوچک وسط حیاط بود و آنقدر خشک بود که انگار هیچوقت هیچکس چیزی در آن نکاشته بود. قسمتی از دیوارها سیمانی بود و جایی دیگر آجرهای درب و داغون که از جهات مختلف ضربه خورده بودند، خانه کاملا قدیمی بود. می گفت زیاد طول نمی کشد که از اینجا می رویم. و همه چیز جلوی چشم پریا محو شد. دیگه آن خرابی ها و کهنه گی خانه را نمی دید و اصلا به این فکر نمی کرد که زمستان و سرما را در آن چه کند. با تلاش ها و کارهای او و مسعود ، خانه بعد ازچند ماه جان گرفته بود. پیچکی کنار دیوار سیمانی گذاشته بودند که کم کم داشت دیوار را می پوشاند و به خانه جان تازه ای میداد. باغچه با کاشتن چند تخم گل زیبا شده بود. همه چیز خوب بود. مسعود میگفت : هنوز هم اگر بخوایم، همه چیز خوبه و ما شادیم البته اگر تو بذاری و اینقدر غر نزنی.
غر زدنش از کی شروع شده بود؟ و از کی مسعود باهاش این طوری حرف می زد؟! از کی من و تویی در کار بود و غر زدن جزء خصوصیاتش شده بود؟
از همان موقع که دیگه حوصله نداشت ، نه به خودش و نه به خانه اش برسد. شاید از دو سال قبل که برای اولین بار بحثشان شد. آن هم سر یک موضوع ساده. سر سفره ی غذا نشسته بودند و سعی کرد که بگذارد غذا تمام شود بعد حرف بزند. اما مرتب حرف ها به همراه غذا در گلویش گیر کرده بود. پس شروع کرد: امروز رفته بودم خرید، کفش بخرم. کفش را انتخاب کردم. پوشیدم. خیلی خوب بود. بعد قیمت را پرسیدم و می خواستم حساب کنم، دیدم پول ندارم. یه مقدار بود ولی کم بود. کیفم را چند بار گشتم، ولی چیزی نبود. حتی فروشنده هم میخواست بهم بگه همین پولی که میدی کافیه. " بغض کرده بود و حرفش را خورد." آخرش نخریدم و بیرون آمدم."
مسعود قاشق به دست فقط نگاهش کرد." اگر گذاشتی این غذا از گلومون پایین بره." " خب یه کفشی میخریدی که پولش رو داشته باشی. به اندازه ی جیبت خرج کن." انتظار این حرف ها را نداشت و کاملا مشخص بود که جا خورده است. انتظار همدردی داشت حتی اگر اون کفش را نخریده بود، مهم نبود. ولی این حرف ها آزارش داده بود و دمل چرکینی که روز به روز بزرگتر می شد ، سر باز کرد و هرچی می توانست گفت .گفت که خیلی تحمل کرده، با همه چیز ساخته. مسعود هم کوتاه نیامد و جواب می داد. میدان جنگ بدی بود و شانس آوردند که بچه خواب بود. مسعود می گفت: مگه از کجا اومدی؟ خونه ی بابات هم همین بساط ها بود. پریا می گفت: ولی من می خواستم زندگیمو بسازم و بهتر کنم.
-خب بساز . کی جلوتو گرفته. برو کار کن. کاری بلدی؟ به غیر از شستن و پختن چه کار بلدی بکنی؟
ساکت شده بود. خودش می دانست که کاری نمی تواند بکند. مسعود ادامه داد:" پس دیگه غر نزن. همینه که می بینی. تمام توان من اینه. دیگه بیشتر از این نمی تونم کاری کنم. از خروس خون تا بوق سگ کار می کنم. چه کار دیگه ای از من بر میاد؟"
این حرف دیگه آخر دعواشون بود و کم کم همه چیز آرام گرفت و سفره جمع شد. ولی از آن به بعد موج بحث و گلایه در خانه شان راه افتاده بود. و آن شب خوابی عصبی دید. خواب دید که دارد وارد اتاقشان می شود، همه جا تاریک بود و او سعی کرد دستش را به کلید چراغ برساند و بعد از اینکه دستش را آرام آرام روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد از دیدن چیزی که توی اتاقش بود ، یخ زد. شخص سیاه پوشی گوشه ی اتاق نشسته بود. چهره اش دیده نمی شد ولی او می توانست لبخند کمرنگی را که در صورتش پنهان شده بود حس کند. جیغ زد. آنقدر کش دار که حس کرد همین الان گلویش پاره می شود ولی خودش صدایش را نشنید . هیچ صدایی از دهانش در نیامد. وجود آن موجود آنقدر آزار دهنده بود که سراسیمه و مضطرب خودش را به در و دیوار می کوبید تا فقط او از آنجا برود. ولی او تکان نمی خورد و سرجایش نشسته بود. فضای اتاق هول و هراس خاصی داشت که نمی گذاشت کسی واردش شود وبالاخره بعد از چند دقیقه خودش بلند شد و به صورت خفاش کوچکی در آمد و از اتاق خارج شد.
لباس ها دیگر تمام شده بود و فقط به یک آبکشی مختصر احتیاج داشت. آنها را یکی یکی زیر آب قرار داد و در تشت کنار دستش گذاشت. بعد همگی را جمع کرد و در گوشه ی حمام گذاشت. نمی شد آنها را پهن کرد. باران هنوز شُر شُر می بارید و صدای قطرات آن که به زمین و در و دیوار برخورد می کرد ، به گوش می رسید. فقط کف حمام را سرسری آبی ریخت تا تمام آب چرک ها و کف هایی که درست شده به فاضلاب برود. صورتش را دو مشت آب زد و از حمام خارج شد و زیر باران به طرف اتاقش دوید. بچه بیدار شده بود و در رختخواب بی تابی می کرد. بلندش کرد تا کمی آرام گرفت. اما می دانست که گرسنه اش است. به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت دیگر پسر و همسرش از راه می رسیدند. به بچه شیر داد و دید که چه با اشتها می خورد. به سراغ غذایش رفت. با قاشق کمی از عدسش را در آورد و آن را بین دو انگشتش فشار داد. عدس کاملا له شد.کمی رُب به آن اضافه کرد و شعله اش را کم کرد و آن را به حال خودش گذاشت و به سراغ بچه رفت. قنداقش را باز کرد و گذاشت کمی آرام در جایش بازی کند. کودک دست و پای کوچکش را که تازه آزاد شده بود، با شادی تکان می داد. مادر چند لحظه به او خیره ماند و بعد صدای در زدن شنید. در اتاق را پشت سرش باز گذاشت و به طرف در حیاط دوید باران تندی بود و ترسید که پشت در بمانند در را که باز کرد هر دو کمی کنار در ایستادند و بعد به طرف اتاقشان رفتند. پسرش بود که زودتر رسیده بود و زیر باران بدون چتر بود. تا رسیدن به خانه مثل موش آب کشیده شده بود. مادرش دم در نگهش داشت و همانجا کابشن و کیفش را گرفت و گذاشت دم در. لباس هایش را در آورد و فرستادش کنار بخاری بایستد. پسرک کنار بخاری می لرزید و قطره های آب از روی موهایش بر بدنش می افتاد. با دو دستش خود را بغل کرده بود و ایستاده بود. زن از کمد لباس هایش را آورد ولی اول با حوله موهایش را خشک کرد . جوری حوله را روی سر بچه فشار داد که آخش در آمد. بعد سریع لباس های تمیز را تنش کرد، و لباس های دیگرش را جمع کرد.
پسرک تا گرم شد به سراغ نوزاد کوچولو رفت که هنوز روی زمین بود و داشت بازی می کرد. یکی از پاهایش را به دستش گرفته بود و انگشت شصتش را در دهان گذاشته بود. برادرش پایش را از دهانش بیرون آورد و بوسیدش و شروع کرد با اوبازی کردن و دست و پاهایش را گرفت و مرتب باز و بسته می کرد. مادرش بهش تذکر داد که آرام تر هنوز بدنش نرمه.
صدای زنگ دوم آمد و دوباره دویدن به طرف در و خیس شدن زیر باران. در باز شد و مسعود داخل شد. هر دو به طرف اتاق دویدند. قطرات باران خیلی سرد شده بود و هر قطره ای که می افتاد ، انگار که ردی از یخ بر بدنشان می گذاشت.
پدر با صدای بلند به بچه هایش سلام کرد و لباسش را به دست زنش داد. پسرک به پدر نگاه کرد و بلند خندید. پدر هم خندید و گفت:" نامرد به من می خندی؟" موها و سرو وضعش کاملا به هم ریخته شده بود.
وقتی همگی نشستند. مادر هم روسری اش را که حالا دیگر از باران کاملا خیس شده بود، در آورد و گوشه ای گذاشت. غذایش را که آماده بود در کاسه ها ریخت و به پسرش داد که سفره را بیاندازد و خودش به دنبالش ظرف ها را سر سفره گذاشت و همگی شروع به خوردن کردند. زن بچه ی کوچک را از بغل پدر گرفت و در گهواره اش گذاشت و کمی تابش داد. بعد به سر سفره غذا رفت و او هم مشغول شد و سعی کرد غر زدن پسرش را که می گفت " هر روز همین غذا" را نشنیده بگیرد. به او گفت امروز هوا سرده این گرمت می کنه و با دستش آروم به کمرش زد. مادر حین غذا خوردن خودش، به آن دو نیز نگاه می کرد که با ولع می خوردند و هورت می کشیدند. دوست داشت غذای بهتری برایشان درست کند و لی همین قدر می توانست. به همسرش خیره ماند که نان را در کاسه اش تلیت می کرد و آن را با قاشق فرو میداد در ظرف و بعد به دهان می گذاشت. برای یک لحظه فکر کرد که اگر او بمیرد چه کار می تواند بکند. چطور کار کند. چه کاری را شروع کند. نه نباید به این چیزها فکر میکرد. ولی این چیزها در فکرش چرخ خورد. مسعود چهار زانو نشسته بود مثل اینکه تنه ی بلندش نمی توانست در هوا صاف بایستد ، قوز کرده بود و غذا می خورد. فکر کرد اگر بمیرد، حتما قبر درازی می خواهد. قبر به آن درازی هم حتما پول بیشتری می خواهد و ناگهان ترسید. اگر بقیه سعی کنند او را در یک قبر کوچک دفن کنند ، چه می شود؟ احتمالا پاهایش قبل از ورود می شکند بعد او جیغ می زند و گریه می کند که نمی خواهد شوهرش را این طور دفن کنند. خودش به تنهایی به گودال حمله می کند و شوهرش را در می آورد و تا روزی که به اندازه ی کافی پول برای قبر بزرگتر پیدا نکرده اند او را دفن نمی کند و جنازه اش را در خانه نگه می داردو یا شاید این طور نشود. شاید مجبور شود شوهرش را عمودی دفن کند. از جایی شنیده بود که خانواده ی فقیری به دلیل نداشتن پول کافی مرده ی خود را عمودی دفن کرده اند.
مسعود کاسه ی دال عدس را بلند کرد و به دهانش نزدیک کرد تا هورت بکشد، چشمش به پریا افتاد که همین طوری به او زل زده است. " برای چی به من زل زدی؟!" ناگهان به خودش آمد و خنده اش گرفت که وسط غذا خوردن به چه چیزهایی فکر می کند. گفت هیچی و او هم مشغول خوردن شد.
" بارونش اونقدر سرد هست که هر لحظه ممکنه تگرگ بیاد" مسعود این را گفت.
پسرش گفت: اگر تگرگ بیاد من میرم وسط حیاط جمع می کنم.
زن گفت: تو نمی ری.
آه پسر بلند شد: ماماآآآن.
مسعود به هر دوشان نگاه کرد و گفت: چه کارش داری؟ زیاد اون زیر نمی مونه من براش جمع .....
داشت حرفش را می زد که صدای تقی آمد و بعداز حیاط آهنگ تق تق طولانی بلند شد و پسرک از خوشحالی جیغ کشید و از سر سفره بلند شد. به حیاط رفت . مادر به دنبالش فریاد زد که مواظب باشد و اگر تگرگ ها بزرگ هستند به زیر آنها نرود.
پدر هم از آشپزخانه یک کاسه کوچک برداشت. کابشن اش را روی سرش انداخت و به حیاط رفت. مادر دم در اتاق ایستاده بود و مرتب به پسرش هشدار می داد. یک دانه تگرگ درست جلوی پایش افتاد. آن را بلند کرد و قبل از اینکه آب شود به دهان گذاشت. صدای بچه ی کوچکش در گهواره در آمده بود. به سراغ او رفت و لای پتو پیچیدش و کلاهی هم بر سرش گذاشت و با خود به کنار در آورد. بارانی سرد می بارید و پدر و پسر در حیاط در لابه لای جمع کردن تگرگ کمی از آنها را می خوردند و می خندیدند. و زن در کنار در به آنها نگاه می کرد.
دیدگاهها
داستان جذاب و گيرائي بود شايد بهتر بود اسمش رو يه چيز ديگه بذاري
من با داستانت ارتباط خوبي برقرار كردم ؛ و اينكه چقدر راحت و ساده تونستي رنجي كه يك بانوي خانه دار
مي كشه و زحمتي كه در نبود همسرش و بار مسئوليت زندگي روزمره رو مي كشه و اينكه از چه خواسته هاي
كوچيكي ؛ زياد مي گذره و همه و همه جالب بود و اينكه من واقعا با اين بانو درگير بارون و شستن لباس و
بچه ي كوچيكش شدم ؛ يك روزمرگي ناب بود ؛ هر چند من معتقدم نه خانمهاي خونه دار مي تونند به راحتي همسرشون و رنجي كه براي تامين همين حداقلها رو مي كشند بفهمند و نه مردها مي تونند بفهمند كه كدبانوي خونه هر روز دچار چه دغدغه ها و رنجهايي هست ...
ساده زيبا و روان بود
درود بر تو بخاطر توجه به ريز ترين دغدغه ها و دردهاي مشترك زنانه
موفق باشي
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا