وقتى با او به جایگاه سعى رسید گفت:
«اى پسرک من، من در خواب میبینم که تو را سر میبرم.
پس ببین چه به نظرت میآید.»
گفت: «اى پدر من، آنچه را مامورى بکن.
ان شاء الله مرا از شکیبایان خواهى یافت.»
سوره صافات_آیه ۱۰۲
جلوی تخت مریم زانو میزنم. گرمای دستش را میان دستهایم میفشارم. با نگاهم بالا و پایین رفتن سینههای جوانش را دنبال میکنم. قرصهای خواب فقط خوابش را سنگینتر کرده است. دیگر نباید دل دل کنم. باید از این دلواپسی خلاص شوم. توی آینه اطاق، زیر پردهای از آب خودم را میبینم که میان دیوارهای آبی تاب میخورد. بالای آینه عکسهای مردان پا به توپ به من لبخند میزنند. وقتی پسر همسایه را به بیمارستان رساندیم دکتر گفت: «خوب شد زود آمدید. اگر چند ساعت میگذشت با اینهمه قرصی که خورده بود به آرزویش میرسید.» دیگر راهی برایم نمانده است. هرچند هنوز هم نمیدانم این بهترین راه باشد. لای در اطاق خواب را باز میکنم. پاورچین پاورچین از جلوی مبل رد میشوم. محسن غرق در خواب است. مثل هر شب قلیانش را کشیده و طاقباز جلوی تلویزیون روشن به خواب رفته است. اوایل ازدواجمان وقتی دود را از میان انبوه ریش و سبیلش بیرون میداد انگار مسیح بود که حرف میزد. حالا از این ریخت پر مو با آن جای مهر روی پیشانیاش حالم بهم میخورد. راهی آشپزخانه میشوم و از کشوی دوم کابینت، جعبه چوبی را بیرون میکشم. در جعبه را باز میکنم. دو چشم هراسان از درون جلای تیغه چاقوی آلمانی به من نگاه میکند. چاقو را با آن جعبه خوش نقشش برای جهاز مریم کنار گذاشته بودم. یادگار پدر بود.
مادر عجله داشت. سر صبح من را برداشت و رفتیم حمام. روی انگشتان هر دوتایمان حنا گذاشت. یونس دیپلمه بود و کارمند دولت. فرزانه میگفت: «خوش به حالت سهیلا. میگن تو خونشون تلویزیون هم داره.»
یونس با کت و شلوار سورمهای و صورت تراشیده شده از پشت عینکش مرا نگاه میکرد. لکه روی چانهاش مثل قالی نیمه کاره دار مادر بود. دلم به هراس افتاد. حالا تلویزیون داشتیم. مریم به دنیا آمد.
جعبه چوبی را زیر بغلم میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم. بساط قلیان محسن را به کنار اطاق میکشانم تا دوباره در غلت شبانه فرش را نسوزاند. از کارم خندهام میگیرد. از اینکه هنوز میل به زندگی دارم. میل به نکبت. میل به رسوایی. تلویزیون را خاموش نمیکنم. صدایش برای محسن مثل لالایی است. بالا سر مریم میایستم.
ابراهیم به حکم خداوند چاقو را بر گردن اسماعیل گذاشت. چارهای نداشت.
توی مسجد ماندم تا نماز ظهر تمام شود. خودم را دوان دوان به حاج آقا رساندم. سلام کردم یا نه؟ با صدای آرام پرسیدم: «حاج آقا خودکشی یا قتل برای وقتی که یه مرد چیز میشه، یعنی یه آقایی بهت حمله میکنه، البته حمله نه، یعنی...»
سرخی صورتم را حس میکردم. حالت تهوع داشتم. آب دهانم از گلویم پایین نمیرفت. زیر چادر کباب شده بودم. با دستم چادرم را از زیر تکان دادم تا نفسی بیاید و نجاتم دهد.
حاج آقا همانطور که سرش پایین بود و با دانههای تسبیح بازی میکرد گفت: «خواهرم خودکشی شرعا حرام و از گناهان کبیره است.»
سرم گیج رفت. چقدر حرف زد. انگار گفت: «باید از خودش دفاع کند.» شاید هم گفت: «اگر بلایی سر زن بیاید پاک است.» نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه. تا ته حیاط مسجد دویدم. روی پله آخر سکندری خوردم. طول کوچه را دست به دیوار آمدم. چقدر بد شد. آبرویم رفت. مثل دیوانهها فرار کرده بودم. کاش دیوانه بودم. «خوش به حال دیوونهها.» تکه کلام یونس بود. میگفت: «نه تو این دنیا حساب پس میدن، نه تو اون دنیا.»
رادیوی تاکسی ونگ ونگ میکند: «مصرف خودسر آنتی بیوتیک میکروبها را مقاوم میکند.» شیشه ماشین را پایین میدهم. «پارگی رگ گردن در کمتر از نیم دقیقه انسان را میکشد.» راننده رادیو را خاموش میکند.
یونس مریم را روی پاهایش بلند میکند. صورت مریم میخندد. روی پاهای یونس پرواز میکند. اوج میگیرد.
- «بابایی دیشب یه خواب جالب دیدم.»
- «تعریف کن ببینم.»
- «خواب دیدم چندتا آدم حمله کردن به خونه. اونوقت من رفتم زیر یه سینی قایم شدم.»
- «خوب بعدش چی شد؟»
- «من و پیدا کردن و بردن تو یه قصر پیش مامانم.»
- «پس آدمای خوبی بودن.»
دوتا لپ مریم را میکشد و مینشاند روی شانههایش و برایش هواپیما میشود.
مریم لباس صورتی یقه بازی به تن داشت. وسط اطاق برای من عشوه میآمد. دیروز کارنامهاش را گرفته بود. پر از نمره خوب. گفتم: «این لباس رو از کجا آوردی؟» گفت: «بابا محسن جایزه خریده.» حمله کردم به طرفش. لباسش را با دندان پاره کردم.
روی شاخه درخت حیاط گربهای نگاهش را فرو کرده بود توی بدن کبوتر روی هره دیوار. برای حمله آماده میشد.
یونس عاشق رادیو بود. از سر کار که میآمد کت و شلوارش را مرتب از جالباسی آویزان میکرد. کمی با مریم ور میرفت و ولو میشد روی بالش و یک وری با موج رادیو جیبیاش بازی میکرد. حال و حوصله تلویزیون دیدن نداشت. مریم بساط خاله بازی را بین رادیو و یونس پهن میکرد.
- «بفرمایید براتون ماکارونی پزیدم.»
برایش چای میآورم. تا روز آخر هم از یونس خجالت کشیدم.
چند سالی صبر کردم تا بیاید. سایه سرم شود. به دادم برسد. پلاکش را خاک کردیم. زندگی کمرم را خم کرد. گفتم: «میخواهم ازدواج کنم.» انگار کفر گفتم. پدر گفت: «اگه شوهر کردی دیگه پاتو اینجا نذار. ما آبرو داریم. مثلا خانواده شهیدیم.»
وقتی فهمیدند با محسن سماواتی قرار عقد گذاشتهام دیگر پایشان را توی خانهام نگذاشتند. توی مسجد عقد کردیم. بیسر و صدا. مریم داشت بزرگ میشد. محسن مرد بدی نبود. سرش به کارش گرم بود. دنبال کارهای یونس بودم که با او آشنا شدم. آرامش مردان جنگ را داشت. سالها اسارت اهلیاش کرده بود. میخواستم اسم یک مرد توی شناسنامهام باشد.
مریم زیباتر میشد. بلندی قدش به یونس میرفت. نگاهش همان محبت یونس را داشت. پوست سفید و موهای فرفریاش شده بود مثل من. وقتی از مدرسه میآمد صدایش تمام محله را بر میداشت. عاشق فوتبال بود. هرچه سنگ سر راهش بود را شوت میکرد. پدر یونس مرتب به مریم سر میزد.
کم کم احساس کردم نگاههای محسن به مریم غریبه است. زودتر به خانه میآید. مریم را زیاد بغل میکند. زیاد میبوسد. روی پاهایش مینشاند. شاید من حساس شده بودم. شاید قبلتر هم این کارها را میکرد. مدام زیر لب استغفرالله میگفتم. اما این حس زنانه رهایم نمیکرد. همان حسی که از سایه یک مرد میفهمم نگاهش جور دیگری است. خانه ناامن شده بود. مدام به مریم گیر میدادم.
- «تو خونه لباس پوشیدهتر بپوش.»
- «مریم کمتر بخند. دختر باید آروم بخنده.»
- «برای چی تو خونه به خودت عطر میزنی؟»
کنار تلویزیون دود قلیان را بیرون داد. دست راستش را روی شانه مریم انداخته بود. دانههای تسبیح روی سینه مریم بود و محسن با انگشتش دانهها را یکی یکی لمس میکرد. چشمهایش را بسته بود. زانوانم شل شد. کنار دیوار آشپزخانه نشستم. خدایا چه کنم؟ نه جایی دارم که بروم نه دستم به جایی بند است. توی دستشویی بالا آوردم.
باید کاری را میکردم که اگر یونس بود میکرد. بعد من را اعدام میکردند. مریم برای این دنیای پر از گرگ لقمه چربی بود. راهش این نبود.
مریم داشت میرقصید. خوشحالی از همه اندامش نمایان بود. تا رسیدم دست من را هم گرفت و چرخاند. بلند بلند خندیدم. مریم گفت: «بابا محسن قول داده دیوارای اطاقم رو آبی کنه.» چنان زدم توی صورتش که زمین خورد. بعد زدم زیر گریه.
صبر کردم تا محسن راهی کار شود. برود. چادرم را روی سرم انداختم و راهی خانه فتانه شدم. شوهرش معمم بود. توی اطاق کناری نشستیم و فتانه بلند بلند سوالم را از حاج آقا پرسید. شوهرش گفت: «زن مسلمانی یقین دارد که در صورت دستگیر شدن مورد تجاوز قرار میگیرد. میتواند اقدام به قتل نفس کند؟ سوالتون همین بود دیگه؟» فتانه گفت: «بله حاج آقا.» حاج آقا گفت: «در این مسئله دو وجه و احتمال است. یعنی یک احتمال میتوان گفت جایز است و یک احتمال جایز نیست.» صدایش گنگ بود. صدای همهمه میداد. صدای باد. چیز زیادی نفهمیدم. اصلا چیزی نفهمیدم. مات و مبهوت به فتانه خیره شدم. فتانه گفت: «یعنی میشه خود کشی کرد. اما برای چی پرسیدی؟»
- «یه بنده خدایی گفته بود سوال کنم.»
چایم را خورده و نخورده بلند شدم و بیرون آمدم. حکم خدا جاری شده بود. باید فرزندم را ذبح میکردم. چه بلایی سر خودم میآمد؟ مگر میشد با کابوس کشتن فرزند زندگی کرد؟ مگر الآن زندگی میکردم؟ حوصله نداشتم برای خودم هم دنبال حکم بروم. حکمم معلوم بود. اعدام. چه جلاد من را بکشد چه خودم جلاد خودم بشوم. مگر برای خدا فرقی داشت؟ قاتل محکوم به مرگ است و خلاص.
فکر کردم طلاق بگیرم. با مریم به خانه پدر بروم. آنقدر جلوی در بنشینم که راهم بدهند. محسن با ریشش بازی میکرد: «طلاق برای چی؟» خودم را با پاک کردن مرغ سرگرم کردم. چشمهایم لای ران و سینه حیوان ذبح شده دنبال جای بیاستخوان میگشت. گفتم: «آخه مریم داره کم کم بزرگ میشه.» به سمت من آمد. روی دستم لکههای خون بود. زیر چانهام را گرفت و بالا آورد. زل زد توی صورتم و گفت: «مریم حالا دیگه دختر منم هست.» دستم را بریدم. از نگاهش فرار کردم. توی خواب گردن مریم را میبوسید.
یونس گفت: «دلم میخواد اینقدر فشارت بدم تا یه نفر بشیم.»
مریم صورتش را روی صورت یونس گذاشته بود و میخندید: «اونوقت دیگه من نمیتونم روی کولت هواپیما سواری کنم.»
یک تکه از گچ ریخته شده دیوار را بر میدارم و به سمت گربه پرتاب میکنم. از صدایش کبوتر پرواز میکند.
چاقو را روی گردن مریم میگذارم. محسن خرناس میکشد. تلویزیون آهنگ پخش میکند. انگار چاقو را روی خرخره محسن میگذارم. چاقو به اذن خداوند نبرید. دوباره کشید. بازهم نبرید. خداوند به جای اسماعیل گوسفندی فرستاد. محسن گفت: «داره از انگشتت خون میاد.» ابراهیم چه جراتی داشت. اما ابراهیم مرد بود. اگر او هم زن بود نمیتوانست. زن خالق است. زاینده است. محسن طاقباز خوابیده است. آسمان رو به روشنایی میرود. تلویزیون را خاموش میکنم. کنار مریمم دراز میكشم و میخوابم.
دیدگاهها
موضوع داستان جالب و تلخ بود ولي من نتونستم شخصيت زن رو سفيد در نظر بگيرم يه شخصيت خاكستري رو به سياه داشت
چون همسر شهيدي بود كه حس ميكنم تو ازدواج دوم غلط انتخاب كرده بود و موقع تصميم گيري تصميم به كشتن همسرش نمي گيره ؛ بلكه تصميم به كشتن دخترش مي گيره اين نشون ميده بيشتر حس حسادت زنانه نسبت به حس مادري نسبت به دخترش مي چربه كه تصميم مي گيره همسرش بمونه و دخترش رو بكشه .
قلم خوبي داشتيد فقط تو اصل ماجرا يه مقدار من سر در گم شدم .
قلمتان نويسا و موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا