داستان «خانه‌ی سیزدهم» نویسنده «محمد مظلومی‌نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خانه‌ی سیزدهم» نویسنده «محمد مظلومی‌نژاد»

خوبی خانه سیزدهم این بود که می‌توانست هر جایی باشد. مثلا می‌توانست خیلی دورتر از اینها باشد. مرتضی اما می‌خواست به جاده نزدیک‌تر باشد. شاید اینگونه صدای موتورش به دیگر خانه‌های روستا نمی‌رسید. باغ حاج باقر هم اگرچه تقریبا خشکیده بود اما تنها باغ بیرون از روستا بود که چاهش هنوز زمزمه‌هایی از آب را داشت. خانه‌ی پدری ابراهیم هم که پشت به پشت خانه‌ی خودمان داده بود و شهر هم لابد خوبی‌های خودش را داشت که من هنوز نمی‌دانستم.

گل‌نسا می‌گفت آدم‌ها مانند گره‌های قالی هستند. همه باید در سر جای خودشان باشند. مثلا مرتضی و اصغر و ابراهیم اگر در سر جای خودشان می‌بودند چاه روستا هرگز خشک نمی‌شد. پسران حاج‌باقر اگر در پی گله‌ی خود رفته بودند حالا سر به زیرتر بودند و تعداد رمه‌هایشان را نمی‌شد با انگشتان دست شمرد. گل‌نسا می‌گفت کسی‌که پشت دار قالی می‌نشیند باید سرنوشت گره‌ها را بپذیرد و من اصلا نمی‌دانستم چند وقت بود که پذیرفته بودم! که گوش سپرده بودم و اسم هر کدام را که از زبان گل‌نسا می‌شنیدم سرنخ را در دست می‌گرفتم، تارش را می‌بافتم، گره را می‌زدم و نخش را به‌سرعت می‌بریدم؟!

خودم خواسته بودم که دار قالی را آن‌ها برپا کنند. مرتضی پایه‌های دار را آورده بود. اصغر و ابراهیم از شهر با خود کاموا و ابریشم رنگی آورده بودند و پسران حاج‌باقر کولر آبی کوچکی را در اتاق نصب کرده بودند. من فقط از گل‌نسا خواسته بودم تا بیاید. تا بیاید و بگوید بزرگ‌ترین قالی است که تا به حال در روستا بافته شده. تا کاغذی را که ده‌ها بار تا خورده از جیب کوچک لباس گلدار بلندش که زیر چارقدی رنگ و رو رفته پنهان شده بود، بیرون بیاورد و در بی‌سوادی مطلقش انگشتان مرا به پذیرفتن سرنوشت گره‌ها هدایت بکند.

دود موتورهایشان خورشید را از آسمان روستا دور می‌کرد. من و دار قالی و دورازده خانه‌ی محقر روستا که معلوم نبود کدامشان به دیگری تکیه کرده است، صدای باد را که در میان چین‌های شلوارهایشان می‌پیچید می‌شنیدیم. از گل‌نسا می‌پرسیدم آن‌ها به‌جز خستگی و دود و بوی عرق چه چیز را با خود به روستا می‌آوردند که مردمک چشم‌هایشان هر روز و هر شب در کاسه‌ی چشم‌هایشان می‌دوید و می‌دوید که انگار دم خروسی را آتش زده باشند؟ گل‌نسا می‌خندید و می‌گفت آن‌ها از روستا چه چیز را با خود نبرده بودند؟

خودم گفته بودم. گفته بودم که آخرین گره قالی را که بزنم یکی‌شان را انتخاب خواهم کرد. اگر آخرین رنگ آبی بود مرتضی را، قرمز اگر بود ابراهیم را، زرد هم برای اصغر و همین‌طور...

گل‌نسا می‌گفت اگر چند گره پشت سر هم اشتباه زده شود باز کافی است تا گره بعدی را درست بزنی تا همه‌چیز به‌جای خود بازگردد. اینگونه فقط بخش کوچکی از قالی خراب شده که کمتر کسی متوجه آن می‌شود. ولی اگر چند گره در میان اشتباه کنی و تا انتها همین‌گونه پیش بروی بهتر است هرگز آن قالی را از روی دار برنداری.

خودشان خواسته بودند. هر شب دور تنها چاه خشکیده‌ی روستا جمع شوند، آتش روشن کنند و لابد به صدای یکنواخت گل‌نسا گوش دهند تا دوباره و دوباره حدس بزنند بالاخره کی گل‌نسا خاموش می‌شود و سرانجام کدامشان انتخاب خواهد شد.

اصغر می‌گفت به شهر می‌رویم و در یکی از خانه‌هایی که ادعا می‌کرد دیوارهایش را خودش چیده زندگی خواهیم کرد. پسران حاج‌باقر باغشان را نشان کرده بودند. مرتضی از خانه‌ی سیزدهم که می‌توانست هر جایی باشد سخن می‌گفت و ابراهیم اتاق کوچک بالای بام را برای مادرش وعده گرفته بود.

نیازی نبود که گل‌نسا مدام تذکر دهد. یک نگاه که می‌انداختی کافی بود تا بفهمی به گره‌های آخر نزدیک شده‌ای اما آن‌روز قطعا روز زدن آخرین گره نبود. من بی‌حرکت پشت دار نشسته بودم و سعی می‌کردم صدای گل‌نسا را که داشت چای می‌ریخت از میان عرض اندام کولر یکی در میان بشنوم که صدای نامفهوم فریادهای مرتضی هور هور کولر را در بر گرفت. به‌سرعت به ایوان آمدم. چادرم در هوا تاب می‌خورد. اولین‌بار بود که چشم‌های مرتضی زودتر از چادرم روی سرم ننشسته بود و روی موهایم سر نخورده بود. از دور صدای موتوری می‌آمد و به‌دنبالش غباری تیره که بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد.

غباری که بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد حاج‌باقر نبود. موتور چوپانی‌ش هم نبود. لاشه‌ی یکی از گوسفندهایی بود که قبل از سرکشی خورشید به‌دنبال حاج‌باقر، سر به زیر، از روستا بیرون رفته بود. زن حاج‌باقر سربرهنه از خانه بیرون زد. صدای ضجه‌ش در خانه‌ی سیزدهم هم به‌گوش می‌رسید. حاج‌باقر موتورش را روی جک قرار داد و با چاقو طناب گوسفند را از ترک‌‌بند موتور برید و پارچه خونی را که روی ترک‌بند موتورش پهن کرده بود روی سر زنش انداخت.

به ما اشاره کرده بود که دست از بافتن قالی برداریم و به کمک زنش برویم. از ما خواسته بود یا گوشت را بین اهالی تقسیم کنیم یا شامی بگذاریم و همه را دعوت بگیریم. به اهالی روستا گفته بود کار چند گرگ بوده. گفته بود تنها گوسفندی را که توانسته بود نجات بدهد قبل از مردن حلال کرده و بازگردانده است. مرتضی می‌گفت اگر کار گرگ بوده لاشه‌های دیگر گوسفندان کجا هستند و طوری به جواب سوالش می‌اندیشید که انگار بخواهد حجم موهایم را از زیر روسری تخمین بزند. پسران حاج‌باقر می‌گفتند بارها و بارها چندین کفتار را دیده‌اند که در کوه‌های آن‌طرف جاده که دست روستا را از آن کوتاه می‌کرد پرسه می‌زنند. اصغر و ابراهیم مطمئن بودند بقیه را فروخته است و این یکی را آورده تا توجیه کند. همه‌ی این حرف‌ها را وقتی زده بودند که حاج‌باقر داشت پوست گوسفند را که از درخت آویزان کرده بود جدا می‌کرد و لابد زمزمه‌ها را شنیده بود اما جز او مگر کس دیگری هم بلد بود که چگونه پوست گوسفند را بکند؟

گل‌نسا و دیگر زنان روستا برنج را دم کرده بودند. مردان روستا به‌جز حاج‌باقر دور تنها چاه خشکیده‌ی روستا جمع شده بودند و آتش بزرگی را برپا کرده بودند و دیگ پر از گوشت را روی آن گذاشته بودند و هر از گاه یکی از آنان با ملاقه‌ای محتویات دیگ را هم می‌زد.

خانه‌ی سیزدهم روستا می‌توانست هر جایی باشد. مثلا می‌توانست حتی آن‌سوی جاده در دامنه‌ی کوه، جایی‌که استخوان‌های گوسفندها انبار شده بود ساخته شود و یا حتی دورتر.

بالاخره چیزی را فهمیده بودم که گل‌نسا نمی‌دانست و یا شاید می‌دانست و به زبان نیاورده بود. هر تار قالی وقتی از دار بریده می‌شود صدای خاص خودش را دارد. بعضی‌ها بم هستند و بعضی دیگر زیر. بعضی‌ها کشدار می‌باشند و تا مدتی صدایشان در گوشت زنگ می‌زند و بعضی دیگر به‌سرعت محو می‌شوند. قیچی را که در دست بگیری و تارها را از ابتدا تا به انتها ببری موسیقی کاملی را خواهی شنید. و من با چشم‌های بسته گوش سپرده بودم. انگار قیچی دست‌های نوازنده‌ای باشد. دست‌های نوازنده‌ای که موسیقی پایانی را می‌نوازد.

 

 

دیدگاه‌ها   

#2 مهدیه مظلومی نژاد 1393-11-01 22:41
مثل همیشه ..عالی ...عمیق و پر از احساس و همین طور مبهم و درلفافه
#1 غلامی 1393-09-15 17:33
خیلی خوب بود... یکدست ، روان وآهنگین ، موفق باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692