ظهر تابستان است، آفتابی داغ بر سر روستا میتابد، بتولآغا زیر سایهی درخت نشسته و به جان لباسهایی افتاده که چرک و کثیف روی هم تلنبار شده. بتولآغا لباسها را به داخل تشت مسی انداخته و چنگ میزند. آبی کثیف و تیره به داخل تشت دویده و کفها کمرنگ میشود. بتولآغا دوباره چنگ میزند، وقتی مطمئن میشود که لباسها تمیز شده، لباسهای شسته شده را اول در تشت آب مال میکند بعد در حوض آبکشی کرده و روی بند پهن میکند. صدای کلون در بلند میشود. بتولآغا میگوید: کیه؟ صدای آشنایی میگوید: منم!
بتولآغا دستش را با پارچه خشک میکند و در را باز میکند. ابوالحسن یک گونی دستش دارد که گوشهی حیاط میگذارد. بتولآغا میگوید: کجایی بچه؟ باز رفتی پی بازی؟ دائیات رو دیدی؟ بلاخره آقداداشم چی گفت؟ ابوالحسن در جواب مادر به اتاق دوید: تشنهام نه نه، خیلی راه آمدم.
بتولآغا میگوید: چای دم کردهام، صبر کن دستم را آب بکشم، یهکم آب بریز رو دستم.
ابوالحسن با پارچ، آب روی دست مادر ریخت. ابوالحسن پرسید: ننه، دختر خاله آفاق خونه نیست؟ مادر جواب داد: رفته خونهی طلعت. مادر دوباره پرسید: نگفتی که آقداداشم چی گفت؟ ابوالحسن جواب داد: دائی گفت یک استخاره بکنید. سلمان مرد بدی نیست، سلمان برادر صفدره و فامیل دور صفوریها هم هست. بتولآغا پرسید: تو گونی چیه؟ ابوالحسن گفت: یه دبه روغن، آرد، شکر و تخممرغه، دائی برای ما داده. بتولآغا گونی را برداشته و میگوید: بریم تو خونه چای برات بیارم. بتولآغا استکان چای، قند و یک کلوچهی محلی را توی سینی مقابل پسر دهسالهاش گذاشت و گفت: یه چای بخور، پسرم. بعد زیر لب انگار که با خودش حرف میزد گفت: آفاق بیست و پنج سالشه، تنها یادگار خواهرمه. پدر و مادر نداره. نمیدونم این درسته که زن سلمان بشه یا نه؟ ابوالحسن در حالیکه قند را میجوید گفت: نه نه، چرا من بابا ندارم؟ مادر گفت: چایات را بخور ابوالحسن. بابات الان تو آسمونهاست، آن خدا بیامرز در جوانی بر اثر بیماری فوت کرد. بتولآغا آه کشید و روسریاش را روی سر مرتب کرد و گفت: سه پسر اولم فوت کردند و تنها تو برایم ماندی.
ساعتی بعد بتولآغا توی پستو مشغول جمع و جور بود. ابوالحسن بلند شد که بیرون برود که بتولآغا داد زد: ابوالحسن کجا میری؟ ابوالحسن گیوههایش را به پا کشید: خونهی هاشم، میخوایم تیرکمون بازی کنیم. بتولآغا گوشزد کرد: مبادا برین باغ صفوریها؟ صفدر تهدید کرده که یهبار دیگه ببینه که شما مییاين باغ و میوهها را میخورید، حسابتون را میرسه. ابوالحسن گیوههایش را بست و گفت: نمیریم. نه نه،... زردآلوهاش مال خودش!
ابوالحسن، هاشم را کوچهی پایینی پیدا کرد. آنها همسن و سال بودند. هاشم دستش یه تیرکمان بود. هاشم تیر و کمان را نشان داد و گفت: اینو امروز درست کردم. ابوالحسن گفت: ببینم؟ این بزرگتره. نیست؟ هاشم تیرکمان را بهش داد و گفت: امتحانش کن، عالیه! ابوالحسن یکبار امتحان کرد. بعد گفت: راست میگویی. خیلی خوبه! بیا بریم دنبال اصغر، بعد بریم تا مکینه. هاشم غر زد: بریم مکینه چکار؟ مگر آب میخوایم؟ بریم دنبال اصغر... آنها دواندوان از کوچهباغها گذشتند و در مسیر خاکی دویدند تا به خانهی اصغر رسیدند. بهزودی هر سه در کوچه باغهای روستا راه افتادند. از جالیزهای خیار گذشتند. چشمشان به باغبانی خورد که داشت سفرهی ناهارش را جمع میکرد. آنها باز دویدند. بالاخره از دویدن خسته شدند، بر روی تپهای کنار درختهای سبز نشستند. آن وقت بود که چشمشان به باغ صفوریها افتاد. باغ پر از درخت زردآلو بود. زردآلوهای طلایی رسیده روی درخت چشمک میزد. هاشم گفت: بچهها، صفدر رفته خوابیده... شرط میبندم که هیچکسی توی باغ نیست. اصغر گفت: دلم میخواد این زردآلوهای شیرین را بخورم، خیلی خوشمزهس. ابوالحسن گفت: ننهام گفته که سراغ زردآلوها نریم که ایندفعه صفدر رحم ندارد، بعد کمی فکر کرد و گفت: زردآلو چه طعمی داره! من که بابا ندارم که برام بخره، اصغر گفت: منکه بابا دارم، بابام هیچوقت برام زردآلو نمیخره. هاشم حرف آخر را زد: منم هوس زردآلو کردم! هاشم بعد از این حرف کنار دیوار کاهگلی رفت و گفت: صفدر الان هفت پادشاه را به خواب دیده و تند از روی دیوار کاهگلی نیمهی شکسته گذشت و بقیه هم بهدنبالش. بچهها به بالای درخت تنومند رفتند. ابوالحسن از شاخهای گرفته و مدام بالاتر میرفت. اصغر روی شاخهی پایینی نشسته بود. هاشم هم روی درخت زردآلوی پهلویی رفته بود. درختها با مهربانی شاخههای پر برگشان را بر سر آنها افشان کرده بود. زردآلوهای آبدار سرخگون را میکندند و میخوردند و با هم شوخی میکردند. هوا گرم بود و پشه پر نمیزد. یهباره اصغر جیغ کرد: بچهها صفدر داره مییاد! بیلش هم همراهشه! زود باشین، بپریم پایین. زمین ُپر کاهگله و طوریمان نمیشه! هرسه به پایین پریدند. صفدر جیغ زد: خوب گیرتان آوردم، صبر کنید که دستم به شما برسد. اصغر و هاشم گوششان به این حرفها نبود. بهسرعت از دیوار شکسته گذشتند و تند تند یک کورهراه را دویدند. بالاخره از دویدن ایستادند و اصغر به عقب نگاه کرد و جیغ زد: ابوالحسن کجا موندی؟ هاشم هم به راهی که آمده بودند نگاه کرد و چون جوابی نیامد به اصغر گفت: این پسره کجا موند؟ نکنه زیر دست صفدر مونده؟ بعد به هاشم گفت: برگردیم باغ صفوریها، زود باش و تند شروع به دویدن کرد. هاشم از عقبش بهسرعت دوید. هر دو نفسزنان به باغ رسیدند. مدتی در سکوت به اطراف نگاه کردند اثری از صفدر نبود. وقتی مطمئن شدند کسی نیست، ابوالحسن را صدا زدند. ابوالحسن صدایش بلند شد: من اینجام، تروخدا بیاین کمک. هاشم از روی دیوار کاهگلی نیمه گذشت و همراه اصغر خودشان را به باغ رساندند. ابوالحسن خیلی بالاتر روی یک سنگ تیز افتاده بود و شلوارش پاره شده بود. دست و پاهایش خونی شده بود، اصغر سعی کرد که بلندش کند اما نمیتوانست. ابوالحسن نالید: نمیتوانم تکان بخورم، ولم کنید. هاشم و اصغر از دو طرف شانههای ابوالحسن را گرفتند. بهزحمت و نفسزنان او را تا کنار دیوار شکسته رساندند. از روی دیوار شکسته ردش کردند. بعد روی تپهای نشستند. ابوالحسن دراز کشیده و ناله میکرد، نفسزنان نالید: برین کمک بیارین، دیگه نمیتونم بیام. هاشم و اصغر با هم بلند شدند و گفتند: منتظر باش.
ساعتی بعد چندنفر بهسمت منزل بتولآغا میرفتند. بتولآغا صدای کلون در را شنید و در را باز کرد و از دیدن جماعتی که ابوالحسن را روی پتو گذاشته و حمل میکردند وحشت کرد. بتولآغا توی سر خودش زد و جیغ کشید. آفاق چادر سر کرده بود. آفاق بهسرعت پردهی اتاق را کنار زد و ابوالحسن را روی پتو خواباند، شربت درست کرد.
آفاق بهزحمت چند قاشق شربت به دهن ابوالحسن ریخت. ابوالحسن چهره درهم کشید: نمیخورم، آفاق. ننه گفت: باید پی حکیم بفرستیم. بهزودی حکیم رسید. حکیم مدتی پاهای ابوالحسن را معاینه کرد، بلاخره گفت: دست و پای بچه از چند جا شکسته، شکستگی درمان داره. اما این بچه وضع عمومی اش خیلی بده، فکر نمی کنم دیگه بتونه راه بره. حکیم گفت: دواهایی را که می دم براش تهیه کنید. فعلا حرکتش نمی دهید که براش خطر داره، می فرستم شکسته بند بیاید.
بتول آغا بعد از رفتن حکیم گریه می کرد و دعا می خواند. آفاق که دید خاله روحیه اش را با حرفهای حکیم از دست داده، مراقبت از پسر خاله اش را به عهده گرفت. سبزی خرد کرد و آش درست کرد. دواهایی که طبیب داده بود را به پسر خاله اش داد. بعد تمام شب مراقب پسر خاله اش بود. ابوالحسن آن شب تب داشت و نخوابید و تا صبح دچار کابوس می شد. آفاق تمام شب بالای سر پسرخالهاش بیدار بود. بتولآغا تا دیروقت شب نماز میخواند و دعا به درگاه خدا میکرد که ابوالحسن حالش بهتر شود. شب بعد ابوالحسن بهتر بود، آرامتر شده بود. مادر و آفاق هر دو امیدوارتر شده بودند. روز بعد شکستهبند آمد و دست و پای ابوالحسن را جا انداخت. پایش را بست. آن شب بتولآغا به آفاق گفت: اکبرآقا برادر صفدر تو را میخواد، یک خانه برات میخرد. دائیات موافقه. نظر تو چیه خاله جان؟ آفاق چشمهایش تر شد و گفت: به روح مادرم قسم که اگر تا آخر عمر هم مجرد بمونم محاله که زن برادر صفدر بشم. همین صفدر این بلا را سر پسرت آورده. برین به آنها بگین که محاله که زن آنها بشم، غیرممکنه خالهجون.
بتولآغا، صورت آفاق را بوسید و گفت: الحق که دختر خواهرمی. خدا خیرت بده آفاق. این چند وقت خیلی کمک کردی. اگر تو را نداشتم چه میکردم؟
ابوالحسن روز بعد هم حالش خوب بود. اما شب ناگهان حالش بد شد و آن شب ابوالحسن به شکل ناگهانی فوت کرد. روز بعد خبر فوت ابوالحسن توی همهی روستا پیچید. هاشم برای اصغر تعریف کرد که صفدر انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، صفدر به یکی گفته که اولاً من کاری به بچهها نداشتهام! دوماً من امر ارباب را اطاعت میکنم، نمکخوردهی خانهی اربابم. تقصیر من چیه؟ اصغر گفت: این صفدر یه بیشرفیه! لنگهاش خودشه!
روز بعد دائی از شهر به روستا آمده بود. همانوقت بود که دائی گفت که خدا کند چشمم به این مرتیکه، صفدر نخورد که میترسم خون جلو چشمم را بگیرد و خونش را بریزم.
آنروز مقابل منزل صفوریها جماعتی روستایی جمع شده بودند. همه سنگ بهدست داشتند. دستهایشان مشت بود. آقا از خانه بیرون آمد به جماعت نگاه کرد و گفت: چیه؟ چرا زل زدین به من؟ آدم ندیدین؟ دستهای روستاییها ُشل شد. هیچکس سنگی نزد. آقا سوار درشکه شد و درشکه راه افتاد. یکی از افرادی که سنگ بهدست داشت هاشم بود. هاشم سنگ را پشت درشکه پرت کرد. سنگ به درشکه نخورد. اصغر گفت: شانس آوردی که ارباب ندید و گرنه پوستت را میکند. توی کالسکه، ارباب پرسید: ُاهوی سورچی این جماعت چرا آمده بودند؟ سورچی گفت: ارباب. مثل اینکه یه بچه ُمرده. اشتباه نکنم بالای درخت زردآلو بوده که صفدر با بیل رسیده، از بالای درخت افتاده.
ارباب گفت: مُرده که ُمرده. من چهکار کنم؟
بتولآغا سر قبر تنها پسرش جیغ میزد و موی سرش را میکند. آفاق میگریست. جماعت همه ماتمزده بودند. سلمان پنهانی از پشت تختهسنگی آفاق را نگاه میکرد. آفاق اما نمیدانست. دائی با شنیدن اسم صفدر تف کرد و گفت: مرتیکهی نالوطی بیغیرت و اضافه کرد: داشتم خواهرزادهام را بدبخت میکردم خوب شد فهمیدیم. هاشم و اصغر گریه میکردند. بتولآغا سرش را روی شانهی آفاق گذاشته گریه میکرد و جیغ میزد: دیدی آفاق بدبخت شدم؟ برم به کی شکایت کنم؟ برای چند دانه زردآلو، پسرکم را ُکشتن، درد دلم رو به که بگم؟ شب داشت از راه میرسید و هوا هر لحظه تاریکتر میشد. کمکم تاریکی بر سر شهر دامن گسترد و جماعتِ گریان در مهای مبهم گم شدند.
دیدگاهها
سبز باشی و نویسا دوست خوبم..
تبریک میگم ،داستان زیبایی بود. قبلا هم کار شما را خوانده بودم . پیشرفتتان قابل تحسین است . فقط پاراگراف آخر رو اگه کوتاه تر مینوشتید بهتر میشد. البته از نظر من
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا