هنوز نيمه شب است/ امين شيرپور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

آسمانِ شب بالای سرم سکوت کرده، سیگاری روشن می‌کنم. صدایش توی سرم می‌پیچد. یادِ آن‌شب می‌افتم که یکی از کتاب‌هایم را گرفته بود و زیر و رویش می‌‌کرد. به آرامی کنار تخت قدم می‌زد و برایم قصیده‌ی پاییز‌1 را می‌خواند:

" ...کجایت باید یافت؟

در خانه نشسته‌ای یا بر قله‌های بی‌تشویش

می‌رقصد گیسوانت نرم، هماهنگ با باد و افشانی گندمزار

صدایی نیست در نشای نیمه‌کار

سرمست و مدهوش از عطر خشخاش‌ها..."

به این‌جا که می‌رسید بٌغضش می‌ترکید. برمی‌گردم اما او را نمی‌بینم، چند وقتی است که رفته.

پکی به سیگار می‌زنم و از پنجره افق را می‌بینم. هرچقدر که دود سیگار بیشتر در سینه‌ام می‌پیچد خورشید بیشتر بالا می‌آید و خودش را از پشت آسمان‌خراش‌ها به رخم می‌کشد. دیگر آن‌دسته ستاره‌هایی که موقع عشق‌بازی‌های نیمه‌شب بالای سرمان چشمک می‌زدند معلوم نیستند.

شروع می‌کرد به گریه کردن. کتاب را ول می‌کرد روی زمین و خودش را می‌انداخت روی تخت. از پشت می‌چسبید به من. گرمی تنش آرامم می‌کرد. اشک‌هایش نمک به زخم‌های پشتم می‌پاشید. پشتم سوز می‌زد ولی برایم مهم نبود. به این چیزهای کوچک عادت کرده بودم. همان‌طور که گریه می‌کرد شروع می‌کرد به بوسیدن گردنم. این خاطره‌ها دیوانه‌ام می‌کند. توی اتاق راه می‌روم و پک محکمی به سیگار می‌زنم. روی تخت دراز می‌کشید و پیچ می‌خورد دور خودش، درست عین فرشته‌ها بود. به تخت که نگاه می‌کنم او را می‌بینم که آرام خوابیده اما پلک که می‌زنم باز او نیست.

به‌هم می‌ریزم. پک محکم دیگری که به سیگار می‌زنم لبم می‌سوزد. فوری فیلتر داغش را پس می‌کشم و آن‌را از بالکن می‌اندازم داخل خیابان. دستی به لب خشک و پوسیده‌ام می‌کشم.

بر‌می‌گشتم سمتش. شانه‌هایش را می‌مالیدم و دهانم را سمت گوشش می‌بردم. زمزمه می‌کردم: گریه نکن دیگه، تازه نصفش رو خوندی.

ملافه را می‌کشیدم رویش و خودم هم کنارش دراز می‌کشیدم. سرش را می‌گذاشتم روی سینه‌ام. تمام سینه‌ام خیس اشک‌هایش می‌شد. هر‌چه می‌گفتم گریه نکن گوش نمی‌داد. موهای خرمايی‌اش را ناز می‌کردم و پیشانی‌اش را می‌بوسیدم. ادامه‌ی پاییز را برایش می‌خواندم:

" ... سیب‌ها را می‌فشاری با چهره‌ای صبور

تو لحظه لحظه داری می‌‌نگری آخرین قطره‌های شهد را

ترانه‌های بهار کجایند؟

کجایند آه"

اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. بس‌که امشب این اتاق کوچک شده! آفتاب لعنتی هم دارد خودش را می‌کوبد به در و دیوار اتاق. باد سردی که از بالکن می‌آید تنم را مور‌مور می‌کند. پاکت سیگار را برمی‌دارم تا سیگار دیگری بکشم اما خالی است. خورشید بدبختی دارد بالاتر و بالاتر می‌آید. حوصله تنها خوابیدن روی تخت را ندارم، در بالکن را می‌بندم و می‌روم داخل اتاق‌پذیرایی. روی کاناپه دراز می‌کشم تا شاید خوابم ببرد. آه، خدایا؛ این کاناپه چقدر بوی او را می‌دهد. بوی خاطراتمان را. حاضر بودم همه‌ی سختی‌هایی که تا الان کشیده بودم را دوباره تحمل کنم اما یک‌بار دیگر روی همین کاناپه بغل هم می‌خوابیدیم.

خوابم نمی‌بَرَد، حتی با این‌که خورشید درآمده. فکر و خیال دارد دیوانه‌ام می‌کند. سردرد امانم را بریده، تنها چیزی که آرامم می‌کند بوی عطر اوست که همه‌جای خانه پیچیده. کلافه شده‌ام، خیلی زیاد. می‌نشینم و سرم را میان دست‌هایم می‌گیرم. مدام سرم را جلو و عقب می‌کنم. ته دلم چیزی فریاد می‌زند: "بسه، تمومش کن لعنتی." بی‌فایده است. دلم می‌خواهد داد و هوار کنم، صندلی را بردارم بزنم زمین و همه‌چیز را خورد کنم اما حوصله‌اش را ندارم. حوصله‌ی هیچ‌کاری را ندارم. اما این‌طور نمی‌شود. این بدبختی باید تمام شود. می‌روم داخل حمام تا صورتم را بشورم و قرصی بخورم. آب سردی به صورتم می‌زنم و چند ثانیه توی آینه به خودم زل می‌زنم. چشم‌های پف‌کرده، موهای شانه‌نشده و ریش‌های چندین روزه. قیافه‌ام اصلاً دیدن ندارد. از کشوی پشت آینه چند بسته قرص بیرون می‌آورم. یکی‌شان را بلند می‌کنم تا خوب نوشته‌اش را ببینم. دیازپام است. درش را که باز می‌کنم نگاهم به داخل کشو جلب می‌شود. به تیغ ریش‌تراشیم. چند لحظه فکرهایی که به سمتم حمله‌ور شده‌اند را سبک و سنگین می‌کنم. مٌسَکن به دردم نمی‌خورد. قرص‌ها را سر‌جایشان می‌گذارم و تیغ ریش‌تراش را بر‌می‌دارم. می‌روم توی وان دراز می‌کشم. تا حالا داخل وان خالی نشده بودم‌، ته دلم می‌گوید: "مشکلی نیست، خودم پرش می‌کنم." هنوز هیچی نشده بوی خون را حس می‌کنم. خسته شده‌ام، دیگر تاب تحمل کردن ندارم. دوباره ته دلم می‌گوید: "زندگی بدون هدف و خوشحالی همان بهتر که تمام شود." تیغ را می‌گذارم روی شاهرگ دست راستم. این‌طور اگر ترسیدم و خواستم فرار کنم با دست چپ شانس کمتری دارم. باز فریاد می‌زند: "بسه، تمومش کن لعنتی." تیغ را می‌کشم. خون بدنم خودش را آزاد می‌کند. به سرعت از دستم فرار می‌کند. تمام مچم قرمز شده. یک‌هو احساس سردی می‌کنم. تیغ از دستم می‌افتد کف حمام. چند دقیقه انگار بیهوش می‌شوم، هیچی یادم نمی‌آید. حال عجیبی است، نمی‌خواهم این آرامشی که پیدا کرده‌ام را از دست بدهم. چشم‌هایم درست نمی‌بینند اما می‌فهمم که وان پر شده از خون. پلک‌هایم به‌زور باز مانده‌اند. صدای قطره قطره چکیدن خونم را می‌شنوم. شل می‌شوم و سر‌می‌خورم داخل، سرم را به لبه وان تکیه می‌دهم. خونی که تا چند لحظه قبل تا نزدیک گردنم بود حالا به ‌بالای لبم رسیده اما نمی‌ترسم. بالاتر می‌رود، بالاتر از دماغم. نفس که می‌کشم دوباره برمی‌گردد به من. تمام بدنم دوباره پر می‌شود از خون. خون خودم را دم و بازدم می‌کنم. اما باز هم نمی‌ترسم. سرخی خون تا روی چشم‌هایم می‌آید، بی‌اختیار چشم‌هایم را می‌بندم. همه‌چیز تاریک و ساکت می‌شود.

از جا می‌پرم، باد در بالکن را به هم می‌کوبد و وارد می‌شود. قلبم تند‌تند می‌زند، زود مچ دستم را نگاه می‌کنم. سالم سالم است. بدجوری ترس برم می‌دارد. بلند می‌شوم و می‌روم توی بالکن. به آسمان که نگاه می‌کنم ماه و دسته ستاره‌های چشمک‌زن را می‌بینم. هنوز نیمه‌شب است. قلبم هنوز تند می‌زند. نفس عمیقی می‌کشم و چند دقیقه‌ای همان‌جا می‌مانم. باد شدیدی می‌وزد برای همین وقتی برمی‌گردم داخل در بالکن را محکم می‌بندم. می‌روم داخل حمام تا آبی به صورتم بزنم. از توی آینه که خودم را می‌بینم درست عین خوابم هستم. همان صورت و همان حالت. زل می‌زنم به خودم و دنبال چیزی که نمی‌دانم چیست می‌گردم. چیزی نمانده سرم منفجر شود، بدجوری تیر می‌کشد. کشوی پشت آینه را باز می‌کنم. دستم را دراز می‌کنم تا یک بسته قرص بیاورم اما خشکم می‌زند. تیغ ریش‌تراشی توجهم را جلب می‌کند.

 

1- قصیده پاییز یکی از معروف‌ترین و زیباترین اشعار جان کِیتس شاعر انگلیسی است.

دیدگاه‌ها   

#12 امین شیرپور 1390-12-21 01:52
جواب نظر دوستان:
لطف اله:
دوست عزیز ممنون از نظر جالبتون :)
#11 امین شیرپور 1390-12-21 01:50
جواب نظر دوستان:
فریبا محدث:
ممنون از شما به خاطر خوندن داستان و نظر زیباتون.
#10 امین شیرپور 1390-12-21 01:49
جواب نظر دوستان:
افسانه زنی از دیار سبز:
در مورد نکته ی اولی که اشاره کردین متوجه منظورتون نشدم!
نکته ی دوم هم اینکه شخصیت داستان بنابر شخصیتی که داره رفتار می کنه. صرفاً یه آدم کاملاً نرمال و عادی نیست.
در همچین داستانی که شاید خواب و بیداری زیبایی داستانو اصلاً دلیل وجودی داستان هست بیان فرق بین خواب و بیدار احمقانه ترین کاریه که نویسنده می تونه انجام بده.
در مورد این که گفتین :"اما داستان باید با واقعیت نزدیک باشد. " رئال با سوررئال فرقش همینه دیگه.
ممنون از نظر کامل و زیباتون. با آرزوی بهترین ها برای شما.
#9 امین شیرپور 1390-12-21 01:48
ایوب بهرام:
بله دیگه، حرف دل ما رو زدین.
#8 امین شیرپور 1390-12-21 01:47
جواب نظر دوستان:
التج:
ممنون از خوندن داستان و نظر زیباتون.
#7 امین شیرپور 1390-12-21 01:46
شهین ده بزرگی:
با تشکر از شما بابت خوندن داستان و نظرتون. به نظرم دلیل غیبت معشوق لزوماً نبایددر داستان می بود. دیازپام دارویی مسکن و خواب‌ آور است. تاریک ترین وقت شب درست قبل از طلوع آفتابه. اما ایراداتتون کاملاً به جا بود. تشکر می کنم.
#6 شهین ده بزرگی 1390-11-04 13:53
داستان زیبائی بود اما به خوبی پرداخت نشده بود.مخاطب وقتی ببیند گول خورده از خواندن داستان سز باز می زند.
علت غیبت معشوق بیان نشده
راوی در جائی به قرص دیازپا م اشاره کرده و در دو سطر پایین تر می گوید مسکن به دردم نمی خورد هنوز تکلیف خود را با قرص خواب آور مشخص نکرده بلا فاصله در مورد قرص مسکن می نویسد.
راوی در جائی نوشته بس که امشب این اتاق کوچک شده و پشت بندش می گوید این خورشید لعنتی هم دارد خودش را می کوبد به دیوار اتاق. شب و روز که در یک جا جمع نمی شوند . باید نقبی به روز می زد.
شاد و پیروز باشید
#5 التج 1390-10-20 12:37
سلام
اسم داستان جالب بود ...
همانطور که دوستان دیگر گفته اند داستان احتیاج به توضیحات بیشتری دارد.و کلا پرداخت بیشتری می طلبد.
از توصیف خون و... خیلی خوشم آمد
موفق تر باشید
#4 ایوب بهرام 1390-10-15 00:21
فراموش شدگان ،درددلهای نویسندگان شهرستانی.....
#3 افسانه زنی از دیار سبز 1390-10-13 17:08
با سلام
1-خورشید بدبختی دارد!!
2- راوی روشنفکرزندگی را دوست دارد( قیافه ام اصلا دیدن ندارد) یا (قرص بیرون می آورم...دیازپام است.) یا (.... می روم توی وان دراز می کشم.)چرا ادعای آرتیست های فیلم ها را در آورده؟؟ اگر اینقدر خسته شده باید تماش کند نه اینکه این همه صغرا و کبرا ردیف کند آه بکشد و....
....وبعداین بدبختی باید تمام شود. می روم داخل حمام تا صورتم را بشورم و قرصی بخورم....همه چیز تاریک وساکت می شود. از جا می پرم
این نوع داستان نوشتن یعنی مخاطب را سرکار گذاشتن. شما نویسنده محترم می بایست به مانند قطره چکان اطلاعات می دادید که آیا در خواب هستید یا فکر می کنید.
داستان لطیفی بود( اماداستان باید با واقعیت نزدیک باشد. دراینِ زمانِ راوی روشنفکرعاشق فکر نکنم خودکشی کند؟ اگر بخاطر نبودن ...باشد. اگر روی داستان کار کنید بهتر است.
با بهترین آرزوها برای نویسنده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692