دستهایش را از پشت بسته و سرش را آرام روی سنگ پهن و سیاهی می خواباند. بانگ لبیک بلند میشود... لبیک الله هم لبیک ...
اسماعیل درست از پشت سرش خش خش کشیده شدن چاقو را روی سنگ می شنود. پدر به چشمهایش زل میزند و نوازشش میکند: «این یه وظیفهی الهیِ بابا ... منو ببخش» صدا بلند تر می شود ... لبیک لا شریک لک لبیک...
تیزی چاقو را زیر گلویش احساس میکند، فشار بیشتر و بیشتر می شود. ابرهای سیاه کنار می روند و نور سفیدی از آسمان می تابد. دستان پدر میلرزد و چاقو را کنار میگذارد، قوچ جلوی پای پدر زانو میزند و سرش را به جای اسماعیل روی سنگ میگذارد. اسماعیل فریاد میکشد « فرار کن بوفالو ... فرار کن» و سرش پر می شود از صدای لبیک ... ان الحمد والنعمهَ لک والملک لاالله الا الله...
- اسماعیل... بلند شو ننه...پاشو که نماز دیر شد ... پاشو اسماعیل... بابا رفت مسجدا... اسماعیل... اسماعیل
مادر یک بند شانهاش را تکان میدهد و صدایش میکند
- اسماعیل ... نماز عیدِ اسماعیل...
چشمش را نیمه باز کرده و قصد دارد تسلیم شود که با شنیدن صدای پدر خیالش راحت میشود:
- چیکار داری بچه رو، بذار بخوابِ
دیگر نه به بانگ لبیک که از بلندگوی مسجد به گوش می رسد اهمیت می دهد و نه به اصرار مادر، سرش را توی بالش فشار می دهد و به نقشه فرار بوفالو فکر میکند.
نور خورشید که از بادگیر خانه هم بالاتر رفته، از لای شیشه های مشجرِ پنجرهی چوبی میگذرد و پشت پلکهایش را گرم میکند. غلت که میزند، پتو از روی صورتش کنار رفته و عطر خنک عود عربی که با دود اسپند مخلوط شده دماغش را نوازش می دهد. سر و صدای توی حیاط مجبورش میکند، تشک و پتو و بالشت را روی هم تا کند، رویش بایستد، خودش را به زور بالا بکشد و از پنجره، حیاط را نگاه کند، درب برزگ حیاط مثل همیشه باز است و رضا شاگرد میوه فروش صندوقهای چوبی پرتقال و سیب و گوجه را یکی یکی به داخل حیاط هل میدهد. پدر صندقها را کنار هم صف داده و چیزی کف دست رضا میگذارد. آن طرف تر توی باغچه، وسط گلهای صورتی محمدی، قوچ را میبیند که به درخت نارنج بسته شده و مدام شاخهایش را به تنه درخت می مالد.
درست مثل روز اول، همان روزی که خان ممد، بنای پاکستانی آمده بود تا در چوبی خانه را با در دو لنگه آهنی عوض کند و قوچ را برای بابا آورده بود.
- ها خان ممد ، این چیه ؟ قرار بود تالی[1] برامون بیاری...
خان ممد که با کلنگ دور چهارچوب در را خالی می کرد، کلنگ را زمین گذاشت، پوزه قوچ را گرفت و دستی به پشمهایش کشید و گفت:
- این قوچ از تالی بهتر است حاجی ابراهیم، چشاش را نگاه کنین...
لاغر بود و کثیف، اسماعیل حتی جرات نمیکرد نزدیکش شود ولی پدر اصرار میکرد:
- اسماعیل بیا بابا نترس، به شاخاش دست بزن!
و بعد دستش را گرفته و آرام به پیشانی قوچ کشیده بود و از آن روز به بعد مراقبت و رسیدگی به قوچ شده بود وظیفه اش.
آنقدر نان خشک و کاهو به خوردش داده بود که حتی پدر هم بوفالو صدایش میکرد و آنقدر با آب و صابون پشمهایش را برق انداخته بود که سر و صدای مادر دیگر برایش عادی شده بود :
- خونه رو به گه کشیدی اسماعیل ... خدا منو بکشه که راحت شم از دست تو و این بوفالو...
ولی حالا عید قربان است و همه چیز فرق کرده. پیرهن نوِ آستین کوتاه قهوهای و شلوار جین سورمه ای زیکو که مادر اتو زده و به دستگیره آویزان کرده را میپوشد و یک راست میدود توی حیاط:
- سلام، عیدت مبارک، عیدی بده
پدر بغلش میکند و سرش را میبوسد :
- عید تو هم مبارک، ایشالله حاجی بشی بابا .... صبر کن حالا همه بیان
عطر هل و دارچین از آشپزخانه ی توی حیاط بلند می شود، مادر که کندوره سبز گلدارش را برای اولین بار پوشیده و لیسی[2] سفیدی به سر دارد زیر چشمی مراقبش است.
اسماعیل از توی گونیِ نان خشکها، مقداری نان برداشته و جلوی قوچ میریزد، دستی به شاخهایش میکشید و میگوید:
- نگران نباش بوفالو ، بالاخره درستش میکنم ...
هوار مادر بلند می شود:
- اینقدر خودتو نمال به اون حیوون ... لباسای عیدتُ به گند کشیدی اسماعیل...
بی اعتنا به داد و فریاد مادر، طناب قوچ را از درخت باز کرده و به سمت پدر میرود:
- بوفالو رو ببرم دم در یه دوری بزنیم ؟!
قبلا هم هر وقت طناب قوچ را عین قلاده در دست داشت، سرش را بالا می گرفت و توی محله پز می داد. خنده بچه های بزرگتر از خودش اصلن برایش مهم نبود. دیگر حتی از سگهای ولگرد توی کوچه که شبها محله را روی سرشان می گذاشتند هم نمی ترسید. راحت از کنارشان رد میشد و سگها با دیدن بوفالو یا بی سر و صدا کوچه را خالی می کردند و یا سرشان را پایین انداخته و دمشان را لای پایشان قایم می کردند . . .
پدر که کنار شیر آب نشسته و پرتقالها را یکی یکی ازتوی صندوق سوا میکند و توی تشت فلزی پر از آبی می اندازد، لبخند زده و میگوید:
- زود بیا که الان همه میرسن
نقشه اش گرفته است، قلاده ی قوچ را میکشد و حیوان آرام و بی صدا پشت سرش حرکت میکند. به در حیاط که نزدیک می شود، دستهایش می لرزد و نفسش بالا نمیآید، صدای تپش قلبش را می شنود . فقط چند قدم دیگر مانده، که وانت تویوتای قرمز رنگ اردشیر با صدای بلند نوار ام کلثوم از در داخل میشود و درست مقابلش ترمز میکند. هر چهار پسرِ خاله منیر یکی یکی از پشت وانت پایین می پرند. خاله منیر که دختر یکسالهاش را در بغل دارد پیاده می شود و با لبخند می گوید:
- به به چه لباس قشنگی ! نگفتی بالاخره، داماد ما میشی ؟
یک لحظه چشمش به لبهای شتری دختر می افتد که قطره ی آب دهان آویزان شده از آن، آرام پایین میآید و روی چادر نارنجی و گلدار خاله منیر می افتد. اسماعیل خندهاش میگیرد و خاله منیر میگوید:
- ای شیطون، تو هم بدت نیومده ها !
اردشیر از ماشین پیاده می شود و از پشت وانت، گونی برنج هندی را با یک دست بر میدارد و با دست دیگر شاخ حیوان را میگیرد ودر حالیکه اسماعیل و قوچ بی اختیار پشت سرش حرکت می کنند، میگوید:
- کرگدنت هم خوب چاق و چله شده ها
اسماعیل اخمش را در هم می کشد :
- کرگدن نه ، بوفالو
اردشیر مثل همیشه قهقهه می زند و دندان طلایش پیدا می شود.
عید مبارکی ها شروع میشود، اهل فامیل یکی یکی از راه میرسند، یکدیگر را در آغوش میکشند و رو بوسی میکنند. گوشه حیاط کنار صندوقها، پر شده از گونیهای برنج و پیاز و سیب زمینی، حلب روغن، دیگهای بزرگ و چندتکه کنده و شاخه کهور. بازار بده بستان عیدی داغ است. بچه ها توی حیاط به اینطرف و آنطرف میدوند. عیدی ها را میشمارند و با هم مقایسه میکنند. جیبها پر شده از اسکناسهای ده و بیست تومانی. پسرها به پچپچ در گوشی دخترها حسودی میکنند و بازیشان را بهم میزنند. چهار نفراز مردها که با دشداشه سفید و براق توی ایوان نشسته اند، دستار سفید و قرمز چارخانه ای را روی حصیر پهن کرده و پاسور بازی میکنند. گاهی پاسورها را محکم به روی هم میکوبند و بلند بلند میخندند. آنطرف تر اردشیر به پشتی سبز مخملی تکیه داده و مثل همیشه خاطرات سفر بحرینش را تعریف می کند:
- آره ، اون زمان که ما رفتیم، اونجا هیچی نبود، همونجا لب ساحل لباسشون و بالا می دادن و دستشویی می کردن
دو نفر که مقابلش نشسته اند هر از گاهی سری تکان می دهند، لبخندی میزنند و با سینی های گرد و بزرگ فلزیِ پر از شکلات و مسقطی و پشمک اردهای از خودشان پذیرایی میکنند. در کنارشان فلاسک قهوهی عربی با فنجانهای کوچک لب طلایی گذاشتهاند. قهوه را سر میکشند. فنجان را در کاسه پر از آب فرو کرده و دوباره از قهوه پر میکنند. صدای قلقلِ قلیان از داخل سه دری که زنها نشستهاند بلند شده و بوی تند تنباکوی لنگهای در حیاط میپیچد. در آشپزخانه مادر با وسواس تمام دارد طریقه برگرداندن کوپهای حلوا را در نعلبکی، توضیح میدهد و خاله منیر درحالیکه چشمانش قرمز شده، سیر و پیاز و سبزی را با هم خرد میکند و با تکان دادن سر تایید میکند. پدر نوار کاستی را در رادیو ظبط ناسیونال میگذارد، نوای عود و دهل با صدای علی محبوب که بلند میشود، همه را به وجد میآورد. دو نفر از مهمانها بلند میشوند دستار هایشان را از سر برمی دارند و در هوا می چرخانند و بقیه با ریتم آهنگ شروع به دست زدن میکنند. اردشیر از پای بساط قهوه بلند میشود. در حالیکه به سمت حیاط قدم بر می دارد، قصد لرزاندن شانه هایش را دارد ولی بیشتر شکمش می لرزد.
اسماعیل قوچ را که میبیند کل خانه دور سرش می چرخد و انگار تمام این اتفاقات در یک لحظه از جلوی چشمش میگذرد.
اردشیر که پیراهنش بالا رفته و شورت آبیِ راه راهش پیداست، بالای سر قوچ ایستاده و طنابی را به یکی از شاخه های نارنج می بندد. اسماعیل به طرفش رفته و میگوید:
- میتونم ببرمش تا تو کوچه؟
- زود کرگدنت رو بیارش که کم کم داره دیر میشه
تند و تند قوچ را توی کوچه میبرد. طناب را از دور گردنش باز کرده، هلش می دهد و در گوشش می گوید:
- فرار کن بوفالو ... فرار کن...
اردشیر و بقیه مهمانها با شتاب از در حیاط خارج می شوند، صحنه را می بینند و بلند بلند می خندند.
قوچ آرام و بی حرکت ایستاده، به اسماعیل زل زده و نوشخوار میکند. اسماعیل از خجالت و ناراحتی و عصبانیت دستش را محکم دور کمر پدر حلقه کرده و چشمهانش را با لباسش خشک میکند. زبری دستان پدر را روی سر تراشیده اش حس می کند. اردشیر با پوزخند در حالی که سرش را به چپ و راست تکان میدهد شاخ قوچ را میگیرد و میگوید:
- بیا کرگدن، بیا ...
[1]-بز پاکستانی
[2] - چادر محلی نازکی که معمولا در خانه استفاده می شود.
دیدگاهها
تشکر از اینکه با حوصله و با دقت خوندی. بسیار عالی حتما در کارهای بعدی سعی میکنم نواقص رو بر طرف کنم
در نوع خود جالب بود و خواندنی. بجز چند مورد اشتباه تایپی موذدی که بخواهم در باره آن بنویسم نبود.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا