1
هر موج نویی در ابتدا با صخرههای تحجر برخورد میکند.
پسر کوچک آقای آرمین، فرامرز، عاشق گفتن اخبار بود. از همان زمانی که کمکم داشت زبانباز میکرد و آنقدر بزرگ شده بود که پدرش را از خواهرش تشخیص دهد، هرروز بین فوتبال دیدنهای پدرش موقع اخبار نیمروز کنترل را برمیداشت و با چشمهای زلزده روبروی تلویزیون میخکوب میشد. تقریباً از دو سه ماه بعد بود که خودش هم در خانه دستبهکار شد و شروع به آفرینش هنری کرد. حالا بعد از گذشت هفت سال، بااستعداد فوقالعادهای که داشت به این توانایی رسیده بود که هر خبر را با توجه به محتوا به سبک مخصوصی، به تأثیرگذارترین شکل ممکن، اعلام کند؛ که البته این ورای سبک ویژه واقعگرای خودش ـ با تأکید بر میمیک چهره ـ بود که در پسزمینهی همهی کارهایش دیده میشد. هرروز صبح که از خواب بلند میشد در خانه کمین میکرد تا اخبار دستاول را کشف کند و به گوش اعضای خانواده -و در این اواخر همهی مردم شهر- برساند. از آنجا که همیشه کشش دیوانهواری به اخبار سری داشت، در کارش به چنان تبحری رسیده بود که کوچکترین و محرمانهترین اخبار را از گوشه و کنار خانه، نگاههای معنیدار، پچپچهای درگوشی و حتی غرغرهای زیر لبی شکار میکرد و با کمک هنر خیرهکنندهاش به بزرگترین لذت زندگیاش، دیدن صورتهای کف کرده، میرسید. هرروز بیشتر و بهتر تلاش میکرد و دهانهای بازتر، چشمهای گشادتر و آههای عمیقتری میساخت تا روزی به بزرگترین آرزویش، گویندگی خبری که هیچکس هیچوقت فراموشش نکند، برسد. تا اینکه بالاخره صبح یک روز جمعهی بهمنماه که دانههای درشت برف همراه باد صبحگاهی به پنجرهی آشپزخانه، جایی که خانم آرمین و دخترش صبحانه میخوردند، برخورد میکرد، فرامرز بزرگترین شاهکار تاریخ حرفهایاش را خلق کرد.خانم آرمین و دخترش با لباسهای خواب و قیافههای پفکرده کنار بخاری آشپزخانه صبحانه میخوردند. خانم آرمین همینطور که تکههای کلم بروکلی و هویج شناور توی آبغوره و روغنزیتون را با چنگال برمیداشت، زیرچشمی به دانههای چرک برف نگاه میکرد که بعد از خوردن به پنجره آب میشدند و قطرهقطره سر میخوردند پایین و شیشه را به گند میکشیدند. خواهر فرامرز، رُقی، هم به عادت همیشه اخبار سوختهی روزهای قبل را برای مادرش واکاوی میکرد که فرامرز وارد شد. کمی مایل رو به مخاطبینش ایستاد، سرش را کمی روی شانه بهطرفشان چرخاند، ابروهایش را بالا داد و لبخند کجی روی لبش نقش بست. این سبک «به خبری که هماکنون به دست من رسید توجه کنید» بود که برای اعلام خبرهای خیلی شگفتانگیز زمانی طراحی کرده بود که بالاخره برای خواهرش یک خواستگار آمد. البته باید اقرار کرد که بهشدت هم تأثیر داشت چون باوجوداینکه هنوز رد بالش از روی صورتش پاک نشده بود و لباسخواب گلگل بنفشش تنش بود، مخاطبانش لقمهها را گوشهی دهانشان ول کرده بودند و بدون اینکه نفس بکشند با چشمهای گرد منتظر شنیدن خبر بودند.
«بابا تخم گذاشته.»
هر مادری جای خانم آرمین بود، فکر میکرد بچهاش یا خواب دیده یا حداکثر میخواهد لوسبازی درآورد؛ اما خانم آرمین که از موقع حاملگی دخترش در مورد علوم تربیتی حداقل ده کتابخوانده بود، بچههایش را طوری بزرگ کرده بود که هیچوقت از ارزشها تخطی نمیکردند. مخصوصاً فرامرز که خودش هم اعتقاد داشت که باید حقیقت را، به هر قیمتی، به مخاطب گفت؛ بنابراین بدون شک چیزی که بیشباهت به تخم هم نبوده، در اتاقی که آقای آرمین خوابیده بود وجود داشت. زنهای خانوادهی آرمین، دو نفری به سمت اتاقخواب آقای آرمین دویدند و فرامرز را تنها گذاشتند تا از تأثیر عمیق هنرش کیف کند و همینطور که پاهایش را روی صندلی تاب میداد بزرگترین پیروزیاش را با لقمههای بزرگ خامه و عسل جشن بگیرد.
در اتاقخواب، آقای آرمین برهنه روی یک پهلویش دراز کشیده بود و با تعجب به چیزی که زیر بدنش روی ملافهی تخت افتاده بود نگاه میکرد ـالبته آقای آرمین به دلیل نفرت شدیدش از گرما بود که لخت میخوابید وگرنه خانم آرمین از دو سال پیش که اندکی قبل از موعد یائسه شده بود، اتاقش را جدا کرده بود و تصمیم گرفته بود بهجای کارهای پوچ و عبث شبها بعد از تمرینات یوگا با مادر زمین خلوت کند و چاکراهایش را باز کند. بههرحال خانم آرمین بعد از دیدن وضع شوهرش دخترش را از اتاق بیرون کرد و رو کرد به آقای آرمین:
«چرا اینجوری خوابیدی؟ چرا بلند نمیشی؟»
«ترسیدم اگر بلند شم باور نکنی که این از من بیرون آمده. فکر کنی باز یه داستان درآوردم که اذیت کنم.»
آقای آرمین از تخت بلند شد و با همسرش دونفری نزدیک شی شدند و شروع کردند به بررسی کردنش. بهنوبت، آقای آرمین با دست و خانم آرمین با نوک یک کلید روی ملافه قلش میدادند و از جهات مختلف نگاهش میکردند. نه... جای هیچ شکی نبود که با یک تخم روبرو بودند؛ یکطرفش بیشتر قلمبه بود و طرف دیگرش کمتر، یککمی از تخممرغ بزرگتر بود و لکههایی که جابهجا به سطحش چسبیده بود کاملاً اثبات میکرد که از آقای آرمین خارجشده.
لحظهای که خانم آرمین مطمئن شد که این چیزی که جلویش قل میخورد قطعاً یک تخم است، مثل هر همسر خوب و متعهد ایرانی در همچین موقعیتی، این سؤال به ذهنش رسید که: «بابای این تخم کیه؟» ولی هرچی فکر کرد به این نتیجه رسید که آقای آرمین هر غلطی هم کرده باشد زندگی بخشیدن به یک موجود دیگر، تداوم دادن حیات در یکچیز کوچولوی لزج بیدستوپا، از این لندهور پشمالو برنمیآید.
همینطور که خانم آرمین داشت آرامآرام این اتفاقات را هضم میکرد -و حقیقتاً هم داشت با واقعیت کنار میآمد چون یک تخم که چیزی نیست. آنهم به این کوچکی. توی دنیایی که هرماه یک جزیره به آن گندگی وسط اقیانوس پیدا میشود و آب از آب تکان نمیخورد، پیدا شدن یک تخم به این کوچکی اصلاً مسئلهی حادی نیست، اصلاًـ خورشید کمکم از پشت ابرهای زمستان بیرون آمد و از لای کرکرهی اتاق روی ملافه افتاد و... نه این دیگر غیرقابلباور بود. تخم کوچک از بین لکههایش زیر آفتاب بیرمق بهمنماه میدرخشید. خانم آرمین که کلید را یادش رفته بود تخم را برداشت و با گوشهی دامنش پاک کرد و زیر نور بریدهبریدهای که از بین پرههای کرکره میآمد گرفت. بعد همانطور که داشت به دماغ پهنی که روی تخم دیده میشد نگاه میکرد صدای نامفهومی از دهانش خارج شد و پشتبندش فریاد کشید: «تخم طلا؟»
آقای آرمین از صدای جیغ همسرش از جا پرید. تخم را از خانم آرمین گرفت و زیر نور آفتاب براندازش کرد و زیر لب طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: «نه بابا! مگر من مرغ تخم طلا...»
خانم آرمین قبل از اینکه صحبت شوهرش تمام شود تخم را از دستش قاپید و دوید سمت در. پشت در کمر فرامرز را چند لحظه قبل از آنکه فرار کند گرفت. با یک خیمهی سنگین خاکش کرد و با دستش همانطور که فرامرز دستوپا میزد و تقلا میکرد محکم دهانش را گرفت.
سه عضو بالغ خانواده دور میز آشپزخانه جمع شده و به تخم شسته شده و براق روی میز زل زده بودند ـفرامرز برای جلوگیری از پخش خبر پیش از حلاجی دقیق ابعاد و پیامدهای محتمل در اتاقی حبس شده بود تا فریادهای «بابام تخم گذاشته! بابام تخم گذاشته» اش به گوش هیچ مخاطبی نرسد.
دیگر کاملاً محرز شده بود که تخم، تخم طلاست. بالاخره بعد از اینکه اعضای خانوادهی آرمین توانستند از تخم چشم بردارند، رقی سکوت را شکست:
«آخه اگر این تخمِ، منظورم تخم واقعیه، پس چرا از اونجا درآمده؟»
آقای آرمین جواب داد: «همهی تخمها از اونجا در میآن. اگر بهجای اینکه اینهمه رو این کتابا قوز کنی یهبار به مادرت تو شستن تخممرغها کمک میکردی، میفهمیدی تخمها از کجا درمیآیند.»
«آخه بابا مرغها خروجی دستگاه گوارش و تناسلیشون یه جاست.»
«خب! شاید من هم همینطور باشم! جهان خلقت مملو از اینطور شگفتیهاست دخترم.»
خانم آرمین گفت: «بههرحال باید بریم دکتر، به نظرم میتونه خطرناک باشد.»
آقای آرمین چشمغرهای به زنش رفت: «نه واقعاً به نظرت تخم گذاشتن، جدا از طلا بودنش، مریضیه؟ اگر اینطور باشه که تو منبع سرطانی! تازه سه بار هم عود کرده. یه بارش هم که اصلاً نتونستی به آخر برسونی.»
خانم آرمین آب دهانش را قورت داد: «اما من زنم و بچه زاییدم... مثل آدم. تخم که نگذاشتم.»
«چقدر هم که تخمهای دو زردهای گذاشتی. دیگه طلا بودن پیشکشت. حالا هی به این طفلک گیر بده.»
با اینکه منطق انکارناپذیر آقای آرمین داشت اعضای خانواده را مجبور به قبول شکست میکرد، لحنی که با آن کلمهی طفلک را بیان کرد هشداری از این واقعیت خطرناک بود که پدر خانواده، به تخمش وابستگی عاطفی پیدا کرده و حس پدری (یا مادری) درونش به غلیان افتاده بود. آقای آرمین طوری به تخم نگاه میکرد که خانم آرمین یاد نداشت به هیچکدام از دو بچهاش اینطوری نگاه کرده باشد.
رقی گفت: «ولی بابا! من هرچی فکر میکنم این اصلاً عادی نیست.»
«من هیچوقت عادی و معمولی نبودم دخترم! مامانبزرگتون همیشه میگفت تو یازدهسالگی موقع هفتسنگ بیاینکه هیچکس بهم بگه خودم سنگها رو از بزرگ به کوچیک میچیدم. تو دبیرستان و دانشگاه هم که بودم همیشه قدم از همهی همکلاسیهام یک سر و گردن بلندتر بود. من هیچوقت قاطی عامه مردم نشدم که این بار دومم باشه.»
خانم آرمین گفت: «ولی باید بری دکتر. این حرف آخره.»
«شما اینجا حرف آخر رو نمیزنی.»
آقای آرمین حتی پایش را از روی پایش پایین نیانداخته بود. این زنگ خطر از اولی هم برای خانم آرمین خطرناکتر بود. چراکه طبق خاطرات مامانبزرگ آخرینباری که آقای آرمین تو روی کسی ایستاده بود برمیگشت به چهل سال قبل که یکبار آقای آرمین سر یکتکه تهدیگ سیبزمینی با دخترعمویش دعوا کرده بود و چنان لگدی خورده بود که مامانبزرگ هیچوقت تا به دنیا آمدن رقیه خیالش راحتِ راحت نشد.
در همین حال که خانم آرمین دنبال جواب دندانشکنی میگشت، رقی تخم را از روی میز برداشت و شروع کرد باهاش بازی کردن: «ولی به نظر من که خیلی جینگیلیه. فکر کردین اگر بفروشیمش چقدر پولش میشه؟»
همین حرف کافی بود تا حتی قبل از تمام شدنش آقای آرمین از کوره در برود. مشتش را روی میز کوبید و شروع کرد به فریاد کشیدن: «چی؟ بفروشیم؟ تخم رو بفروشیم؟ یکراست بگو من بیشرفم دیگه؟ من بچم رو بفروشم؟ فقط چون پوستهاش از طلاست؟ فکر میکنی اگر خودت و برادرت بهجای اینکه همینطور لختوپتی و گشنه به دنیا بیایید، لباس زربافت تنتون بود من میبردم میفروختمتون؟ من هیچی برای بچههام کم نگذاشتم، هیچی، هیچوقت، من همیشه پدر خوبی بودم. شاید پول نداشتم، اما شرف داشتم.»
آقای آرمین به اینجا که رسید چند نفس عمیق کشید تا همانطور که مامانبزرگ بعد از قضیهی تهدیگ سیبزمینی یادش داده بود قبل از اینکه کسی لگدی حوالهاش کند عصبانیتش را کنترل کند. بعد با صدایی آرامتر ادامه داد:
«حالا گوش کنید. خوشتون بیاد یا نیاد، من تصمیم خودم رو گرفتم. از امروز از اداره مرخصی میگیرم و روی تخمم میشینم. پس بهتره باهاش کنار بیاید. آنقدر روش مینشینم تا پسرم به دنیا بیاد. وقتی به دنیا آمد، شما باید عین یکی از اعضای خانواده باهاش برخورد کنید، وگرنه با من طرفید.»
و بعد تخمش را برداشت و بیتوجه به رقی که میگفت: «خب شاید دختر باشه.» از آشپزخانه بیرون رفت.
بقیه ساعات آن روز اینطور گذشت که آقای آرمین بعدازاینکه همسر و دخترش اعلام کردند تا زمانی که از خر شیطان پیاده نشود از غذا خبری نیست، بهاندازهی یک وجب شلوارش را پایین داده بود، نشسته بود روی تخم و فوتبال را صامت تماشا میکرد و زیر لب با خودش حرف میزد. تنها صدایی که گه گاه در خانه شنیده میشد فریاد خفهای بود که انگار از ته چاه بالا میآمد:
«بابای من تخم گذاشته... بابای من تخم طلا گذاشته.»
۲
هر موج نویی درنهایت با صخرههای تحجر کنار میآید
گرسنگی درد عجیبی است. به قول دکتر شریعتی: «جایی که گرسنگی بیداد میکند، سخن گفتن از مائدههای روحی خیانت است.» و واقعیت هم این است که تنها یکچیز میتواند مانند گرسنگی ریشههای آرمان و هدف را طوری در یک مرد بکشد که خودش هم برای ابد فراموششان کند؛ یک زن. چه برسد به دو تا.
بالاخره بعد از دو روز و چند ساعت که آقای آرمین حس کرد باکمال میل حاضر است پسر عزیزش را برایش نیمرو کنند، حقیقتی که در این مدت از چشمانش پنهان مانده بود برایش آشکار شد: در این مدت تخم نه تکان خورده بود و نه پسرش به دیواره لگد زده بود؛ و خوب بدیهی است که این یعنی پسر آقای آرمین پیش از پا گذاشتن به این جهان توی تخمش، تکوتنها و غریب، مرده بود؛ و آقای آرمین درحالیکه حسرت آرامش ابدی پسرش را میخورد، قاشق قاشق سوپ کرفس تماماً گیاهی را فرومیداد و با فروش تخم موافقت کرد.
فرامرز همزمانی که حس کرد دیگر از زور گرسنگی صدایش درنمیآید، فهمید که منافع خانه و خانواده بر هر روشنگریای ارجحیت دارد و به مادرش قول سکوت داد.
عصر آن روز آقا و خانم آرمین تخم طلا را که همهجا بهعنوان کار دست خانم آرمین معرفی میکردند، به راستهی طلافروشها بردند. گرچه همهی مغازهها متفقالقول گفتند که هنر خانم آرمین مفت هم نمیارزد، اما برای خود طلا قیمتی گذاشتند که خانم آرمین کاملاً قانع شد که اگر تخم گذاشتن آقای آرمین را اذیت نمیکند رفتن پیش دکتر چندان هم واجب نیست.
پول، آنهم اینقدر زیاد، آنهم وقتی به این سادگی از آدم دربیاید، واقعاً خرج کردنش کار سختی است. البته این فکر ابتدایی آقای آرمین همینکه در جلسهی اعضای خانواده لیستی از بزرگترین خانهی شهر گرفته تا بزرگترین کتابخانهی جهان و عظیمترین استودیوی خبری خاورمیانه تهیه شد خیلی زود نقض شد و همه فهمیدند که اگر آقای آرمین همچین یک فشاری به خودش بیاورد و دو سه تا تخم دیگر هم بگذارد بد نیست؛ و البته پدر خانواده قطعاً باز برای خانوادهاش تخم میگذاشت؛ آقای آرمین برای آرزوها و آسایش خانوادهاش خیلی ارزش قائل بود.
تصمیم برای تغییر شرایط خانه در جهت تأمین راحتی آقای آرمین گرفته شد و همهچیز ازجمله جای آقای آرمین، لیست غذاییاش و نقش هر کس تعیین شد. همهچیز برای پرتاب به سمت آیندهای روشن آماده بود که کابوس خانم آرمین محقق شد. گرچه آقای آرمین همهی آمال و افکارش را فراموش کرده بود اما فرامرز از آرمانهایش دست برنداشت ـ فرامرز اعتقاد داشت که باید هیچ رازی در جهان نماند تا آدمها با آسایش زندگی کنند. فرض کنید اگر روزی همه میفهمیدیم که آقای شهردار روزی سه بار در شهرداری به دستشویی میرود فقط و فقط برای اینکه بتواند دستش را توی دماغش بکند آنوقت زندگی کردن سادهتر نبود؟ ـ و در مدرسه با یک روزنامهدیواری بهنام «مرغی در خانه» بدون یک کلمه حرف زدن همه اخبار خانواده را به گوش مردم رساند؛ اما برخلاف ترس خانم آرمین هیچکس به خانهاش هجوم نیاورد و دکترها و خبرنگاران بر سر آقای آرمین نریختند. نه که مردم باور نکردند، نه مردم شهر بعد از اعلام نتایج انتخابات شوراها دیگر این مسائل پیشپاافتاده را راحت باور میکردند؛ اما ازآنجاکه دختر یکی از ملاکین شهر به خاطر یک تصادف لگنش ترک خرده بود و نامزدش تصمیم داشت نامزدیشان را به هم بزند، خبر تخم طلای آقای آرمین در حاشیه رفت. خانم آرمین که فهمید دست مادر زمین هم در جهت خوشبختی خانواده است. آقای آرمین از فردای آن روز به اداره نرفت و جوجهکشی خانم آرمین و فرزندان شروع به کار کرد.
اما بدبختی، مثل زلزله، دقیقاً زمانی روی سر آدم هوار میشود که دیگر اصلاً احتمالش را هم نمیدهد. بدبختی زمانی به سر خانوادهی آرمین نازل شد که روز یازدهم آقای آرمین در حالی اخطاریهی ادارهاش ـکه تهدید کرده بود اگر تا فردا به سرکار نرود اخراج خواهد شدـ را دریافت کرد که هیچ موفقیتی کسب نکرده بود. دریغ از یک نصف تخم، یا حتی یک قطعه طلای کوچک یا اصلاً یک قطره آبطلا... هیچی. هر بار که آقای آرمین تنگش میگرفت اعضای خانواده پایکوبان پشت در مستراح جمع میشدند و از پشت در سؤال پیچش میکردند، اما هر بار آقای آرمین باز تنها با همان تودهی قهوهای پوچ و بیمعنی همیشگی روبرو میشد.
در این مدت خانم آرمین به هر راهی که ممکن بود متوسل شد. از داروهای مدرن و قرص و شربت گرفته تا جوشانده و عرقهای سنتی و حتی جادو جنبل و تخممرغ شکاندن برای ترکیدن چشم حسود، همه را امتحان کرد؛ اما همهچیز حاکی از آن بود که مثل سرنوشت محتوم هر قهرمان دیگری، دوران طلایی اندام آقای آرمین هم به سر آمده.
و آقای آرمین در روز یازدهم، در کمال ناامیدی، به اداره بازگشت.
۳
سونامی
چند هفته بعد از بازگشت آقای آرمین به اداره، مدتی بعد از تلاشهای بیهودهی خانوادهی آرمین برای اینکه به خودشان بقبولانند که هرگز تخمی وجود نداشته، یک روز سرد برفی که آقای آرمین صبح از دندهی چپ بلند شده بود و توی اداره پاچهی همهی پروندههای اتاق بایگانی شرکت آبفا را میگرفت و بد بیراه بهشان میگفت، بعد از ناهار در مستراح نشسته بود و به تلخی این زندگی بیسر و ته فکر میکرد که ناگهان صدای برخورد چیزی سنگ مانند با چینی سنگ مستراح افکارش را برید. با دیدن شی طلاییرنگی که آرامآرام سر خورد و در چاه افتاد، باز امید درونش زنده شد.
در خانه وقتی فرامرز در را باز کرد، پدرش را دید که سعی داشت جسم طلایی براقی را پنهان کند و درحالیکه نفسنفس میزد مثل فشنگ از کنارش به سمت خانه دوید. خیلی زود ماجرا دستش آمد. در را رها کرد و پشت سر پدرش شروع به دویدن کرد. هردویشان با تمام زورشان میدویدند. آقای آرمین از گلدان و جاکفشی و صندلی، هر چیزی دم دستش میرسید پشت سرش روی زمین میانداخت؛ اما هیچچیز... هیچچیز جای چالاکی جوانی را نمیگیرد؛ البته بهجز تجربهی پیری. همینکه فرامرز خواست از پدرش جلو بزند آقای آرمین یک پشت پایی بهش زد و همینطور که فرامرز به در و دیوار میخورد و روی کاشیها پهن میشد از کنارش رد شد و زودتر به آشپزخانه، جایی که زنهای خانوادهی آرمین منتظر دیدن منبع این سروصداها بودند، رسید. قبل از اینکه نفسش بالا بیاید برگه برندهی طلاییاش را با غرور مثل یک پدر قابلاتکا بالا گرفت و بدون کلام، امتیاز جذب احساسات حاصل خبر را از خود کرد. زنهای خانوادهی آرمین با حلقهی اشک شوق در چشمهایشان نمیتوانستند بفهمند که دارند خواب میبینند یا واقعاً مرد خانه توانسته بود رویاهای خانوادهاش را تحقق بخشد. فقط فرامرز بود که دستش را دور دماغش کاسه کرده بود و بعد از لگدی محکمی که به ساق آقای آرمین کوبید، به اتاقش رفت تا برای این شکست مفتضحانه، آنهم سوی یک مبتدی بیاستعداد دیرآموز، در خلوت خودش بغض کند.
یک ساعت بعد، دوباره اعضای بالغ خانواده در اتاق نشیمن خانه دور هم جمع شدند ـ این بار فرامرز خودش، خودش را در اتاق حبس کرده بود و درحالیکه هقهق میزد زیر لبی میگفت: «بابا دوباره تخم گذاشته... بابا دوباره تخم گذاشته» ـ هدف مجمع شور خانواده پیدا کردن دلیل تخم گذاشتن پدر بعد از مدتی نسبتاً طولانی بود. البته تخم گذاشتن پدر با همین سرعت هم برای گذران زندگی بد نبود، ولی افقهای خانوادهای مثل آرمین خیلی دورتر از یک صرفاً زندهبودن ساده بود.
بعد از چند ساعت بحثوجدل مداوم، اعضا به این نتیجه رسیدند که باید تفاوت زمانهای باروری و سترونی آقای آرمین را بررسی کنند و رقی کلید ورود به آیندهی درخشان خانواده را پیدا کرد: برف! اما افسوس... صد افسوس که مدتهاست کرهی زمین گرم شده است. دیگر از آن دورانی که هرسال زمستان تا زانوی آدم توی برف فرومیرفت و آقای آرمین هفتساله، هرروز تا مدرسه روی کول پدرش سوار میشد و از آن بالا به برقهای آبی و قرمز برفها نگاه میکرد، فقط یک خاطرهی دور و محو مانده. حالا که خانوادهی آرمین حسرت روزهایی را میخوردند که از سر بیکاری با ماشین در شهر گشت میزدند و میزان گازهای گلخانهای بیهوده تولیدشده را تخمین میزدند، بهتر از هرکسی درک میکردند که قطرهقطره خون ما با نفس فکهایی که در قطب جنوب لب ساحلهای یخی خرناس میکشند چه پیوند ناگسستنیای دارد؛ و اینکه پلیکانی که حین مهاجرت به دلیل گیرکردن آدامس توی حلقش میمیرد چرا روزی همهی ما را با خودش به قعر سرد اقیانوس فرو خواهد برد. این روزها در کل زمستان شاید سه بار یا حداکثر چهار بار برف میآید که با این تعداد تخم هم زندگی مختصری فراهم میشود که دون شأن آرمینها بود.
اما انسان ـچه تخمگذار، چه بچهزاـ همیشه با اتکا به هوش سرشارش برای مشکلات راهحلی پیدا میکند و رقی راهحل این مشکل را پیدا کرد. وقتی میشود با تنظیم زمان تاریکی و روشنایی و دمای اتاق، مرغهای عادی را گول زد تا روزی دو بار تخم بگذارند، چرا نشود همین کار را با آقای آرمین کرد؟ مگر آقای آرمین چقدر از یک مرغ معمولی پیچیدهتر بود؟ پس راه بارور کردن آقای آرمین مشخص شد: کولرگازی... و البته برف شادی به میزان زیاد.
فردای آن روز اعضای خانواده زیر نظر خانم آرمین دستبهکار شدند تا جوجهکشی را دوباره و این بار با بینشی صحیحتر و بصیرتی عمیقتر، راهاندازی کنند. آقای آرمین و فرامرز ـکه اعتصاب غذای صنفیاش با قول یک جلیقهی خبرنگاری و حق انحصاری پوشش خبری خانه پایان یافتـ سه کولرگازی در زوایای مختلف اتاق نصب کردند. رقی طبیعیترین برفهای شادی شهر را خرید و خانم آرمین در تمام مدت پشت اجاق بود و غذاهای مقوی درست میکرد. بعد از دو روز کار مداوم جوجهکشی رسماً افتتاح شد. حاصل کار فوقالعاده بود. طوری که در هفتههای بعد آقای آرمین حتی به رکورد هفتهای دو تخم هم دستیافت.
همینطور که هفتهها و تخمها میآمدند و میرفتند خانواده طبیعت تخمگذاری آقای آرمین را بیشتر کشف میکرد. دیگر مشخصشده بود که آقای آرمین بیستوچهار ساعت قبل از تخمگذاری مثل هر مرغ طبیعی دیگری کرچ میشد. سر هر چیز کوچکی دادوهوار راه میانداخت و عصبانی میشد. همهاش پای تلویزیون مینشست و فوتبال صامت تماشا میکرد و زیر لب با خودش پچپچ میکرد؛ اما اعضای خانواده در این مدت بیشتر از همیشه با پدر مهربان بودند و همهی ویارهای غیرمنطقیاش را فراهم میکردند چراکه خانم آرمین طوری بچههایش را تربیت کرده بود که میدانستند هیچچیز، هیچچیز راحت بهدست نمیآید. افراد خانواده همچنین فهمیدند که آقای آرمین هر تخمی که میگذارد باید دو ـ سه روزی بگذرد تا احساسات عاطفیاش فروکش کند و تخم را به فردی که نوبتش بود ـ نوبتبندی را خانم آرمین روی یک کاغذ نوشته بود و به در یخچال زده بودـ تحویل بدهد. فرامرز هم جریان موفقیتهای غرورآمیز خانواده را در «مرغی در خانه» منتشر میکرد.
۴
آقای آرمین یکپا دارد
شاید حدود چهار ماهی از دوران باروری منظم آقای آرمین میگذشت که برای اولین بار یک روز که فرامرز شال و کلاه کامواییاش را پوشیده بود و رفته بود توی لانه تا جیرهی تخمش را دریافت کند، آقای آرمین ازش خواست تا بنشیند و با پدرش درد دل مردانه کند. تا فرامرز ـکه ابداً هیچ مشکلی نداشتـ از خودش چیزی در مورد مدرسه و پسر بغلدستی و تراش دزدی و کتک بلغور نکرده بود و برای یادگرفتن فنهای بوکس چند تا مشت از آقای آرمین نخورده بود و دستش چند بار پیچانده نشده بود، تخم را تحویل نگرفت. این درخواست و درخواستها و بهانههای مشابه آقای آرمین ادامه پیدا کرد و بیشتر شد تا کمکم کار بهجایی کشید که بدون انجام درخواستهای آقای آرمین تقریباً هیچ تخمی تحویل داده نمیشد. بهمحض اعتراض خانم آرمین، پدر خانواده در یک عصبانیت استراتژیک و فریادهای راهبردی، بعد از اعلام اینکه: «هر چیزی بهایی دارد» لیست وظایف هر کس ـ منهای خانم آرمین که مستقیماً در خلوت به خودش ابلاغ شدـ را در یک صفحه به در اتاقش چسباند و پیشاپیش برضد سرپیچیکنندگان یکرشته تحریمات یکجانبهی سنگین و غیرقابلمذاکره وضع کرد.
میگویند اگر آدمی را سالها هم بشناسی، بازهم چیزی برای غافلگیر کردنت دارد؛ و خانم آرمین فهمید که شوهرش بااینکه در تمام این سالها لج نکرده بود، اما خیلی بد لج است. همهی حربههای خانم آرمین ـحتی همین گرسنگی که چند صفحه قبل نتیجهاش را دیدیمـ به شکست انجامید و اعضای خانواده ترجیح به پذیرش وظایفشان دادند.
رقی، هر بار که نوبتش میشد غذای موردعلاقهی پدرش، بورانی با بادمجان تلخ را درست میکرد و اعضای خانواده باید درحالیکه دور یک میز نشستهاند و از حضور در جمع خانواده خوشحالاند همه باهم ناهار بخورند. یا اینکه میتوانست مثل وقتیکه بچه بود از گردن پدرش آویزان شود و سرش را حداقل بیست دقیقه روی شانهی آقای آرمین بگذارد و بگوید که چقدر بابای خوبی دارد.
فرامرز که وظیفه داشت هر بار یک ساعت در یک مورد مردانه با پدرش مشورت کند شاید خوشبختترین فرد بود. چون نهتنها چیزهای زیادی در مورد عطر و کمربند و لباسها و منش مردانه و ادارهی خانه یاد گرفت بلکه یک روز بعد از چند ساعت سردرگمی به دنبال موضوع به خانه برگشت و دور چشم مادرش از پدرش در مورد چیزی پرسید که پس از سه ساعت بحث و گفت گو منجر به تولد سبک «خورشید پشت ابر» شد. سبکی که قبل از افتضاح نامهی مدیر مدرسه ـ که والدین عزیز هر چیزی سنی داردـ داشت در نشستهای خبری زنگهای تفریح به کمال و پختگی میرسید.
شبهایی هم که نوبت خانم آرمین بود بچهها باید قرصهای خوابآور میخوردند و ساعت نه بوق خاموشی زده میشد. خانم آرمین بااینکه این درخواست شدیداً برای چاکراهایش ضرر داشت ـآنهم یک هفته برای هر تخم اما دم برنمیآورد. چراکه بهخوبی میدانست که از روز ازل به دهان زن ایرانی مهر سکوت و به روحش مهر صبر زدهاند؛ و تنها برای مبارزه به هتک حرمت مدرنی که بهش میشد در مراقبههایش از کائنات کمک میگرفت و سعی میکرد تا تمام انرژی منفی جهان را به چاکرای خارجیاش سرازیر کند تا جلوی لذت آقای آرمین را بگیرد؛ اما بازهم آقای آرمین هر بار چنان قهقههها و نفسنفسهایی میزد که به نظر میرسید مادر زمین هم نمیتواند جلویش را بگیرد.
اما این فقط چیزی بود که به نظر خانم آرمین میآمد. آقای آرمین حتی باوجود اینکه اعضای خانواده با یکی از تخمها به مناسبت روز پدر تمام جورابها و زیرپوشهای شهر را برایش خریده بودند، چندان هم خوشحال نبود؛ چون خیلی وقت بود که حس میکرد اعضای خانواده چپچپ نگاهش میکنند. آقای آرمین از هیچچیزی بیشتر از نگاه چپچپ نمیترسید؛ چون طبق تجربیاتش میدانست معمولاً بعدش لگد میزنند.
آقای آرمین، چند هفته بعد از اجرای قوانینش اعلام کرد که به دلیل خلأ عاطفیای که حس میکند، به یک خروس نیاز دارد؛ اما در این مورد هم همهچیز آنطور منطقی و سرراست نبود. آقای آرمین خروس را تنها برای میخواست که هرروز غذایش قبل از خودش بچشد. چون دیگر مطمئن شده بود که خانوادهاش میخواهند به نحوی سر به نیستش کنند تا شکمش را باز کنند و همهی طلاها را یکجا صاحب شوند.
۵
بوقلمون
خانم آرمین خیلی آب زیر کاهتر از چیزی است که به نظر میرسد. آن روز طرفهای ظهر بود که آقای آرمین این حقیقت را فهمید. باوجودی که خروسش سرحالتر از همیشه در اتاق به اینطرف و آنطرف میدوید، همهی تلاشهایش برای آرام کردن دردی که از صبح در شکم و پهلویش میپیچید تنها باعث بدتر و شدیدتر شدنش شده بود و حالا به حدی رسیده بود که از زور درد سعی میکرد کمتر نفس بکشد. از پشت خنجر خورده بود. بهوضوح میدید که پایان زندگیاش نزدیک است. تنها افسوسی که بعد از مرگش میماند تنها برای تخمهایی بود که بعد از پاره کردن شکمش هیچوقت به هیچکس نمیرسند. البته آقای آرمین خیالش راحت بود که تا همین حالا هم بهاندازهای تخم گذاشته بود که خانوادهاش بعد از مرگش راحت راحت زندگی کنند؛ اما از اینکه میدید اینقدر احمقاند داشت دق میکرد.
اعضای خانواده که فکر میکردند آقای آرمین دوباره کرچ شده، خوشحال از صبح به کار مشغول بودند و هرلحظه منتظر نورسیدهی عزیزی بودند که هرلحظه ممکن بود سر برسد. فرامرز دم در فالگوش ایستاده بود و اخبار را لحظهبهلحظه به اعضای خانواده میرساند. رقی که نوبت دریافت سهم تخمش بود بادمجانهای تلخ را جدا کرده بود و پوست میکند و خانم آرمین، نفر بعدی لیست، مراقبه و تنفس زنبوریاش را از حالا شروع کرده تا این بار چنان با مادر کائنات یکی شود که پدر آقای آرمین را درآورد.
رقی که به دلش صابون میزد که حتماً این کرچ شدگی طولانی و بیسابقهی پدرش حتماً به دلیل تخم بزرگی است که توی شکمش دارد، داشت غذا را تمام میکرد که فرامرز خبر پیروزمندانهی به مستراح رفتن آقای آرمین را برای اعضای خانواده آورد.
اعضای خانواده داشتند خودشان را برای ناهار دستهجمعی آماده میکردند و دختر خانواده داشت تصمیم میگرفت که چطور تخم جدیدش را خرج کند که فرامرز با خبر جدیدی به سبک «سطل آب یخ» برگشت. آقای آرمین بعد از یک اسهال شدید بدون هیچ تخمی از دستشویی بیرون آمده بود و در اتاقش چپیده بود.
بعد از چند ساعت که اسهالهای سترون آقای آرمین مکرراً ادامه پیدا کرد و دلدردش شدید و شدیدتر شد، فرامرز خبری آورد که وجود شرایط فوق عادی را قطعی کرد و اعضای خانواده را به حال آمادهباش درآورد. آقای آرمین این بار استفراغ کرده بود.
خانم آرمین سریعاً اقدامات درمانی را شروع کرد و انواع عرقیات و جوشاندههای طبی برای پدر خانواده آماده شد؛ اما زمانی که آقای آرمین که از شدت کرچ شدگی داشت به جنون میرسید، همه را از اتاق پرت کرد بیرون و هرلحظه درد و تهوع و اسهالش بدتر میشد، نظریهی رقی خانم آرمین را به وحشت انداخت: «مامان، نکنه تخم بابا تو شکمش چرخیده باشد. نکنه بخواد از ته دنیا بیاد.»
این نظریه که کاملاً هم محتمل به نظر میرسید، خانم آرمین را متقاعد کرد که شرایط بسیار بغرنجتر از چیزی است که اول به نظرش میرسید و اگر سریعاً اقدامی نکند، ممکن است شوهرش سر زا برود. پس فرامرز را دنبال دکتر شهر فرستاد.
دکتر شهر که با توصیفات فرامرز فکر میکرد با یک جسد نیمهجان روبرو خواهد شد ـ تا خانهی خانوادهی آرمین دویده بود و درحالیکه نفسنفس میزد به اتاق آقای آرمین رفت. بعد از ربع ساعت انواع معاینات، دکتر اعلام کرد که شرایط حاد است. مشکل آقای آرمین ربطی به چرخش تخم نداشت، چون اصلاً تخمی در کار نبود. بیماری آقای آرمین آپاندیست بود و نیاز به یک جراحی فوری، اما ساده داشت.
بااینکه اعضای خانواده تصمیم داشتند پدر خانواده را بلافاصله با آمبولانس به بیمارستان برسانند، طبق دستور پدر خانواده ـ مدتی بود که حرف آخر خانه را آقای آرمین میزدـ قرار شد دکتر به بیمارستان برود تا اتاق عمل را آماده کند و آقای آرمین خودش با ماشین به بیمارستان برود.
بهمحض اینکه دکتر از خانه بیرون رفت، آقای آرمین رو کرد به زنش و درحالیکه از درد صدایش میلرزید فریاد کشید: «فکر کردی میتونی من رو گول بزنی؟ فکر کردی من احمقم؟ با آن عقل ناقصت نقشه ریختی تا شکم من رو پاره کنی و پولدار بشی؟ هان!»
سالها بعدها خانم آرمین برای فرامرز گفت که در همین لحظه بود که تمام چاکراهایش بسته شد و دیگر هیچوقت هم باز نشد.
در زندگی بعضیها زمانی میرسد که تمام امیدها و آرزوها و آیندهیشان را در حال نابود شدن میبیند؛ در این زمانهاست که حتی آدمهایی مثل خانم آرمین هم به التماس میافتند. اگر آدم خوشبخت باشد در این مواقع انسانی هست که میتواند همهچیز در حال نابودیش را نجات دهد و میتواند به او التماس کند. وگرنه باید مثل اکثر آدمها بهپای سرنوشت بیفتد. خانوادهی آرمین که جزو دستهی اول بودند شروع به التماس کردند و به دست و پای آقای آرمین افتادند؛ اما آقای آرمین، تفاوت چندانی با تقدیر کور و کر و شلاق به دست نداشت.
بعد از چند ساعت التماسها و ضجه زدن ـکه صرفاً آقای آرمین را در بین دستشویی رفتنهایش به خاطر دیدن اینهمه تظاهر عصبانیتر کردـ یکدفعه خانم آرمین از جا دررفت و شروع به جیغ کشیدن کرد:
«آخه، خجالت بکش! من برا چی باید تو رو بکشم؟ مگه اون موقع که تخم نمیذاشتی، مگه اون موقع که جای کار کردن میرفتی استادیوم، فوتبال رو برا دور و بریات گزارش میکردی و شب بیهیچی میاومدی خونه کسی سعی کرد بکشتت که الان بخواد.»
کل بدن آقای آرمین شروع کرد به لرزیدن. به دیوار پشت سرش تکیه داد و چند لحظه مثل برقگرفتهها به نقطهای بالای سر خانم آرمین خیره شد. بعد بلند شد، شانههای خانم آرمین را گرفت و شروع کرد به تکان دادنش و سرش فریاد کشید: «تو همه این کارها رو از عمد کردی. میدونستی اگر میذاشتی یکی از پسرام به دنیا بیاد حتماً میرفت گزارشگر فوتبال میشد. تو میدونستی من از اخبار متنفرم، میدونستی هر بار موقع فوتبال میزدی اون کانال اخبار میدیدی من نفسم بند میومد. بغض میکردم. من فوتبال دوس داشتم. تو میدونستی. تو نذاشتی... تو نذاشتی»
آقای آرمین همسرش را ول کرد و چند عقب رفت تا به در خورد. چرخید و خواست دستگیرهی در را بگیرد که چشم به چشم فرامرز شد. سرش را پایین انداخت و سرخ شد. چند لحظه بیهدف دستش را به بالا و پایین دستگیره کشید. بعد باز به فرامرز نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: «من از اخبار متنفرم، من فوتبال دوست دارم... من معذرت میخوام.» و از در بیرون رفت. همینطور زیر لب با خودش زمزمه میکرد: «پسرای من گزارشگر میشدن...»
خانم آرمین از پشت سر آقای آرمین دوید و آستین کتش را گرفت. «باشه، اصلاً دیگه اگه میخوای برو گزارشگر شو. یه تلویزیون برات میخریم و میذاریم همهش فوتبال ببینی. اصلاً اگه فکر میکنی من میخوام بکشمت دیگه به من تخم نده. فقط الان پاشو برو دکتر.» آقای آرمین برگشت و به چشمهای خانم آرمین زل زد. چند لحظه لبهای به هم فشرده و چانهاش لرزید، بعد حرفش را تف کرد توی صورت خانم آرمین: «بوقلمون صفت.» و از خانه بیرون رفت.
خانم آرمین که به اتاق برگشت رقی نشسته بود روی تخت و بیصدا گریه میکرد. فرامرز همانطور ایستاده دستهایش را توی جیب جلیقهی خبرنگاریش کرده بود و به در باز خیره شده بود. خانم آرمین بچههایش را کنار خودش روی تخت نشاند. به بچهها گفت نترسند چون پدرشان آنقدر درد سست و جاندوست است که همینکه چنددقیقهای بیرون از خانه عصبانیتش فروکش کند و ببیند شکمش دردش میکند خودش از ترس جانش با کله میرود بیمارستان و برایشان داستان جراحی پای آقای آرمین در اوایل ازدواجشان را تعریف کرد که به خاطر ترس آقای آرمین چهار بار عقبافتاده بود و صدای گریهی آقای آرمین کل بخش بیمارستان را برداشته بود.
یکی دو ساعت بعد که خانم آرمین دور بچههایش را خواباند تلفن را برداشت و به پلیس زنگ زد. بهدروغ گفت که آقای آرمین بیشتر از بیستوچهار ساعت است که گم شده. بعد خودش لباس پوشید و پای پیاده توی خیابانهای تاریک شهر دنبال شوهرش راه افتاد.
تلفن خانهی آرمینها دیگر زنگ نخورد تا دو روز بعد که افسرنگهبان به رقی گفت به مادرش خبر بدهد که برگردد خانه. ماشین آقای آرمین را توی بیابان پشت ورزشگاه بیرون شهر که حتی جادهی مالرو نداشت پیدا کرده بودند. به فاصلهی صد متر از ماشین در گودالی پای دیوار ورزشگاه بدن بیجانی که یک تخم بزرگ طلا توی بغلش گرفته بود، وسط اشک و استفراغ و اسهال خشکشده افتاده بود. برای تخم طلا با ماژیک دو دست مشت شده به سمت آسمان، چشمهایی بسته و دهانی که با نیش باز داشت داد میزد و ردیف دندانهایش معلوم بود کشیده بودند. جسد با دستش میکروفن گرانقیمتی را جلوی دهان نقاشی شدهی تخم گرفته بود.
۶
آخرین خبر فرامرز
«بابا مرد!»
این آخرین خبری بود که فردای آن روز فرامرز، با چشمان افتاده و خیره به زمین به سبک «واقعیت تلخ است» ـکه زمانی که معلوم شد خواستگار رقی به خاطر چند درجه اشتباه در اشاره کردن در خیابان بهجای شماره خانه و آدرس دوست رقی شمارهی آنها را گیر آورده بود و رقی تا صبح زار زده بود، اختراع کردـ به بقیه اعلام کرد.
مردم شهر که مدتی بود خبر جالبی برای شنیدن نداشتند برای شنیدن خبر هجوم آوردند. فرامرز هر جا میرفت دور و برش را انبوهی از مخاطبین میگرفت؛ اما هیچکس چیزی بیشتر ازجملهی بالا از او نشنید.
فرامرز دیگر دلودماغ گویندگی را نداشت. از آن به بعد خبرنگاری را کنار گذاشت و رفت طرف فلسفه؛ که البته برخلاف گویندگی هیچ استعدادی درش نداشت. به تنها نتیجهی منطقیاش وقتیکه پس از مدتها برای اولین بار بعد از مرگ مادرش رقی را یک پنجشنبه سر قبر پدر و مادرش -که رویهم یکجا خاک شده بودند- دید، رسید.
در سالهای بعد، هر شب در راه برگشتن از بین پروندههای اتاق بایگانی شرکت آبفا بهطرف خانهی پدری خالیش، درحالیکه محو سایهی خودش شده بود که در یکطرف سایهی درختان پیادهرو حل میشد و در طرف دیگر دوباره جوانه میزد، نتیجهاش را از بین دندانهای به هم فشردهاش با خودش زمزمه میکرد:
«مرغ تخمطلای همسایه، غاز بود.» ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا