دلقک همیشه یک برنامه داشت. از مدتها پیش. از سالها قبل آنرا اجرا میکرد و همیشه هم تماشاگران خاص خودش را داشت که از کار او سر شوق میآمدند و او را در هر کجا و در هر منطقهای که بود تشویق میکردند. البته او کار خاصی انجام نمیداد و کاری که از نظر بقیه بسیار خارقالعاده یا حتی معجزه بهنظر میرسید، از نظر او کاری پیش و پا افتاده و عادی بود. او مثل بقیه دلقکها با دماغ قرمز و لباسهای رنگی جلبتوجه نمیکرد و حتی زحمت فکر کردن و دغدغهی انجام کار بزرگی را نداشت. کاری که انجام میداد، کاری بود که از بچگی به آن عادت کرده و اطرافیانش به او گفته بودند که میتواند با کار کردن در سیرک، کسب و کار خیلی خوبی را برای خودش راه بیاندازد و او هم این کار را بهخوبی انجام میداد.
سیرک وارد هر شهری که میشد، عنوان برنامههایش را مطرح میکرد و مسلماً مردم با دیدن تیتر درشتی که همهجا بهچشم میآمد، کمی بهتزده میشدند و دچار تردید برای رفتن یا نرفتن.
اولین نوشته و یا آن تیتر بزرگ «مرد بدون چهره» بود و زیرش با حروف ریزتری توضیح داده بود «مردیکه میتواند چهرهاش را از خود جدا کند.»
دلقک از بچگی بنا به غریزه میتوانست چهرهاش را از صورت بردارد. نه با کمک دستهایش، بلکه با فکرش آنرا جدا میکرد. ولی این چهره زمانیکه از سر او جدا میشد دیگر چهرهی او نبود بلکه تبدیل به تکه گوشت لُخمی میشد که میتوانست با فکرش آنرا به حرکت وادارد و حتی برقصاندش و آن لحظه تماشاگرانی که دهانشان باز مانده بود، او را تحسین میکردند و کف میزدند.
البته دنیای بدون چهره برای او کمی متفاوت بود. زمانیکه آنرا بر میداشت، در یک لحظه ارتباطش با دنیای خارج قطع میشد. همهجا تاریک میشد و در ذهنش تنها تکهای گوشت روی زمین چرخ میزد. او میتوانست هدایتش کند و با گوشهایش بود که میتوانست صدای تماشاگران را بشنود و تعداد آنها را تشخیص دهد و احساس رضایت کند.
در بچگی از این حالت خود میترسید. از تاریکی محضش بیزار بود و احساس میکرد این سیاهی رفتهرفته غلیظ و غلیظتر میشود. همیشه همینطور بود، حالا هم که بزرگ شده بود و اختیار چهرهاش را کاملاً در دست داشت میدانست که تاریکی غلیظتر میشود و در تاریکی احساس لکهی کوچکی را داشت که مدام از همهمه و صدای تماشاگران دور و دورتر میشد. ترسش از این بود که این لکه ناگهان در آن سیاهی گم و یا محو شود. اما او میدانست برنامهاش را تا چه لحظهای ادامه دهد و همیشه قبل از اینکه کار به جاهای باریک برسد، چهرهاش را دوباره سرجایش بر میگرداند و بعد از آن میتوانست تشویق تماشاچیان را ببیند.
آنروز، روزیکه خودش هم تاریخش را درست بهیاد ندارد، مثل همیشه وسط چادر سیرک روی صندلی در کنار یک میز نشست. جمعیت آنقدر ساکت بودند که صدای نفس کشیدن کسی در نمیآمد. دلقک با آرامش کامل نشست. تمرکز کرد و صورتش را جدا کرد. جمعیت بهتزده شده بود و به آن سر بدون چهره نگاه میکرد. سر بدون صورتش مانند چاه عمیقی شده بود که انگار هیچ انتهایی نداشت و بعد نگاه جمع به آن تکه گوشت روی میز افتاد که حالا داشت بالا و پایین میپرید و میرقصید. گوشهای دلقک تیز شده بود. اصلاً هر وقت که چهرهاش را جدا میکرد، گوشهایش بیشتر میشنید. اما در پس این صداها داد و فریادی هم شنید و صدای پارس کردن سگی را.
او همانطور آرام روی صندلی نشسته بود و چیزی را نمیدید. ولی جمعیت همه شاهد آن منظره بودند. سگی به طور ناگهانی و ناغافل از نمایش پیش در سالن باقیمانده بود و از دست کارگران در رفته بود و با دیدن گوشت تحریک شده ودر یک لحظه جلوی چشم همه آنرا قاپید. صدای نالهی بلندی از جمعیت برخاست. دلقک در آن تاریکی سُر خورد و به جایی رسید که غلظت سیاهی چیزی از آن لکه در ذهنش باقی نگذاشت ولی او نمیدانست، چه اتفاقی افتاده است. همانجا نشسته بود و سعی میکرد صورتش را بازگرداند. ولی چیزی در ذهنش بهعنوان گوشت یا چهره باقی نمانده بود. بلند داد زد ولی صدایش فقط چندبار به دیوارهی چاه خورد و بهطرف خودش بازگشت و تکرار شد. جمعیت میدید که او سعی در حرف زدن دارد، ولی صدایی در نمیآمد دلقک بعد از کلی تلاش کردن برای بازگشت دست از تقلا کشید و همانجا روی صندلی منتظر بازگشت چهرهاش شد. جمعیت حوصلهاش سررفت و رفتهرفته پراکنده شدند. دلقک تا مدتها بر همان صندلی ماند. در همان چاهی که تاریک و بیصدا بود.
دیدگاهها
سوژه عالی بود و نوع نگارش بهویژه باز گذاشتن پایان داستان جذاب ترش کرد
آفرین به تخیل و پردازشت
داستان بسیار زیبایی بود و بابت انتخاب موضوع بهتون تبریک میگم . فقط کاش روی پایان بندی بیشتر کار میکردید. چون این موضوع جای بیشتری برای کار داشت. به هر حال ممنونم از داستان خوبتون
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا