ایستادهام جلوی آینه. رگههای زنگار قرمز رنگی آینه را پوشانده. شیشهی آینه ترک برداشته. ته آن زنگارها، ته آن ترکها، یکنفر حیران و سرگردان انگار دارد دنبال چیزی میگردد. ته آن ترکها، مه همهجا را پوشانده. باد از پنجره میآید توی اتاق. باد شیشههای لب طاقچه را تکان میدهد. مدتهاست که در باد پشت پنجره صدای گریهی کودکی را میشنوم. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. صدای کودک هر لحظه بیشتر میشود. صدا میپیچد توی گوشم. سرم را میگیرم بین دستهایم. شقیقههایم را فشار میدهم. تمام بدنم شروع میکند به لرزیدن. تکیه میدهم به دیوار. خودم را سر میدهم و مینشینم روی زمین. هروقت صدای باد آرام میشود، صدای گریه هم قطع میشود. آرام میشوم. میخواهم بخوابم. نمیخواهم فکر کنم. یکی مدام دارد نگاهم میکند. قدمهایم را میشمارد. حتی نفسهایم را. سوز سرما رفته توی بدنم و بیاختیار میلرزم. پردهها کشیده است. نمیدانم شب است یا روز. مدتهاست که دارم توی تاریکی زندگی میکنم. «رویا» تاریکی را دوست نداشت. باران دارد میبارد. باران از شیشههای شکسته، از لای درز پنجره میآید توی اتاق. باد از باندهای دستم رد میشود و لانه میکند توی زخم دستم. چرا اینهمه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی این اتاق؟ تاریکی این اتاق فرق میکند با تاریکی گوریکه وقتی جنازهاش را داشتم میگذاشتم تویش، همینکه آنهمه سیاهی را دیدم، ترسیدم و از همان بالا جنازهاش را ول کردم توی قبر. تاریکی پشت پلکهای «سایه» فرق میکرد با تاریکی ته گور. بلند میشوم و میروم مینشینم پشت میز آشپزخانه. سرم را میگذارم روی میز. تشنهام میشود. زل میزنم به لیوان آب روی میز. از توی لیوان آب، نقاشی سایه خیس میشود. سرم را بالا میآورم. نقاشی را که چسبیده است به در یخچال نگاه میکنم. من و رویا و سایه. توی نقاشی دستهایمان گره خورده به هم. توی یک جای سرسبز که به قول خودش اینجا بهشت است. بلند میشوم و میروم سمت یخچال و بعد یکهو سرم گیج میرود. نقاشی میچرخد دور من. من میچرخم دور نقاشی. ماشین میخورد به گاردریلها. سایه خواب است. رویا جیغ میکشد، سرم میخورد به شیشهی جلوی ماشین. دستم میخورد به لیوان آب. لیوان آب میافتد روی زمین. ماشین میرود ته دره. میخورد به درختها. پاهایم میرود روی شیشههای شکسته. کف پاهایم خونی میشود. برمیگردم و سایه را نگاه میکنم. تاریکی پشت پلکهایش سیاهتر از شبی است که تویش رانندگی میکردم. باریکهی خون از گوشش سرازیر میشود و گوشوارهی زردش را قرمز میکند. میافتم کف آشپزخانه، سکوتی سنگین ته دره را فرا گرفته. کف آشپزخانه قرمز میشود. کاش کسی پیدا میشد و تفنگی روی شقیقههایم میگذاشت. یا لولهاش را میگذاشت توی دهانم و فریاد میکشید: خفه شو و سرجات بمون وگرنه ماشه رو میچکونم. کاش کسی بود که فرمان میداد. فرمان توقف.
احساس میکنم هر عملی که انجام میدهم یا دست به هرکاری که میزنم، هر تصمیمی که میگیرم اوضاع را از آنچه که هست بدتر میکنم. انگار همیشه این کار را میکردهام. برای همین بود که یک هفته بعدش که از بیمارستان آمد از خانه رفت. لابد خانه پدرش، شهرستان. چون توی این شهر درندشت کسی را نداشتیم. حرفی نزد. سرم داد نکشید و همین عذابم میدهد. فقط نگاهم کرد. یکجوری که انگار مقصرم و من مقصر بودم. میایستم جلوی در اتاق سایه. در اتاق را که باز میکنم، صدای زنگ برنجی آویزان به در اتاقش پخش میشود توی اتاق. جیرینگ جیرینگ. صدای زنگ پخش میشود توی مغزم. صدایش توی گوشهایم آنقدر بلند میشود که مجبورم گوشهایم را با دستهایم بگیرم. آنقدر که سرم درد میگیرد.
اتاق، تاریک تاریک است. پایم میرود روی عروسک روی زمین. صدای آهنگش پخش میشود توی اتاق. آهنگ هی تکرار میشود. دوبار، سهبار. بغض میکنم. لامپ اتاق را روشن میکنم. کنار آینهی اتاق، عکس بزرگ شدهی من و رویا و سایه. درست یک سالگی سایه. همانروزی که گفت بابا، و ما، یعنی من و سایه این روز را جشن گرفتیم. میخواستیم این روز و ثانیه را با عکس نگه داریم. نمیدانستیم چند وقت بعد، عکس، اینجا بغل آینه جاخوش میکند و سایه از دستمان میافتد. و عکس برایمان سایه نمیشود. دوباره صدای گریه کودک را میشنوم. میروم نزدیک پنجره. خیره به شاخههای درخت چنار. خیره به برگی که همین حالا چرخ میزند به راست، چرخ میزند به چپ، چرخ میزند و میافتد روی آسفالت خیسِ باران. کنار برگهای زرد دیگری که پراکندهاند اینجا، آنجا. زیر درخت چنار توی کوچه، درست روبروی خانه، دختربچهای ایستاده. سایه است؟! رنگ کاپشناش بنفش است. درست رنگ کاپشن سایه. برمیگردم و سریع میآیم پایین. پلهها را دوتا یکی میآیم. داخل کوچه که میرسم نیست. کسی زیر درخت نیست. حتی هیچکس توی کوچه نیست. تیر چراغبرق روشن شده. نفسهایم لحظهای ابر میشوند جلوی صورتم و بعد محو میشوند. و بعد باز سرم گیج میرود. میچرخم دور درخت. درخت میچرخد دور من. زل زدهام به سایه، رویا آرام چشمهایش را باز میکند. پاهایم میرود روی برگها. رویا، سایه را میبیند، جیغ میکشد. سایه را میگیرم روی دستهایم. میروم سمت جاده. کسی توی جاده نیست. جاده را مه گرفته. ماشینی جلوی پایم ترمز میکند. سرش را از پنجره بیرون میآورد و فحش میدهد و میرود. زانو میزنم وسط جاده. سرم را میگیرم رو به آسمان و داد میزنم. کمک! کسی انگار مثل من صدایش دارد محو میشود، داد میزند کمک! تکیه میدهم به دیوار. صدای گریه بچه میپیچد توی گوشم. آدمها دورم را گرفتهاند و صدایشان مثل وز وز زنبورها میپیچد توی گوشم. آدمها میروند پی کارشان.
چشم که باز میکنم نور تیر چراغ برق میافتد توی چشمم. از صبح رویا رفته توی اتاق سایه و بیرون نیامده. خانه را سکوتی سنگین فراگرفته. هرچه صدایش میزنم جوابی نمیدهد. میترسم بلایی سر خودش بیاورد. با مشت میزنم شیشهی در اتاق سایه را میشکنم. دستم جر میخورد. خون میریزد روی سرامیکها. میریزد روی شیشه شکستهها. رویا اما حتی برنمیگردد، نشسته گوشهی اتاق. صدای خنده سایه پخش میشود توی اتاق. رویا زل زده به صفحه موبایلش. جلوتر که میروم صدای خنده بیشتر میشود. دارد فیلم جشن تولد سهسالگی سایه را میبیند. خون دستم میریزد روی پاهایم. شانههایش تکان میخورد. جلوتر نمیروم. حرفی نمیزند. حرفی نمیزنم و همانجا مینشینم روی زمین. تکیه میدهم به دیوار. و حالا دهروز است که رویا رفته. سیگار را شروع کردهام دوباره از دهروز پیش. روز اول سهتا بعد پنجتا. بعد هفتتا. روز بعد باقیماندهی پاکت را میکشم. دلم سیگار میخواهد. هرچه کابینت را میگردم، نیست. حتی یک دانه هم توی جیبهایم نبود. خواب میبینم. یعنی فکر میکنم که دارم خواب میبینم. چون یکهو توی یک دشت پر از برف ایستادهام. همهجا را برف پوشانده. تا ته افق سفید است. تا زانو توی برف فرو رفتهام. تکدرخت چناری درست روبرویم است. برف شاخهها را پوشانده.گاهی شاخهها تحمل آنهمه برف را ندارند و برف از روی شاخهها میافتد روی زمین. کنار پای دختربچهای که ایستاده زیر درخت.
خورشید روبرویم است و نورش مستقیم میخورد توی چشمهایم. دستم را سایبان چشمم میکنم. چشمهایم را تنگ میکنم و زل میزنم به دختری که ایستاده زیر درخت. از اینجا فقط رنگ کاپشناش معلوم است و کاپشن بنفش پوشیده، میروم سمت درخت. با هر قدمی که برمیدارم تا زانو میروم توی برف. با صورت میافتم روی برف. صورتم میسوزد از سرما. برف میرود توی زخم دستم. بلند میشوم و زل میزنم به روبرو. به زیر درخت چنار. سایه از زیر درخت تکان نخورده. پاهایم را از توی برف در میآورم و اینبار تندتر میدوم. سوز هوا میرود توی سینهام. نزدیک درخت که میرسم، نیست. کسی زیر درخت نیست. سر میچرخانم و تمام دشت را نگاه میکنم. کسی آنجا، توی آن دشت پر از برف نیست. تا چشم کار میکند فقط برف است و برف. بی هیچ رد پایی. صدای کلاغ میپیچد توی دشت. آنقدر صدایش زیاد میشود که مجبورم گوشهایم را با دستهایم بگیرم. یکدسته کلاغ نشستهاند روی شاخههای درخت. صدایشان آنقدر زیاد میشود که از خواب میپرم.
بدنم عرق کرده، حالت ضعف و سرگیجه دارم. باد پنجره را باز کرده. با هر وزش باد پردهها تکان میخورند و از اینجا که ایستادهام فقط سرشاخههای درخت چنار دیده میشود. چه سخت است و چه تلخ کابوسهای بیداری، کابوسهای شبانه. در خانهای که دیگر خانهات نیست. خانهای که در و دیوارهایش به تو میگویند اینجا، دیگر خانهی تو نیست. دلم سیگار میخواهد. بلند میشوم و میروم بیرون. لامپ تیر چراغ برق روشن شده. تک و توک آدم توی خیابان پیدا میشود. آسفالت خیابان خیسِ باران است. سیگار و فندک را میخرم و میگذارمشان توی جیب کاپشنم. هرچند لحظه توی جیبم لمسشان میکنم. هوا سرد است و مجبورم یقهی کاپشنم را بدهم بالا. و حالا باز ایستادهام جلوی آینه و اینبار فقط سطح نقرهای محوی میبینم که تا ابدیت تهی است. میروم توی آشپزخانه و نقاشی سایه که چسبیده به در یخچال را میکنم. میروم توی اتاق سایه. زل میزنم به نقاشی. به بهشتی که سایه کشیده است. بغض میکنم. قطرهی شور اشکم میافتد روی رنگ سبز درخت. رنگش پخش میشود. نقاشی را میگذارم روبرویم پشت پنجره. عروسکش را کوک میکنم و میگذارمش روی میز. صدایش پخش میشود توی سکوت اتاق. بلند میشوم و میروم کنار بخاری. شیلنگ بخاری را در میآورم. شیر گاز را باز میکنم. سوز سرما از پنجره میآید توی اتاق. بلند میشوم و پنجره را میبندم. نگاهم میافتد به خیابان، سایه آنجا ایستاده است زیر درخت.
بوی گاز پخش شده توی اتاق. دلم سیگار میخواهد. سیگار و فندک را میگیرم توی دستهایم. از اینجا که ایستادهام، روی سرشاخههای درخت یکدسته کلاغ نشستهاند و صدایشان هرلحظه زیادتر میشود. صدای گریهی کودک بیشتر میشود. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. و من فقط دلم میخواهد سیگار بکشم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا