برف انگار تمام شدنی نبود، پخش شده بود همهجا. من خواب بودم اما در خواب میدانستم زمستان دارد تمام تلاشش را میکند تا کفر همه را دربیاورد، خصوصاً که نه این اتوبوس و نه راننده اش از آنهایی نبودند که بتوانند به زمستان بگویند زکی! تا اینکه زد و آن اتفاق افتاد، اتوبوس ایستاد و من چشمهایم را باز کردم. تمام جاده را برف سفید کرده بود. یاد موهای مادربزرگ افتادم زیر چارقد گلدارش. اینجا و آنجا میشد رد چند لاستیک کوچک و بزرگ را دید. راننده با آن لبهای بههم فشرده و سبیل پرپشت وقتی نتوانسته بود از پس کنترل اتوبوس برآید حالا، مثل قهرمانی که راند اول را کنار رینگ زمین گیرشده و زمان را از دست داده و امیدوار به راند بعدی است کنار ماشین ایستاده بود و با جدیت همان وقتیکه با فرمان گلاویز شده بود موبایلش را چسبانده بود به گوشش و منتظر راهحلی احتمالی از اشخاصی احتمالی تر برای فرار از این مخمصه بود!
بعدش را نمی توانم بهیاد بیاورم. درست در خاطرم نمانده. فقط یادم هست دوباره دست هایم را گذاشتم روی پشتی صندلی جلو و سرم را روی بازوهای بههم قلاب شدهام فشار دادم. انگار توی خواب باز صدای مادربزرگ بود.
مادربزرگ با صدای کشدار زیرلب قرآن میخواند. گوش که کنی یک ویزویزِ طولانی شنیده میشود. چارقدش را مثل همیشه چنان با وسواس بسته بود انگار که غریبه نشسته باشد توی اتاق. یک سینی چایی تازهدم هم آورده بود گذاشته بود کنار دستش و قبل این که شروع کند به جزء سیام اشاره کرد و با انگشت سینی چای را نشان داد و همزمان لحظهای از پشت آن لنزهای کلفت عینک مطالعه همانطور که خاص خودش بود نگاهم کرد. دم دمای غروب بود و هنوز مادر و آبجی ها برنگشته بودند. بهمن با سروصدا آمد توی اتاق. با انگشت اشاره کردم که هیسسس! اما او خندیده بود و دستش را آورده بود بالا و ادایم را درآورده بود. از همان عصر که آبجیها و مادر رفتند بیرون با چندتا ماشین اسباببازی حسابی سرگرم شده بود. همه شان را میچید لبهی قالی و بعد هر کدامشان را با صدای مخصوص خودش میراند تا آنطرف و برمیگشت.
دوباره چشمهایم را باز کردم. گردنم تیر می کشید. گوشهی آستینم خیس شده بود. دور لب هایم را با پشت دست پاک کردم. انگار چندصدمتری جلوتر رفته بودیم. اتوبوس از میان جاده برفی روی سربالایی های مشرف به کوه به راهش ادامه میداد. روی یک تابلو کنار جاده نوشته شده بود: «در زمستان خطر سقوط بهمن!» تقریباً هیچ مسافری به پشتی صندلیش تکیه نداده بود. همه انگار هر آن منتظر یک اتفاق بوده باشند، چهارچشمی اطراف را میپاییدند. بعضیها هم زیرلب چیزی زمزمه میکردند. هر از گاهی هم صدایی از آن جلوها شنیده میشد و هربار فقط آخرش یعنی «... بلند صلوات» را میشنیدم که بلند و بلندتر میشد! گردندرد تمامی نداشت. اینبار زانوهایم را چسباندم به پشتی صندلی جلو و فرو رفتم در صندلی و چشم دوختم به سفیدی زمین که آسمان از یک خال سیاه هم رویش دریغ نکرده بود، درست مثل موهای مادربزرگ که شاید مانند همین برف سنگین سالی فقط یک مرتبه بشود دیدشان.
توی خواب و بیداری مادر بود دوباره انگار که گفته بود: «آسمون ورم کرده، لباس گرماتو گذاشتم بغل ساکت. فراموشت نشهها، فردا مسافری...» و باز بهمن که با اتوبوس سفیدرنگش از پشت سر مادر آمده بود و داشت از مسیر پرپیچ وخمِ بین پشتیها عبور میکرد و با صدای به شماره افتاده اش که هر لحظه پایین تر می رفت سختی راه اتوبوسش را به خوبی نشان میداد.
گفتم: «اتوبوست اصلاً کجا داره میره پسرجون؟»
گفت: «راهِش دوره، تا اون جا» و یادم هست که به بالای جارختخوابی اشاره کرده بود.
گفتم: «سالم میرسه اتوبوست؟»
اما بهمن بدون هیچ جوابی اتوبوسش را راند. بعدتر خسته که شد برخاست،
و اتوبوسش را با خود برد...