داستان «بهمن» نویسنده «احسان قدری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

برف انگار تمام­ شدنی نبود، پخش شده بود همه‌جا. من خواب بودم اما در خواب می‌دانستم زمستان دارد تمام تلاشش را می­کند تا کفر همه را دربیاورد، خصوصاً که نه این اتوبوس و نه راننده ­اش از آن­هایی نبودند که بتوانند به زمستان بگویند زکی! تا اینکه زد و آن اتفاق افتاد، اتوبوس ایستاد و من چشم‌هایم را باز کردم. تمام جاده را برف سفید کرده بود. یاد موهای مادربزرگ افتادم زیر چارقد گلدارش. این‌جا و آن‌جا می‌شد رد چند لاستیک کوچک و بزرگ را دید. راننده با آن لب­های به‌هم فشرده و سبیل پرپشت وقتی نتوانسته بود از پس کنترل اتوبوس برآید حالا، مثل قهرمانی که راند اول را کنار رینگ زمین گیرشده و زمان را از دست داده و امیدوار به راند بعدی است کنار ماشین ایستاده بود و با جدیت همان وقتی­که با فرمان گلاویز شده بود موبایلش را چسبانده بود به گوشش و منتظر راه­حلی احتمالی از اشخاصی احتمالی­ تر برای فرار از این مخمصه بود!

بعدش را نمی­ توانم به‌یاد بیاورم. درست در خاطرم نمانده. فقط یادم هست دوباره دست­ هایم را گذاشتم روی پشتی صندلی جلو و سرم را روی بازوهای به‌هم قلاب شده‌ام فشار دادم. انگار توی خواب باز صدای مادربزرگ بود.

مادر‌بزرگ با صدای کشدار زیرلب قرآن می‌خواند. گوش که کنی یک ویزویزِ طولانی شنیده می­شود. چارقدش را مثل همیشه چنان با وسواس بسته بود انگار که غریبه نشسته باشد توی اتاق. یک سینی چایی تازه‌دم هم آورده بود گذاشته بود کنار دستش و قبل این که شروع کند به جزء سی­ام اشاره کرد و با انگشت سینی­ چای را نشان داد و هم­زمان لحظه‌ای از پشت آن لنزهای کلفت عینک مطالعه همان‌طور که خاص خودش بود نگاهم کرد. دم دمای غروب بود و هنوز مادر و آبجی­ ها برنگشته بودند. بهمن با سروصدا آمد توی اتاق. با انگشت اشاره کردم که هیسسس! اما او خندیده بود و دستش را آورده بود بالا و ادایم را درآورده بود. از همان عصر که آبجی­ها و مادر رفتند بیرون با چند‌تا ماشین اسباب‌بازی حسابی سرگرم شده بود. همه­ شان را می­چید لبه‌ی قالی و بعد هر کدامشان را با صدای مخصوص خودش می‌راند تا آن‌طرف و برمی‌گشت.

دوباره چشم‌هایم را باز کردم. گردنم تیر می ­کشید. گوشه­ی آستینم خیس شده بود. دور لب ­هایم را با پشت دست پاک کردم. انگار چندصد­­متری جلو­تر رفته بودیم. اتوبوس از میان جاده برفی روی سربالایی­ های مشرف به کوه به راهش ادامه می­داد. روی یک تابلو کنار جاده نوشته شده بود: «در زمستان خطر سقوط بهمن!» تقریباً هیچ مسافری به پشتی صندلیش تکیه نداده بود. همه انگار هر ­آن منتظر یک اتفاق بوده باشند، چهارچشمی اطراف را می‌پاییدند. بعضی‌ها هم زیر‌لب چیزی زمزمه می‌کردند. هر از گاهی هم صدایی از آن جلو‌ها شنیده می‌شد و هربار فقط آخرش یعنی «... بلند صلوات» را می‌شنیدم که بلند و بلندتر می­شد! گردن‌درد تمامی نداشت. این‌بار زانوهایم را چسباندم به پشتی صندلی جلو و فرو رفتم در صندلی و چشم دوختم به سفیدی زمین که آسمان از یک خال سیاه هم رویش دریغ نکرده بود، درست مثل موهای مادربزرگ که شاید مانند همین برف سنگین سالی فقط یک مرتبه بشود دیدشان.

توی خواب و بیداری مادر بود دوباره انگار که گفته بود: «آسمون ورم کرده، لباس گرماتو گذاشتم بغل ساکت. فراموشت نشه‌ها، فردا مسافری...» و باز بهمن که با اتوبوس سفید­رنگش از پشت سر مادر آمده بود و داشت از مسیر پرپیچ وخمِ بین پشتی­ها عبور می­کرد و با صدای به شماره افتاده ­اش که هر لحظه پایین­ تر می­ رفت سختی راه اتوبوسش را به خوبی نشان می‌داد.

گفتم: «اتوبوست اصلاً کجا داره می‌ره پسرجون؟»

گفت: «راهِش دوره، تا اون جا» و یادم هست که به بالای جا­رختخوابی اشاره کرده بود.

گفتم: «سالم می‌رسه اتوبوست؟»

اما بهمن بدون هیچ جوابی اتوبوسش را راند. بعدتر خسته که شد برخاست،

و اتوبوسش را با خود برد...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692