داستان «فصل عاشقی» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فصل عاشقی» نویسنده «مهناز پارسا»

فصل پاییز است. من و نغمه در خیابان منتظر تاکسی هستیم. ناگهان ماشینی مقابل ما پارک می‌کند. می‌خواهم بگویم ماشین نمی‌خواهیم که می‌بینم متیناست. سوار می‌شویم. کمی جلوتر نغمه می‌گوید: «خیلی ممنون، من دیگه پیاده می‌شم.» خداحافظی می‌کند و می‌رود. من خوشحال می‌شوم که نغمه رفته. حالا می‌شد با متین، تنها حرف بزنم. متینفرقی نکرده،موهای خوش‌حالتش را به یک‌سو شانه زده است؛ چشم‌هایش سبز روشن است، نگاهی جدی و آرام دارد. نمی‌دانم به چه فکر می‌کند.

آشنایی من و متین به سال‌ها قبل برمی‌گردد. زمانی‌که هر دوی ما دانشجو بودیم. من به متین علاقه‌مند بودم اما این علاقه به ناکامی رسید، چون متین مرا نمی‌خواست. با این وصف امروز از دیدارش خرسند بودم. قصد گله‌گذاری نداشتم، فکر کردم حالا چه وقت گله‌گذاری‌ست؟ متین حالا بی‌گفتگو رانندگی می‌کرد. برای مدتی هر دو سکوت کردیم. من در افکار خودم غرق بودم. فکر می‌کردم که سال‌هاست که در حسرت چنین روزی می‌سوزم. دلم می‌خواست این راه خیلی ادامه داشته باشد و حالا حالا‌ها به پایان نرسد. او براند و من کنارش باشم؛ بی هیچ کدورتی درست مثل گذشته؛ مثل آن‌وقت‌ها که او دوستم داشت یا لااقل با رفتارش نشان می‌داد که شاید دوستم دارد.

می‌پرسم: «مسیرت کجاست؟»

- وکیل‌آباد.

- وقت داریم که حرف بزنیم؟

- آره. نگران وقت نباش.

می‌پرسد: «شهین، چی شد که نغمه ازدواج نکرد؟»

- نغمه؟! خوب! عاشق جوانی شد که پسرِ با او ازدواج نکرد؛ رفت و زن دیگری را انتخاب کرد.

- جالبه! چه شباهتی با تو دارد!!

حیرت‌زده می‌شوم. تا به‌حال به شباهت خودم و نغمه هرگز فکر نکرده‌ام. این اولین‌بار است که متینمتوجه‌ام می‌کند.

به متینمی‌گویم: «چرا برام خواستگار می‌فرستی؟ تو فکر می‌کنی که تقصیر توئه که من مجرد ماندم؟»

متینجواب می‌دهد: «دلم نمی‌خواد توی زندگیت کمبود داشته باشی.»

- من کمبود ندارم متین. بعد نگاهش می‌کنم: «از زندگیت راضی هستی؟ خانمت...؟»

- خانمم را دوست دارم. رویم را بر می‌گردانم. به پنجره نگاه می‌کنم. بغض می‌کنم، می‌گویم: «منم تو را دوست دارم.»

متینغر می‌زند: «باز رفتی سر خونه‌ی اول؟ نمی‌شه عشق را از دلت بیرون کنی؟»

- نه، نمی‌شه.

متینادامه می‌دهد: «امروز شانس آوردم که تو و نغمه را دیدم. دلم می‌خواست با تو یه گپی بزنم. می‌دونی چقدر با‌ارزشی؟»

- من با‌ارزشم؟ چرا؟

گوشه‌ی دلم مرا می‌کشد و می‌گوید باورش نکن، دروغ می‌گوید، تو را قابل ندانست، تو را شکست.

با این حال به او نگاه می‌کنم. شاید می‌خواهم از چشم‌هایش بفهمم که راست می‌گوید یا دروغ؟ او اصلاً سر بر نمی‌گرداند که مرا ببیند، رانندگی‌اش را می‌کند. آنقدر نگاهش می‌کنم که بعد می‌پرسد: «بالاخره سیر شدی شهین؟ منو حسابی دیدی؟»

- نه نشدم! نگفتی چرا باارزشم؟

- خوب. تو عاشق شدی؛ من با داشتن زن و یک بچه نتوانستم عشق را درک کنم.

- به من غبطه می‌خوری؟ سکوت می‌کند... نگاهش می‌کنم. با خود می‌گویم اگر بداند که عشق غیر از غم و هجران و درد هیچ ندارد؛ هرگز به من غبطه نمی‌خورد!

ناگهان اعتراف می‌کنم: «می‌دانی من قصد داشتم خودکشی کنم؟»

هول می‌شود. یک لحظه می‌ترسم که بر روی ترمز فشار بدهد که اگر این کار را بکند ماشین عقبی محکم به او می‌خورد. او همچین قصدی دارد اما بر خودش مسلط می‌شود. به‌سرعت دنده را پیدا می‌کند و می‌پرسد: «جدی؟ خوبه که خودت را نکشتی. همیشه از همین می‌ترسیدم که تو، خودت را بُکشی

- چرا؟!

- خیلی عاشق بودی! به‌خدا از عشق تو ترسیدم!

متینادامه می‌دهد: «قسمت این بود که ازدواج نکنیم.»

می‌خواهم بگویم واقعیت این است که تو عاشق من نبودی اما سکوت می‌کنم.

می‌گویم: «من مجنون داستانت بودم؟! تو لیلی من؟! درسته؟ من عین مجنون در هجرت سوختم! منتها در داستان ما جای مجنون و لیلی عوض شده!!»

متین می‌پرسد: «چرا تاریخ تکرار می‌شود؟» می‌گویم: «آره‌، من هم متوجه‌ی تکرار تاریخ شده‌ام. به‌نظرم قصه‌ی عشق تکرار می‌شود.» متین می‌پرسد: «موسیقی بگذارم؟» یک فلش از کیفم بیرون می‌آورم. می‌گویم: «نگو نه؛ من آهنگ تند دوست ندارم. فقط بوی پیراهن یوسف...»

بوی پیراهن یوسف ذوبم می‌کند. اندوه به قلبم می‌آید، اشک در چشم‌هایم پر پر می‌زند؛ نمی‌گذارم فرو بریزد. دوست دارم سرش جیغ بزنم که حالا که زن دیگری را دوست داری من هم ترکت می‌کنم! اما متن بوی پیراهن مرا به آرامش می‌خواند. با این وصف یکی است در درونم که فریاد می‌زند و می‌خواهد به متین شکایت کند و بگوید که نمی‌داند که چگونه خرد شده‌ام؛ که من ریزش قلبم را به چشم خودم دیده‌ام؛که چه خون‌دل‌ها خورده‌ام... اما سکوت می‌کنم. مثل یک گنجشک سحر شده‌ام. انگار او سحرم کرده است! شاید هم بوی پیراهن یوسف، آن صدای کوبش طبل، آن طپش قلب، سحرم کرده است. نفسی عمیق می‌کشم و می‌گذارم که عطر بوی پیراهن یوسف در قلبم جاری شود و کینه‌ها را از دلم بزداید. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد...

متینمرا از دنیای خودم بیرون می‌کشد: «بازی روزگار بود. چطور شد به من عاشق شدی؟ کلاغ‌ها برام خبر آوردند که بعد از ازدواج من، مجنون شده‌ای و از مطب دکتر روانکاو سر درآوردی!»

- آره. مجبور شدم. باید می‌رفتم مطب روانکاو.

- راستی چطوری می‌خواستی خودت را بُکشی؟

- بار اول می‌خواستم خودم را جلو ماشین بندازم... و بار دوم... ولش دیگه!

- شانس داشتم که شهین عاقل بودی. اگر خودت را می‌ُکشتی چه جنجالی می‌شد.

هنوز در خیابان‌ها هستیم. او می‌راند و من با او حرف می‌زنم. از عشق خودم به او می‌گویم، حرف‌هایمان را پایانی نیست. بوی پیراهن تمام می‌شود. متین دوباره از نو ضبط را روشن می‌کند. بوی پیراهن با پیچ و خمش طنین می‌افکند و فضای ماشین را پر می‌کند. نمی‌دانم چند‌وقت است که من و او با هم هستیم؟ به خیابان‌ها نگاه می‌کنم، عابرین می‌روند و می‌آیند.باد می‌وزد. گذر زمان را حس نمی‌کنم. عشق چون تند‌بادی به دلم تابیده و هر نوع کینه‌، کدورت و ناکامی را پاک کرده است. ناگهان باد تندتر می‌شود وموهای ُتنکمتینرا دست‌خوش بازی می‌کند. ناگهان چشمم به آسمان می‌افتد. آسمان اندکی سفید است. بعد می‌بینم که برف بر روی موهای ُتنک متین نشسته است. می‌گویم: «پنجره را ببند‌؛ برف می‌بارد.» متین ماشین را نگه می‌دارد، پیاده می‌شود. به او می‌گویم: «برف بر روی موهایت نشسته است، بتکان.» او به موهای کم‌پشتش دست می‌کشد اما برف به موهایش چسبیده است.

متینمی‌گوید: «چه هوایی شد یه‌باره.»

باز سعی می‌کند که برف‌ها را از روی موهایش بتکاند اما برف‌ها کندنی نیست. صدای متینخشک و شکسته شده است، صورتش تکیده و لاغر به‌نظر می‌آید. می‌پرسد: «پیاده می‌شی شهین؟» دستم را دراز می‌کنم که در ماشین را باز کنم. به انگشت‌هایم نگاه می‌کنم. انگشت‌هایم نازک و استخوانی است با قوزک‌های برجسته. موهایم را به زیر روسری می‌دهم. از توی آینه به موهایم نگاه می‌کنم. برف بر روی موهای من هم جا‌خوش کرده است. زیر چشمانم گود شده و چروک‌های صورتم خود را به رخ می‌کشد. از ماشین پیاده می‌شوم. می‌گویم: «رسیدیم؟» متین می‌گوید: «بله دیگر، بالاخره رسیدیم.» عصایش را بر می‌دارد. با صدای خش‌دار می‌گوید: «این عصا تکیه‌گاه من است.»

به متینمی‌گویم: «اگر‌چه یک‌زمانی دلم را شکستی، اجازه بده برای همه‌ی عمر در دلم عاشقت بمانم. می‌گذاری؟»

چشمان سبز متینمثل یک دریاچه می‌شود، سبزش زلال‌تر می‌شود. زیر لب می‌گوید: «تو کی هستی شهین؟ الحق که تو شبیه زلیخا هستی!»

می‌گویم: «نه به زیبایی زلیخا نیستم. این درست نیست!!»

متین می‌گوید: «چرا، روحت زیبا‌ست. خودت هم اصلاً نازیبا نیستی شهین.»

- تا آخر عمرم عاشقت می‌مانم، متین!

متینمی‌گوید:«امان از دست تو!» بعد به ساعت نگاه می‌کند و می‌گوید: «وقت خداحافظی است. زنم منتظرم است، باید بروم، خیلی دیر شده.»

- برو. خدا به همراهت. ناگهان متین مکث می‌کند و می‌گوید: «دخترم آمد.»

زن جوانی که بچه‌ای به بغل دارد به‌سمت متین می‌آید. متین می‌گوید: «شهین این دختر کوچولو نوه‌ی منه. خوشگله؟»

لپ بچه را می‌کشم و می‌خندم. می‌گویم: «اسمش چیه؟» می‌گوید: «اسمش ستاره‌ی سحره.» می‌پرسم: «ستاره‌ی سحر؟» می‌گوید: «آره. ببین ستاره ی سحر را در آسمان هم می‌شه پیدا کرد. مگر نه؟» می‌گویم: «چه ستاره‌ی قشنگی‌!» متین لبخند می‌زند. همراه دختر و نوه‌اش دور می‌شود. من اما هنوز در پیاده‌رو ایستاده‌ام. به پارک می‌روم و بر روی نیمکتی می‌نشینم. جمعی مشغول خوردن کباب هستند. به آسمان خیره می‌شوم. فکر می‌کنم کدام ستاره، فرزند یوسف من است؟

 

 

دیدگاه‌ها   

#1 شوبکلائی 1393-08-03 15:11
سلام
طرح داستانت جالب بود برام
شاید چون احساسی نزدیک به آن دارم
موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692