تو جام میخزم مثل یه حلزون مریض که نای تکون خوردن نداره، نه، مثل یه حلزونیکه صدفش ترک خورده و داره هوا میکشه تو و سردش میشه. چشمامو کوچیک میکنم تا ساعت رو دیوار رو ببینم اما هر چیم که زور میزنم بیفایدس.
دستمو دراز میکنم که ساعت مچیمو رو عسلی کنار تخت پیدا کنم، بازم بیفایدس. اونم پیدا نمیکنم یادم میاد که از اداره برگشتم گذاشتمش روی میز توالت.
به میز توالت نگاه میکنم بین منو اون یه قرن انگار فاصلست. صدای جارو میاد، خششششششش خشششششش یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟ گوشامو تیزتر که میکنم یادم میاد که دیگه خیلیوقته زمان جارو کشیدن با دست روی فرش گذشته تازه اون جاروهایی که مامان وقتی میخواست باهاش خونه رو تمیز کنه خیسش میکرد. اینم صدای جارو روی فرش نیست. انگار جارو روی یه جای خشک و سرد کشیده میشه. سردیش رو از کجا تشخیص دادم خودمم نمیدونم.
برخلاف زمان که همیشه تو پیدا کردنش مشکل دارم سیگارمو زیر سنگم باشه اونم تو هر زمانی پیدا میکنمو سریع میچپونم گوشه لبم، فندکمم که همیشه خدا کنارشه.
این فندکو ثریا تو تولد 37 سالگیم برام خرید اما هیچوقت نفهمیدم با اینکه از سیگار کشیدن من منزجر بود چرا آلات جرمم رو از نوع شیک و مرغوبش برام تهیه میکرد، شاید دوست داشت جلوی پرویز کم نیارم. آخه خودش شوهر خواهرشو خوبتر از من میشناخت. هرچی نبود اون حداقل 5- 6 سال زودتر از من خودشو به اینا نشون داده بود. اونم بهقول ثریا از روز اول. باز من یه 1 سالی آبروداری کرده بودم.
پرده رو کنار میزنم، تاریکه چیزی دیده نمیشه. دوتا نوار شب رنگ از کنار جوی آب نزدیک میشن. کمکم. قدم به قدم.
قدمهاش اما جوون نیست. معلومه. نزدیکتر که میشه میبینمش. آقا ولیه. خیلی ساله میشناسمش. همیشه از جنمش حال میکنم. حداقل از من مردتره و عرضه داره مشکلات زندگیش رو یهجوری حل کنه که کار به جایی نرسه که بعد 17- 18 سال زندگی به بنبست برسه. و امروز ثریا و حدید از من میلیونها متر فاصله داشته باشن.
پیره، اما بیشتر که نگاه میکنم میبینم فرسودگی از یه نوع دیگست. انگار غمه که خمیده شده نه آدم. کم دردی نیست آخه.
فراموشی اومده سراغش، نمنم و هیچکس ندیدتش. انگار انقدر بیصدا اومده که کسی صدای پاشو نشنیده.
فقط میدونه که خاطرههای شیرین یا شایدم تلخ دیگه با ذهنش یاری نمیکنه. خیلی از بیخوابا مثل من با صدای این جاروهه آشنان اما احساس میکنم این صداهه هم خیلیوقته رنگ بیخاطرهگی داره. یه شب، یادم نمیاد چند شب پیش بود، با اون دمپایی پلاستیکیه رفتم پایین دم در. ثریا همیشه از اینکه با دمپایی پلاستیکی راه بیفتم تو راهرو بیزار بود چه برسه که برم پایین دم در. حدید همیشه میگفت مامان بیخیال حالا مگه چی میشه؟ بابا دمپاییه دیگه و ثریا به حدید چشم غره میرفت که یعنی به تو ربطی نداره و تو اصول تربیتی من اونم روی یه مرد 40 ساله خدشه وارد نکن.
شب نبود نزدیکه صبح بود شاید. در حیاط رو باز کردم رسید دم خونه ما. سلام کردم. سرشو گرفت بالا سلام کرد.
انقدر سلامش گرم بود که انگار زیر ژاکتم هیتر روشن کردن. سیگار تعارف کردم. چیزیکه اغلب به اوناییکه باهاشون حال میکردم بهشون پیشکش میکردم.
«نمیکشم پسرم. توام سر جدت نکش این چیه آخه شما جوونا دود میکنین؟ پدر صاب بچه خودتونو در میارین با این آشغالا.»
یکی دو ساعتی حرف زدیم انگار.
خودشم میدونست فراموشی گرفته هرچی به مغزش فشار آوورد اسمشو یادش نیومد. اسم اون مریضی رو.
من اما خوب اسمشو بلد بودم. انقدر تو روزنامه و تلوزیون و رادیو ازش شنیده بودم که در موردش کارشناس شده بودم.
آلزایمر. میگفتن اسمش، اسم کاشف همین بیماریه.
اسمشو بهش نگفتم. دست و پنجه نرم کردن باهاش کم نبود که بخواد اسم نحسشو قورت بده و هضم کنه. نمیدونم چقدر باهاش کنار اومده بود اما دیر یا زود عمیقتر میشه و اونم نمیتونه کاری بکنه. هیچ کاری. زخم کهنه نیست، تاولهای جدیده هر روزم تازهتر میشه و نوتر.
هر روز عمیقتر میشه، هر روز تاریکتر. واسه اونکه مجبوره کار کنه انگار تعریف تلخیهای جدیده. انگار نمیتونه روی کسی حساب باز کنه.
از حرفاش کاملاً معلومه. با خودم فکر میکنم همه دردها رنج آورن اما درد بیخاطرگی یهچیز دیگس. وقتاییکه زور میزدم یه ماجرایی از بچگیهای حدیدی رو یادم بیاد و نمیومد کلی هرس میخوردم چه برسه به اینکه کل زندگیم کم کم فراموشم بشه، چه برسه به اینکه نفس کشیدنم فراموشم بشه.
دلم میسوزه اما نمیدونم واسه کی. همیشه اینجوری بودم. شکر کردن تو شرایط خاص یادم میومد. یه وقتایی تو اون شرایط خاصم یادم نمیومد. من رابطه خوبی با خدا داشتم و دارم البته از نظر من که اینجوری بود، خدارو نمیدونم.
ثریا که تصمیم گرفت بره نتونستم جلوشو بگیرم انگار از مردیم کم میومد. اون تهتههای دلم دوست داشتم یهروز بیاد و بگه: «ولش کن بقیه عمرم رو هم با تو میمونم.» حتی اگه میگفت که بقیه عمرم رو با تو حروم میکنم هم راضی میشدم.
اما خب ثریا اصولاً آدم این مدل حرفا نبود. اعتراف میکنم که دلم واسه غرغر کردنای وقت و بیوقتش تنگ شده. اما به عقبتر که نگاه میکنم میبینم خودم انتخابش کردم نه اینکه کسی زورکی برام لقمه گرفته باشدش. با این اوصاف به اینجا رسیدیم.
میدونم چندوقته دیگه که مریضیه آقا ولی پیشرفت کنه کارم نمیتونه بکنه. یعنی دیگه یادش نمیاد بیاد تو کوچه ما؟
حدس میزنم وقتی رفته پیش دکتر اون بهش چی گفته. دکترا وقتی دلیلی مرضی رو ندونن حوالش میکنن یه اعصاب یا آلودگی هوا. احتمالاً اونا هم به آقا ولی از همین مزخرفات تحویل دادم.
پا میشم یه سیگار روشن میکنم. فکر کنم منم در آینده هر مرضی بگیرم دکترا بندازن گردن این سیگار مادر مرده. ولی من همینجوری آرووم وای نمیستم از سیگارم دفاع میکنم، چون همیشه تو تنهایی، تو ناراحتی، تو خوشی و غم باهام بوده و آروومم کرده.
تو اگه مرد بودی از ثریا دفاع میکردی آخه. انصافاً کسی ندونه خودم که خوب میدونم ثریا با همهچیز من ساخت.
با وام و قسط و بیپولی و... حالا که قسط خونه تموم شده و ماشین مدل بالاتر خریدمو و یهکمم به اوضاع خونه سر و سامون دادیم حقش نبود جلوشو نگیرم بذارم بره.
یعنی میرسه روزیکه من حدید رو نشناسم؟ حالا ثریا هیچ ولی حدید رو نه. آقاجونم که سکته کرد و نصف بدنش فلج شد همهرو میشناخت. نشد روزیکه بگه تو کی هستی؟ حتی روزیکه داشت میمرد صدام کرد و گفت مبادا که هوای مامانتون رو نداشته باشینا. طفلک خبر نداشت مامان همش سهماه بیشتر نمیتونه این وضعیت رو دووم بیاره. مامانم موقع مرگش کسی رو فراموش نکرد. اما چرا دایی مرتضی رو خودش زورکی فراموش کرد.
اما این فراموشی با اون فراموشی فرق میکرد. خودش دوست داشت که دایی مرتضی از ذهنش پاک بشه.
میگفت منکه مردم به مرتضی بگید نیاد سر قبرم. من داداشی به اسم مرتضی ندارما. آذر ریز ریز گریه میکرد و هی میگفت: «مامان این حرفا چیه میزنی توروخدا، الهی صدسال زنده باشی. نگو مرگ آذر اینارو جیگرمو خون نکن.»
ثریا دلش مهربون بود. تند و تند میگفت: «وا مامان جون این حرفا چیه ایشاله وقتی خوب شدی و سرپا خودم با دایی مرتضی آشتیتون میدم.» بعدم اشکاشو میخورد و فینشو میکشید بالا.
یه وقتاییکه میخواستم در مورد مصیبت خاصی احساس همذاتپنداری پیدا کنم اون شرایط رو برای خودم فراهم میکردم.
مثلاً چشمام رو میبستم تا ببینم کوری یعنی چی. تو اون چند ثانیه دیوونه میشدم، روانی میشدم و جنون میگرفتم یا میشستم رو صندلی و جم نمیخوردم تا بفههم فلج بودن یعنی چی بازم نمیتونستم تحمل کنم.
اما هرچی امروز فراموشی رو تمرین کردم نشد. نفهمیدم فراموشی چجوریه. نشد که بفهمم نمیدونستم نقشش چه مدلیه.
احتمالاً خیلی ثقیلتر از اونیه که بشه درکش کرد، خیلی بیشتر. بیشتر از اونیکه یه آدم با تمام خاطرات تلخ و شیرین بتونه اجراش کنه. دلم میگیره خیلی زیاد.
دلم میخواد گریه کنم. اما این تابوی مرد که گریه نمیکنه رو نمیتونم بشکنم انگار، گرچه همیشه از باعث و بانیش بیزار بودم. کی گفته مرد نمیتونه گریه کنه. خیلی جاها هست که مرد باید زار زار گریه کنه. اصلاً هایهای گریه کنه. مگه اشکالی داره؟ مگه بده خودشو خالی کنه تا خفهخون نگیره؟
آقا ولی کمکم مسیر آمد و شد به اینجارو از یاد میبره و دیگه اینجا نمیاد. یعنی قبلاً حتماً از کار اخراج شده.
اگه ثریا اینجا بود الان یه گلگاو زبون دم میکرد و چارزانو مینشست روی کاناپه و به یه نقطه نامعلوم روی گلای فرش چشم میدوخت و هرچند دقیقه یکبار یه آه نصفهنیمه میکشید. و من خوب میفهمیدم که تا عمق وجود غمگینه. و آنقدر خرم که مثل همه این سالها هیچ غلطی نمیکنم که هیچ حتی یه دلداری ساده هم بهش نمیدم که ثریا بینیش رو بکشه بالا و از ته دل یه آه بکشه و من نفهمم که این آه از کجای دلش بلند شده.
دلم میگیره.