باران میبارید. با اینکه اواخر خزان بود اما هوا، سرمای زمستان را داشت. سلمان، درحالیکه خود را مابین پتویی نرم و گرم پیچیده بود به بیرون و به خیابانهای خالی و عاری از عابرین نگاه میکرد.
او، در حالیکه به بیرون نگاه میکرد به خواهرش و دو دختر او فکر میکرد. آنها قرار بود که مهمان سلمان شوند. اما او اصلاً آمادگی پذیرایی از آنها را نداشت؛ چراکه سلمان، بهتازگی بهخاطر تحصیل از هرات به کابل آمده بود و وسایل خانهاش را که در هرات به شرکت باربری داده بود هنوز تحویل نگرفته بود. به همین خاطر نیز فقط خانهای خالی داشت که به هیچ وجه پذیرای مهمانی نبود.
او حتی چندینبار به خواهرش زنگ زد تا نیاید اما موبایل خواهرش خاموش بود. پولی هم برای خرید وسایل نو نداشت. فقط مقدار کمی پول برای خریدن مواد غذایی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفت که همان پول را غذایی برای شب بخرد و بعد از خوردن غذا خواهرش را دوباره راهی بلخ کند. چرا که چیزی نداشت که آنها شب را روی آن بخوابند و حتی پولی نداشت که برای آنها اتاقی در مسافرخانه بگیرد.
***
باران شدید شد. سلمان دوباره به بیرون چشم دوخت. جاییکه حالا پیرمردی بیخانمان در زیر شاخههای لخت و عور درختی پناه گرفته بود. او دلش سخت برای پیرمرد سوخت. چرا که پیرمرد تنها با پتویی نه چندان ضخیم خود را از نهیب سرما و قطرات کوبندهی باران محفوظ میداشت و این برای سلمان ناراحتکننده بود. چرا که میدانست سرما شدید است و پیرمرد آسیبپذیر و تنها حافظ او نیز پتویی است که بهزحمت میتواند مانع از سوز و سرمای شدید شود.
او غرق در همین افکار بود که ناگهان صحنهای عجیب دید:
زنی جوان با لباسی نازک که به هیچوجه مناسب آن فصل از سال نبود به پیرمرد نزدیک شد. او که کودکی نیز در آغوش داشت بهشدت زیر باران خیس شده بود و اصلاً بهنظر نمیرسید از وضعی که دارد راضی باشد.
زن، که مانند پنبهای خیس بود، در زیر همان درختی که پناهگاه پیرمرد بود ایستاد و با نارضایتی فراوان کودکش را تنگتر در آغوش فشرد. طوریکه انگار میخواست مانع از رسیدن سرما به فرزندش شود.
پیرمرد نیز که حالا همسایۀ بانویی جوان بود، متعجب از نوع پوشش او که گویی برای تابستان است، از حرکات و حالاتش فهمید که مشکلی در کار است. به همین خاطر کمی به او نزدیکتر شد و درحالیکه دستانش را بههم میمالید با لحنی مهربان گفت: «دخترم! کمکی از من بر میآید؟»
اما زن جوان که شاهد وضعیت سخت زندگی پیرمرد بود با نگاهی مهربان گفت: «نه!» ولی پیرمرد که میدید فرزند او با آن لباسهای نامناسب ممکن است بیمار شود دلش نیامد کمکی نکند. به همین خاطر، پتویی را که داشت محکم به دور زن جوان پیچاند و گفت: «دخترم! بهخاطر نوزادت قبول کن.» اما زن جوان که از سخاوت پیرمرد شوکه شده بود با لحنی توأم با سپاس گفت: «نمیتوانم. تنها پتویت را؟ نه هرگز نمیتوانم!» و تا خواست پتو را پس دهد پیرمرد به جوانی که در پشت پنجرۀ خانۀ روبرویش بود، اشاره کرد و گفت: «او پسرم است و آن خانهام. من بیخانمان نیستم!»
اما زن جوان که دریایی از شک و تردید در چشمانش موج می زد گفت: «تشکر.» و خیلی زود از آنجا دور شد.
و پیرمرد ماند و سرما و باران.
و سلمان، در تمام این مدت شاهد بگومگوی پیرمرد و زن جوان بود و متعجب و حیران از حاتم بخشی او. کسیکه خودش چیزی نداشت و این سخاوت پیرمرد باعث شد که سلمان فکری بکند.
***
دقایقی بعد در خیابان هنگامیکه باران شدیدتر از پیش میبارید و باد همچون دیوانه خود را بههر سو میکوفت، سلمان، پتویش را، همان را که خود در آن پناهنده شده بود، به پیرمرد داد. و پیرمرد بیچون و چرا آنرا از سلمان پذیرفت، چرا که فکر میکرد پتویی نو و زیبا پاداشی است از طرف خدا در ازای پتویی کهنه و مندرس که او بدون هیچ چشمداشتی به آن زن داده بود.
پیرمرد در حال رفتن بود که سلمان گفت: «پدرجان! وقتی به من اشاره میکردی چه گفتی؟» و پیرمرد در حالیکه برقی از شادی در چشمانش میدرخشید گفت: «گفتم که تو پسرم هستی.» و بعد از گفتن این جمله با نگاهی مسرور از سلمان دور شد.
و سلمان بعد از رسیدن به خانه دوباره به فکر خواهرش و دو دختر او افتاد. آنها که میآمدند تا خوش بگذرانند. اما سلمان میزبانی بود که هیچ اسبابی برای خوشی آنها نداشت. حتی تنها پتویی را هم که داشت حالا نداشت. و تمام این موضوعات باعث شده بود که او سردرگم شود. گیج شود و همچون غریقی در افکارش غوطهور شود.
و او درحالیکه در افکارش غوطهور بود ناگه با صدای ضربات در به خود آمد و این همان صدایی بود که سلمان به هیچ وجه نمیخواست آن روز بشنود. صدایی که آمدن خواهرش را نوید میداد. آنهم در آن اوضاع. اوضاعی خراب. او اما به ناچار رفت و در را گشود ولی برخلاف انتظارش به جای روبرو شدن با خواهرش با همان زن جوان که پیرمرد به او پتویی داده بود روبرو شد. زنی زیبا و برازنده که همتایش را فراوان در فیلمهای هندی دیده بود.
زن که با خود حدوداً دهتا پتوی نو داشت به سلمان سلام کرد و گفت: «پدرت هست؟» و سلمان که مبهوت مانده بود با لکنتی که بر زبانش افتاده بود گفت: «پدرم؟»
زن جوان نیز بیدرنگ گفت: «بله پدرت. همانکه به من کمک کرد. همانکه پتویش را داد. مگر تو پسرش نیستی؟» و با این حرف زن جوان بود که سلمان بهیاد حرف پیرمرد افتاد: «گفتم که تو پسرم هستی.» و بعد در حالیکه سرش را به نشانۀ تأیید تکان میداد گفت: «او حالا نیست. بیرون رفته.»
و بعد از این گفته سلمان بود که زن جوان در حالیکه با انگشترش بازی میکرد گفت: «از مهدکودک که بیرون آمدم ماشینم را دزدیده بودند. حتی کیف پولم را که همیشه همراهم بود، امروز در ماشینم جاگذاشته بودم. لباسهای گرم را هم همینطور. رفته بودم تا دخترم را بگیرم اما وقتی برگشتم ماشینم نبود. هوا سرد بود و دخترم لباس گرمی نداشت. اگر پدرت نبود شاید دخترم از سرما بیمار میشد. بههر حال تشکر میکنم. هم از شما و هم از پدرت.»
و بعد از این گفتهها زن جوان در حالیکه شعفی در چهرهاش آشکار بود، پتوها را که در بستههای زیبایی بودند به طرف سلمان هُل داد و گفت: «برگ سبزی است تحفۀ درویش.» بعد بلافاصله بدون گفتن کلمهای دیگر از مقابل سلمان دور شد. طوریکه سلمان حتی نتوانست عکسالعملی نشان دهد.
شب شد و باران دیگر نمیبارید. با اینکه اواخر خزان بود اما هوا سرمای زمستان را داشت.
سلمان و خواهرش و دو دختر او در حالیکه خود را مابین پتوهایی نرم و گرم پیچیده بودند به بیرون و به خیابانهای خالی و عاری از عابرین نگاه میکردند.
آنها در حالیکه به بیرون نگاه میکردند از خوردن همبرگرهایشان لذت میبردند.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا