داستان «پاداش» نویسنده «علی جلالی تمرانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پاداش» نویسنده «علی جلالی تمرانی»

 

باران می­بارید. با اینکه اواخر خزان بود اما هوا، سرمای زمستان را داشت. سلمان، در­حالی‌که خود را مابین پتویی نرم و ­گرم پیچیده بود به بیرون و به خیابان‌های خالی و عاری از عابرین نگاه می­کرد.

او، در حالی‌که به بیرون نگاه می­کرد به خواهرش و دو دختر او فکر می­کرد. آن­ها قرار بود که مهمان سلمان شوند. اما او اصلاً آمادگی پذیرایی از آن­ها را نداشت؛ چرا‌که سلمان، به‌تازگی به‌خاطر تحصیل از هرات به کابل آمده بود و وسایل خانه­اش را که در هرات به شرکت باربری داده بود هنوز تحویل نگرفته بود. به همین خاطر نیز فقط خانه­ای خالی داشت که به هیچ وجه پذیرای مهمانی نبود.

او حتی چندین‌بار به خواهرش زنگ زد تا نیاید اما موبایل خواهرش خاموش بود. پولی هم برای خرید وسایل نو نداشت. فقط مقدار کمی پول برای خریدن مواد غذایی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفت که همان پول را غذایی برای شب بخرد و بعد از خوردن غذا خواهرش را دوباره راهی بلخ کند. چرا که چیزی نداشت که آن­ها شب را روی آن بخوابند و حتی پولی نداشت که برای آن­ها اتاقی در مسافرخانه بگیرد.

***

باران شدید شد. سلمان دوباره به بیرون چشم دوخت. جایی­که حالا پیرمردی بی­خانمان در زیر شاخه­های لخت و عور درختی پناه گرفته بود. او دلش سخت برای پیرمرد سوخت. چرا که پیرمرد تنها با پتویی نه چندان ضخیم خود را از نهیب سرما و قطرات کوبنده­ی باران محفوظ می­داشت و این برای سلمان ناراحت‌کننده بود. چرا که می­دانست سرما شدید است و پیرمرد آسیب‌پذیر و تنها حافظ او نیز پتویی است که به‌زحمت می­تواند مانع از سوز و سرمای شدید شود.

او غرق در همین افکار بود که ناگهان صحنه­ای عجیب دید:

زنی جوان با لباسی نازک که به هیچ‌وجه مناسب آن فصل از سال نبود به پیرمرد نزدیک شد. او که کودکی نیز در آغوش داشت به‌شدت زیر باران خیس شده بود و اصلاً به‌نظر نمی­رسید از وضعی که دارد راضی باشد.

زن، که مانند پنبه­ای خیس بود، در زیر همان درختی که پناهگاه پیرمرد بود ایستاد و با نارضایتی فراوان کودکش را تنگ­تر در آغوش فشرد. طوری­که انگار می­خواست مانع از رسیدن سرما به فرزندش شود.

پیرمرد نیز که حالا همسایۀ بانویی جوان بود، متعجب از نوع پوشش او که گویی برای تابستان است، از حرکات و حالاتش فهمید که مشکلی در کار است. به همین خاطر کمی به او نزدیک­تر شد و در­حالی‌که دستانش را به‌هم می‌مالید با لحنی مهربان گفت‌: «دخترم! کمکی از من بر می­آید؟»

اما زن جوان که شاهد وضعیت سخت زندگی پیرمرد بود با نگاهی مهربان گفت‌: «نه!» ولی پیرمرد که می­دید فرزند او با آن لباس‌های نامناسب ممکن است بیمار شود دلش نیامد کمکی نکند. به همین خاطر، پتویی را که داشت محکم به دور زن جوان پیچاند و­ گفت‌: «دخترم! به‌خاطر نوزادت قبول کن.» اما زن جوان که از سخاوت پیرمرد شوکه شده بود با لحنی توأم با سپاس گفت‌: «نمی­توانم. تنها پتویت را؟ نه هرگز نمی­توانم!» و تا خواست پتو را پس دهد پیرمرد به جوانی که در پشت پنجرۀ خانۀ روبرویش بود، اشاره کرد و گفت‌: «او پسرم است و آن خانه‌ام. من بی­خانمان نیستم!»

اما زن جوان که دریایی از شک و تردید در چشمانش موج می زد گفت‌: «تشکر.» و خیلی زود از آن­جا دور شد.

و پیرمرد ماند و سرما و باران.

و سلمان، در تمام این مدت شاهد بگو­­مگوی پیرمرد و زن جوان بود و متعجب و حیران از حاتم بخشی او. کسی‌که خودش چیزی نداشت و این سخاوت پیرمرد باعث شد که سلمان فکری بکند.

***

دقایقی بعد در خیابان هنگامی‌که باران شدیدتر از پیش می­بارید و باد همچون دیوانه خود را به‌هر سو می­کوفت، سلمان، پتویش را، همان را که خود در آن پناهنده شده بود، به پیرمرد داد. و پیرمرد بی­چون و چرا آن‌را از سلمان پذیرفت، چرا که فکر می­کرد پتویی نو و زیبا پاداشی است از طرف خدا در ازای پتویی کهنه و مندرس که او بدون هیچ چشم‌داشتی به آن زن داده بود.

پیرمرد در حال رفتن بود که سلمان گفت‌: «پدرجان! وقتی به من اشاره می­کردی چه گفتی؟» و پیرمرد در حالی‌که برقی از شادی در چشمانش می­درخشید گفت‌: «گفتم که تو پسرم هستی.» و بعد از گفتن این جمله با نگاهی مسرور از سلمان دور شد.

و سلمان بعد از رسیدن به خانه دوباره به فکر خواهرش و دو دختر او افتاد. آن­ها که می­آمدند تا خوش بگذرانند. اما سلمان میزبانی بود که هیچ اسبابی برای خوشی آن­ها نداشت. حتی تنها پتویی را هم که داشت حالا نداشت. و تمام این موضوعات باعث شده بود که او سردرگم شود. گیج شود و همچون غریقی در افکارش غوطه­ور شود.

و او در­حالی‌که در افکارش غوطه­ور بود ناگه با صدای ضربات در به خود آمد و این همان صدایی بود که سلمان به هیچ وجه نمی‌خواست آن روز بشنود. صدایی که آمدن خواهرش را نوید می­داد. آن­هم در آن اوضاع. اوضاعی خراب. او اما به ناچار رفت و در را گشود ولی برخلاف انتظارش به جای روبرو شدن با خواهرش با همان زن جوان که پیرمرد به او پتویی داده بود روبرو شد. زنی زیبا و برازنده که همتایش را فراوان در فیلم‌های هندی دیده بود.

زن که با خود حدوداً ده‌تا پتوی نو داشت به سلمان سلام کرد و گفت‌: «پدرت هست؟» و سلمان که مبهوت مانده بود با لکنتی که بر زبانش افتاده بود گفت‌: «پدرم؟»

زن جوان نیز بی­درنگ گفت‌: «بله پدرت. همان‌که به من کمک کرد. همان‌که پتویش را داد. مگر تو پسرش نیستی؟» و با این حرف زن جوان بود که سلمان به‌یاد حرف پیرمرد افتاد‌: «گفتم که تو پسرم هستی.» و بعد در حالی‌که سرش را به نشانۀ تأیید تکان می‌داد گفت: «او حالا نیست. بیرون رفته.»

و بعد از این گفته سلمان بود که زن جوان در حالی‌که با انگشترش بازی می‌کرد گفت: «از مهدکودک که بیرون آمدم ماشینم را دزدیده بودند. حتی کیف پولم را که همیشه همراهم بود، امروز در ماشینم جاگذاشته بودم. لباس‌های گرم را هم همین‌طور. رفته بودم تا دخترم را بگیرم اما وقتی برگشتم ماشینم نبود. هوا سرد بود و دخترم لباس گرمی نداشت. اگر پدرت نبود شاید دخترم از سرما بیمار می­شد. به‌هر حال تشکر می‌کنم. هم از شما و هم از پدرت.»

و بعد از این گفته‌ها زن جوان در حالی‌که شعفی در چهره‌اش آشکار بود، پتوها را که در بسته‌های زیبایی بودند به طرف سلمان هُل داد و گفت‌: «برگ سبزی است تحفۀ درویش.» بعد بلافاصله بدون گفتن کلمه‌ای دیگر از مقابل سلمان دور شد. طوری‌که سلمان حتی نتوانست عکس‌العملی نشان دهد.

شب شد و باران دیگر نمی‌بارید. با اینکه اواخر خزان بود اما هوا سرمای زمستان را داشت.

سلمان و خواهرش و دو دختر او در حالی‌که خود را مابین پتوهایی نرم و گرم پیچیده بودند به بیرون و به خیابان‌های خالی و عاری از عابرین نگاه می‌کردند.

آن­ها در حالی‌که به بیرون نگاه می‌کردند از خوردن همبرگرهای‌شان لذت می‌بردند.

 

دیدگاه‌ها   

#2 شهزاد آشنا 1394-03-16 11:08
خوب علی جان آرزو میکنم همه سر بلند وسر افراز باشی
#1 حسین اعتمادی 1393-07-30 23:14
جالب بود برای علی جان جلالی آروزی موافقیت می کنم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692