داستان «دستکش‌های نحس» نويسنده «مائده مرتضوي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

صدای آژیر آمبولانس لحظه‌ای قطع نمی‌شد. راه‌بندان آن‌قدر سنگین بود که به‌سختی از میان ماشین‌ها عبور می‌کرد. باران تندی می‌بارید و جوی‌های کنار خیابان از آب سرریز شده بودند‌. بوق ممتد ماشین‌ها آژیر آمبولانس را در خود خفه می‌کرد. وسط خیابان غلغله بود، پلیس سعی داشت مردم را متفرق کند ولی بی‌فایده بود‌. مردم راه ماشین‌ها و ماشین‌ها راه آمبولانس را بند آورده بودند.

وسط همه‌ی ماشین‌ها و آدم‌های بیکار و فضول، جسد مردی روی زمین افتاده بود. باران خونی را که از بدنش بیرون ریخته بود را دور‌تا‌دور جسدش پخش کرده بود، انگار با قلم‌موی قرمز رنگی دورش خط کشیده باشند. زخم عمیقی روی سر مرد به‌چشم می‌خورد و رنگ صورتش به زردی گراییده بود.

صدای آژیر نزدیک و نزدیک‌تر شد. آمبولانس بالاخره رسید. دو مرد و یک زن سفیدپوش از آن پیاده شدند. مردم با دیدنشان کمی عقب‌تر رفتند. یکی از مردها آتلی دور گردن بست‌. زن هم دست به‌ کارِ گرفتن نبض شد. دستش را مدام روی مچ جابه‌جا می‌کرد و هر لحظه قیافه‌اش بیشتر در‌هم می‌رفت. چراغ‌قوه سیاهی از کیفش بیرون آورد و تخم چشم‌ها را با دقت نگاه کرد، رو به مرد همراهش کرد و سرش را به طرفین تکان داد.

جسد مرد را داخل کیسه پلاستیکی سیاه رنگی گذاشتند و زیپ کیسه را بستند. یکی‌شان گفت:

- بنده‌خدا سنی هم نداشته فوقش سی.

صدای زن سفید‌پوش به‌زور از حلقش بیرون آمد:

- بیچاره زن و بچه‌اش.

خونابه‌های روی زمین کمرنگ‌تر شده بود. باران شسته بودشان. روی زمین‌، جایی‌که چند‌دقیقه پیش جسد قرار داشت چیزی روی زمین برق می‌زد‌. یک جا‌کلیدی که آدمکی خندان از آن آویزان بود.

***

خیلی از دست خودم لجم گرفته بود. نمی‌دانم چرا موقع خرید کاموا، نمونه قبلی را با خودم نمی‌بردم. دستکش دو‌رنگ شده بود. طوسی کم‌رنگ و پر‌رنگ. مجبور بودم آن یکی لنگه را هم بشکافم و دو رنگ ببافم .البته اگر باز کاموا کم نیاید و اشتباه نخرم و دستکش سه رنگ نشود.

اصلا انگار بافتن این یک جفت دستکش طلسم شده بود‌. تا حالا که هزار‌بار موقع بافتن اشتباه کرده بودم و شکافته بودم الان هم که رنگش... مسعود می‌گفت ما اگر دستکش نخواهیم کی را باید ببینیم. بی‌خود می‌گفت. پوست دستش از سرما ترکیده بود، تو این سرما بدون دستکش می‌نشست پشت موتور. دور تا دور پوست ناخن‌هایش قاچ‌قاچ شده بود و روی دستش هم پوست پوست. آن‌وقت می‌گفت دستکش می‌خواهم چه‌کار؟

همان‌قدر که از دستکش بدش می‌آمد عاشق کلاه بود. یک کشو پر از کلاه‌های جورواجور داشت. عاشق کلاه سرمه‌ای‌اش بود که گوشه‌اش با نخ سفید دوخته شده بود «نایک». نمی‌دانم واقعاً از خود کلاه خوشش می‌آمد یا از مارکدار بودنش. یک‌بار برایش کلاهی سرمه‌ای بافتم و گوشه کلاه با نخ سفید بافتم «سمیه». کلی خندید ولی کلاه را یک‌بار هم سرش نگذاشت. می‌گفت آن‌وقت توی کوچه و محله همه اسم زنم را می‌فهمند و قضیه ناموسی می‌شود. آن‌قدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدم رج آخر‌. دانه‌ها را کور کردم‌. ماند آن یکی لنگه که باید از وسط می‌شکافتم ولی دیگر حوصله بافتن نداشتم. پشت پنجره آشپزخانه ایستادم و زل زدم به خیابان. باران بد‌جوری می‌آمد‌، تند و رگباری. باران آشغال‌های داخل جوی‌ها را آورده بود وسط خیابان‌. منظره زشتی بود. گاهی اوقات باران که می‌بارد همه‌جا قشنگ می‌شود برگ درختان برق می‌افتد‌، کوچه خیابان‌ها تمیز می‌شود و هوا لطیف‌. بعضی وقت‌ها هم گند می‌زد به همه‌چیز‌. به کوچه‌ها، به لباس‌های آویزان روی بند‌، به ماشین‌های تازه شسته شده‌، مثل همین حالا.

حوصله‌ام سر رفته بود‌. از مسعود هم خبری نبود، موبایلش طبق معمول در دسترس نبود. هر کجا که بود تاساعت هفت دیگر پیدایش می‌شد. یک ساعتی برای شام درست کردن وقت داشتم. توی کشوهای یخچال یکی دوتا فلفل دلمه‌ای پیدا کردم. بسته‌ی گوشت چرخ‌کرده را از فریزر بیرون َآوردم تا یخش باز می‌شد، لازانیا و قارچ می‌خریدم و می‌آمدم. مسعود خیلی لازانیا دوست داشت، خودم هم.

از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز باران می‌آمد ولی نه به‌شدت قبل، می‌شد بیرون رفت. بارانی سیاهم را پوشیدم و چترم را برداشتم. از روی دیوار، کلید خانه را قاپیدم. آدمک جاکلیدی مثل همیشه خندان بود. مسعود هم لنگه‌اش را داشت.

 

دیدگاه‌ها   

#2 هلن 1393-08-12 09:06
عالی بود عالی ممنون مائده جونم.موفق باشی گلم.
#1 مجید پولادخانی 1393-07-20 03:48
ممنون ، داستان زیبایی بود با فرم جالب و با کشش مناسب

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692