داستان «عشق در قبرستان» نويسنده «غلامرضا آذرهوشنگ»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عشق در قبرستان» نويسنده «غلامرضا آذرهوشنگ»

 

مرد دست كرد توي جيبش شلوارش كه به گَلِ ميخِ روي ديوار اتاق آويزان بود. هر دو جيب جلو را گشت. جيب پشت و جيب ساعتي‌اش را هم گشت. خبري نبود. برخاست و سراغ كيف زنش رفت كه گوشه‌ي اتاق بود. بعد زير گليم را، كه كف اتاق پهن بود. حتي لابلاي رختخواب‌ها را، كه زن آن‌ها را گوشه‌ي اتاق كپه كرده بود. چيزي گيرش نيامد. كفش‌هايش را پوشيد و از اتاق بيرون آمد. در را پشت سرش محكم بهم كوبيد و به سراغ زنش رفت.

نيم‌كيلومتر را به‌سختي طي كرد. جمعيت عزادار را دور زد و جلوي در توالت عموميِ زنانه ايستاد. نگاهي به دور و بر انداخت. زن آن اطراف نبود. در توالت را باز كرد تا نگاهي به داخل آن بيندازد. زني جيغ كشيد و چادرش را كه روي شانه افتاده بود، روي سرش ميزان كرد و به‌طرف مرد هجوم آورد.

   «مرتيكه‌ي پدرسوخته، خجالت نمي‌كشي چشم به ناموس مردم مي‌ندازي. مي‌خواي بدمت دست كميته تا يه چشم‌چراني‌اي بهت نشون بده كه خودت حظ كني؟»

   «برو بابا تو هم. يكي ندونه فكر مي‌كنه خانم برژيت باردوِ كه مردا واسش دارن غش مي‌كنن. من حالِ زنم‌م ندارم چه برسه به ديگري!»

   «از حال و روزت معلومه. منو بگو دارم با كي يكه به دو مي‌كنم.»

زن راهش را گرفت و رفت. مرد باز هم به داخل سرك كشيد. اما جرأت نكرد داخل شود. همان‌جا، جلوِ در توالت خود را روي زمين رها كرد.

«يعني مي‌گي كجا رفته؟»

فكر كرد شايد به قسمت اداري رفته باشد. اما نمي‌خواست به آنجا برود. ترجيح داد، منتظر بماند.

آفتاب داغ تابستان زمين را گرم كرده بود و اريب‌وار بر سر مرد مي‌تابيد. مرد خواست خود را به پشت ديوار كه سايه بود بكشاند، اما منصرف شد. بايد وقتي زنش مي‌آمد او را مي‌ديد. مرد همان‌جا پاهايش را توي سينه جمع كرد، دست‌هايش را دور پاهايش حلقه كرد و سرش را روي زانوهايش گذاشت و همان‌طور به خواب رفت.

عباس‌آقا دست زن را گرفت و به داخل برد. زن خود را كنار كشيد. عباس‌آقا خنديد. بلند خنديد. خنده‌ي كريهي داشت. رديف دندان‌هاي زردش از زير سبيل‌هاي بور شده از دود سيگار، بيرون زده بود. زن را با خشونت به طرف خود كشيد. به سينه فشرد و لب‌هايش را بوسيد. زن سرش را كنار كشيد تا نفس تازه كند.

«عباس‌آقا تو هم جا گير آوردي‌ها.»

عباس‌آقا باز هم خنديد و گفت: «همين‌جا رو عشقه. ببين چه تختي داره. كم از تخت پادشاهي نيست. هر كي روش دراز مي‌كشه، دنيا به تُخمِشه.» و چادر را از سر زن برداشت و به‌طرف تخت كشاندش. زن واداد. عباس‌آقا بلندش كرد و نشاندش روي تخت سنگي كه وسط اتاق دنگال و لخت قرار داشت. بوي سدر و كافور همه‌جا پيچيده بود. عباس‌آقا و زن در‌هم پيچيدند. بوي عرق تن، بوي سدر و بوي كافور با بوي تند شهوت يكي شدند. صداي نفس‌نفس زدن آن‌ها را مي‌شنيد...

دردي در پشت ساق پايش تير كشد و سرش به پايين افتاد. هراسان چشم باز كرد. مردي با لباس نظاميِ سبزِ سير، بالاي سرش ايستاده بود.

«پاشو گورتو از اينجا گم كن. ياالله، ببينم.»

مرد برخاست و بي‌ هيچ كلامي به‌راه افتاد. باز توي جمعيت عزادار بود. «لااله الاالله، لااله الاالله... به حق شرف محمدأ رسول الالله، لااله الاالله...» تابوتي روي دست مي‌رفت و گروهي به‌دنبالش بودند. زني شيون مي‌كرد: «جوانم... تازه دامادم... ديدي چطوري از دستم رفت؟»

مرد خود را به‌سمت سالن غسال‌خانه كشاند. چند نفر پشت شيشه ايستاده بودند و به مردي نگاه مي‌كردند كه دهانش باز بود و دندان‌هاي سفيدش مثل برف مي‌درخشيدند. موهاي روي شقيقه‌اش يك‌دست سفيد بود و با رنگ زردچوبه‌اي پوست صورت، كه حالا چَغَر و چرمين مي‌نمود، هيچ هم‌خواني نداشت.

مرد روي پنجه‌ي پا ايستاد تا از بالاي سر تماشاچيان نگاهي به داخل غسال‌خانه بيندازد، كه شنيد: «استاد آخر هم، رنگ كلاسو نديد. همه مي‌رفتن خونه‌ش.» مرد توجهي نكرد. باز هم سرك كشيد. عباس‌‌آقا، شلنگ آب را گرفته بود روي مرده‌اي كه روي تخت سنگي دراز كشيده بود. دستكش‌هاي لاستيكيِ مشكي تا آرنجش را پوشانده بودند. كف صابون‌ها با فشار آب از روي مرده پس نشستند. مرد باز هم سرك كشيد. زن آنجا نبود. مرد پاشنه‌هاي پايش را به زمين گذاشت و از سالن بيرون آمد.

«منم خل شدم‌ها! اين‌وقت روز كدوم زن مي‌تونه پاشو اينجا بذاره.»

دوباره به‌طرف توالت زنانه رفت. در را باز كرد و چشم گرداند. زن آنجا بود. صدايش كرد. زن ابر كف‌آلود را توي سطل انداخت و بيرون آمد.

«‌باز چي شده؟‌»

«‌پول؟ تو خونه هيچ پولي نيس.»

«‌نه كه خيلي كار مي‌كني؟ هر‌چي هم كه من در مي‌آرم تو دود مي‌كني مي‌ره هوا.»

«‌باز شروع كردي؟ زن! آخه كار كجا بود. جوون‌هاش، سواد دارهاش ول معطلن. اون‌وقت تو به من مي‌گي كار؟»

زن دستكش را از دستش درآورد. بوي تند اسيد به مشام مرد خورد. زن دست در جيب لباس كارش كرد و چند اسكناس مچاله شده را كف دست مرد گذاشت. دوباره دستكش را به دست كرد. مرد اعتراض كرد: «فقط همين؟» زن توجهي نكرد. زير لب غرولندي كرد و داخل توالت شد و در را پشت سر خود بست.

ابر كف‌آلود را از توي سطل برداشت و دوباره مشغول شستشوي كاسه‌هاي دستشويي شد. زن جواني داخل شد. جلوي آينه‌ي دستشويي ايستاد و به صورتش نگاه كرد. ريملش را اشگ شسته بود و لكه‌اي سياه زير چشمش انداخته بود.

«واي، چه بوي تندي! سر آدم مي‌ره.»

«بوي وايتكسه خانم جان. براي بهداشت و سلامتي شماهاست. پولشو از خودم مي‌دم. دولت كه از اين خرج‌ها نمي‌كنه.»

«ديگه چرا از خودت مي‌دي؟»

«خب، ديگه... خانم‌هايي مثل شما دوست ندارن وارد يه‌جايي بشن كه كثيف و بوگندو باشه. ميكروب داشته باشه. وقتي مي‌بينن اينجارو مرتب، مثل دسته‌ي گل، نگه داشتم خوششون مي‌آد و يه انعامي به من مي‌دن. منم از محل همين پول‌هاس كه مي‌تونم اينجا رو تميز نگه دارم.»

زن ريملش را تازه كرد. دست در كيفش كرد و يك اسكناس صد توماني بيرون آورد و به زن داد.

«خدا از بزرگي كمتون نكنه خانم.»

زن روسري تورِ سياهش را جلوي موهايش كشيد و بال آن را، مثل شال، دور گردن انداخت و از توالت بيرون رفت.

«بنازم به خداييت. آدم حظ مي‌كنه نگاش كنه. مفتِ چنگ جفتش. لابد اونم يه آدم حسابيه. ما كه از هر طرف بختمون گفته زكي!»

غروب كه شد، زن خواست در توالت را ببندد. لباس كارش را درنياورده بود كه مردي وارد شد. زن گفت: «آقا عوضي اومدين. توالت مردونه اون طرفه.» مرد به‌سرعت به‌طرف زن رفت. زن صداي باز شدن تيغه چاقو را شنيد كه از دل يك چاقوي ضامن‌دار بيرون مي‌آمد. خواست جيغ بكشد. مرد دستش را روي دهان او گذاشت و چاقو را زير گلويش برد.

«برو درو قفل كن.»

زن پس پسكي رفت. مرد همچنان دستش را جلوي دهان زن گرفته بود. زن در را قفل كرد و همان‌جا، پشت به در، سر خورد و روي زمين ولو شد. مرد گفت: «اگه آروم باشي و صدات در نياد، قول مي‌دم زياد كاريت نداشته باشم.» و آهسته دستش را از روي دهان زن برداشت.

زن گفت: «آقا! من شوهر دارم. تو رو به هرکس که دوست داری كاريم نداشته باش. اگه پول مي‌خواي هرچي دارم مال تو!»

مرد آرام خنديد: «حيفِ تو نيست كه آدم به پول فكر كنه. چندوقته تو نخِ‌تم... »

زن دوباره التماس كرد: «بذار برم. مَردم منتظره.»

مرد گفت: «كي؟ اون زپرتي؟ بيا... بيا ديگه اين همه واسه‌ي من ناز نكن.» و زن را با خشونت به‌سوي خود كشيد.

زن گفت: «... »

مرد گفت: «.... »

                                                                                                      

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692