ديروز فهميدم كه در بچگي بهطور تصادفي خواهرم را كشتهام. آنموقعها پدرم جنگلبان بوده. اسلحهاش را برداشتهام و بهطرف خواهرم... .
عكسش را نشانم دادند. دختر دوازدهسالهاي با چشمان عسليرنگ درشت كه به درخت بزرگي توي جنگل تكيه داده بود. خيلي شبيه خودم بود.
بهمحض فهميدن، احساس كردم وزنهاي سنگين به گردنم آويزان است. انگار وزنه با من بوده سالها. دستم را دور گردنم كشيدم. رد طنابي كلفت دور گردنم جاانداخته. توي آينه چيزي پيدا نيست. دستم را كه ميكشم فرو رفتگي را بهخوبي حس ميكنم.
الان ساعت سه نيمهشب است. چندبار كابوس ديدهام و از خواب پريدم. از زير تختم صدا ميآيد. انگار كسي پايههاي تختم را ميجود. صداي خِر خِرشش گوشم را پر ميكند. ميخواهم بلند شوم. سرگيجه دارم. از تخت پايين ميافتم. زير تخت دوتا چشم عسلي رنگ درشت به من خيره شده. تقلا ميكنم. دستش را دراز ميكند. ميخواهد مرا زير تخت بكشد. دهانم را باز میکنم ولي صدايم در نميآيد. ناگهان صداي خندهی زنی از زیر تخت بهگوش میرسد. صدا هر لحظه بلندتر میشود، گوشهایم سوت میزند و با فرار من یکدفعه قطع میشود.
روي كاناپه زیر پتو مچاله میشوم. احساس ميكنم توي استخر آبي شناورم. يكدفعه نيرويي مرا زير آب ميكشد. هرچه دست و پا ميزنم بیشتر به ته آب كشيده ميشوم. پلكهايم آنقدر سنگين شده كه نميتوانم آنها را باز كنم. كمي بعد خواب ميبينم كه در جنگلي بزرگ قدم ميزنم. هوا پر از رطوبت است و احساس خفگي ميكنم. ناگهان خواهرم از پشت همان درخت توي عكس بيرون ميآيد و بهطرفم شليك ميكند. درست وسط ساق پاي چپم.
فرياد ميكشم و بيدار ميشوم. روشنايي روز از پس پردهي توري نازك همهجا را روشن كرده. دهانم مزهي هستهي لهشدهي ليمو ميدهد. پتو را كنار ميزنم و به ساق پایم نگاه ميكنم. دستم را آرام روي آن ميكشم. وسط ساق پا كمي قرمز شده و همراه دردي خفيف مور مور ميكند. بلند كه ميشوم درد بيشتر ميشود. پايم را زير شير آب سرد ميگيرم. دوباره روي كاناپه مينشينم در اين فاصله تورمش بيشتر ميشود.
لباس ميپوشم و آژانس ميگيرم. مرد راننده از آینه به من زل زده. هی خیابانها را بالا و پایین میکند. همهچیز خیابانها تکراری میشود. چندبار زن چتر به دستی را میبینم که بیحرکت کنار خیابان ایستاده بهنظرم آشنا میآید. راننده يكبار هم به خيابان توجه نميكند، بهسرعت از لابهلاي ماشينها ميگذرد. از ترس چشمهايم را روي هم ميگذارم، احساس میکنم كنار دستم كسي نشسته و ذرهذره خودش را به من ميچسباند. بوي عطر زنانهاش را بهخوبي حس ميكنم. گرمي پاهايش را كه به پاهايم رسوخ ميكند ميفهمم. چشمهايم را باز ميكنم كسي جز من و راننده توي ماشين نيست. چشمهايم را كه ميبندم دوباره گرمي پاهايش را حس ميكنم.
مطب شلوغ است و بايد يكساعتي معطل شوم. روزنامهاي برميدارم. كلمات از جلوي چشمانم فرار ميكنند و صفحه خالي ميشود. مثل شيشه. همه را از پشت روزنامه ميبينم كه به من زل زدهاند. بعضيهاشان مرا با انگشت به يكديگر نشان ميدهند. خودم را بيشتر توي صندلي مچاله ميكنم. چندتاييشان با گستاخي از بالاي روزنامه سرك ميكشند. در يك حركت سريع روزنامه را عقب ميزنم. بهسرعت سرهايشان را بر ميگردانند. وانمود ميكنند كه به من نگاه نميكردند.
بالاخره وارد میشوم. دکتر پشت میز نشسته و دستش را روی ریشهای بلندش میکشد. موهای جوگندمیاش را از پشت سر با کش بسته. لبخند میزند، بهدقت سر تا پایم را نگاه میکند اشاره میکند روی صندلی بنشینم. صندلی به او خیلی نزدیک است. بوی توتون پیپش توی مشامم راه میرود. با انگشتش روي پف پایم ميكشد.
ـ از كي این اتفاق افتاده؟
ـ صبح كه از خواب بلند شدم كمي درد داشت ولي رفته رفته...
ـ بايد عكس بگيري.
توی اتاق طبقه پایین روي تخت بزرگي دراز ميكشم. زن چاق، چشم از من بر نميدارد. روپوش سفیدش بهنظرم کثیف میآید. دستش كار ميكند و مرا جا به جا ميكند ولي نگاهش را مستقيم به چشمهاي من دوخته.
كمي بعد عكس را بهدستم ميدهد. با تعجب به ساق پايم نگاه ميكند. تورم بهقدري شده كه از زير شلوار هم بهخوبي ديده ميشود.
توي راهرو بهسختي پاي چپم را دنبال خودم ميكشم. صداي پاي چند نفر را از پشت سرم ميشنوم. زنیکه کنار خیابان چتر بهدست ایستاده بود، باعجله از کنارم رد میشود و به من تنه میزند. تعادلم بههم ميخورد. صداها بيشتر ميشود. مخصوصاً صداي كفش پاشنه بلند زني. قدمهايم را تندتر ميكنم. آنها هم تندتر ميآيند. لنگلنگان ميدوم. آنها هم ميدوند...
نفسنفسزنان وارد مطب ميشوم. دستم را روي قفسهي سينهام ميگذارم. به راهرو سرک میکشم، راهرو خالي است!
هيچكس توي مطب نيست. در اين فاصله كم همه رفتهاند. منشي مثل مجسمه سر جایش نشسته به جايي خيره شده. حتي پلك هم نميزند. گوشي مدام زنگ ميخورد. دستش را بالا ميآورد و به اتاق دكتر اشاره ميكند.
بهسختي روبروي دكتر مينشينم. درد امانم را بريده. دكتر عكس را در صفحهي ويو باكس ميگذارد و با ته خودكار چندبار به لكهي سفيدرنگ توي عكس ميزند. همانطور كه از من چشم بر نميدارد روي صندلي مينشيند.
ـ خب كي اين اتفاق افتاد.
ـ گفتم همین امروز صبح كه از خواب بلند شدم...
نگاهش مثل سيمخاردار به صورتم ميخورد. صورتم ميسوزد. به ساق پايم نگاه ميكنم چركابهاي زرد از پس شلوار شره كرده.
ـ ميدانيد توي عكستان چه ديدم. يك گلوله كاليبر نه ميليمتر!
ناگهان دور گردنم ميسوزد. چند مگس سمج روي صورتم راه ميروند. دستم را تكان ميدهم جم هم نميخورند. به ساق پا نگاه ميكنم. كرمهاي كوچك سفيد رنگ روي چركابهها ميلولند. احساس خفگي ميكنم. اتاق دور سرم ميچرخد. زبانم سنگین و سست میشود، بهسختي لبهای بههم چسبیدهام را باز میکنم و از ته حلق میگویم: من... خواب... ديدهام!