الهه که زایید، هر کدام از فامیل برای بچهاش اسمی پیدا کردند. پدربزرگش گفت: «بگذار فاطمه. ثواب هم دارد.» مادربزرگش گفت: «زهرا نداریم. زهرا هم خوب است.» خواهرش گفت: «رومینا خیلی به دخترت میآید». برادرش گفت: «اسم، فقط نازنین. بگذار نازنین.»
الهه اما هیچ اسمی انتخاب نکرد و گفت: «اسم بچه را بابای بچه میگذارد». همه هم به الهه گفتند: «خُب شوهر خدا بیامرزدت که نیست، اسم روی بچهات بگذارد». الهه هم جواب داد که شوهرم همین روزها میآید بخوابم و خودش میگوید که اسم بچهام را چه بگذارم.
یکسال، همه به بچهاش گفتند دختر الهه. تا اینکه شبی، نزدیک اذان صبح، از خواب پرید و با گریه، چنگ انداخت به صورت و موهایش، و گفت که شوهرم پسر میخواسته. بعد از آن خواب هم دیگر به بچهاش شیر نداد و بغلش هم نکرد و حتی سراغش را هم نگرفت.
هنوز فامیل، آنروز سرد زمستانی را به یاد دارد که الهه صبح زود، بچه به بغل رفت، و آخر شب، بیبچه به خانه برگشت و هر بار هم که فامیل پرسید که الهه پس دخترت کجاست، گفت: «همان کاری را کردم که شوهرم گفت».