هیچوقت یه خانوم رو معطل نذارین؛ مخصوصاً خانومهای مسن رو. جلو رفتم و خودم رو معرفی کردم و پرسیدم: «واسه چی میخواستین منو ببینین؟»
اون به خاطر اینکه منو اونجوری دعوت کرده بود، عذرخواهی کرد و گفت بفرمایین بشینین. خیلی هیجانزده بود. منم کنار اون نشستم. میگفت من هرگز با غریبهها صحبت نمیکنم.
میگفت که من بیاختیار اونو یاد کسی میاندازم که خیلی به اون نزدیک بوده. چیکار میتونستم بکنم؟! هفتادسالش بود و دستهای لرزونش رو به هم میمالید. در هر صورت، من آدم احساساتی نیستم. اما اون باعث شده بود که احساساتی بشم. واسه همین مشتاق بودم بدونم اونو یاد چه کسی میاندازم.
فکر میکنین چه کسی؟ عشقش، پدرش؟ شوهرش؟ نه... سگش! دقیقاً.
شما جای من بودین تو این موقعیت چیکار میکردین؟! پا شدم و گفتم: «خیلی جالبه. شوخیت گرفته؟» میخواستم اونجارو ترک کنم. اون خواهش کرد که من بشینم. گفت: «میدونم که همهی اینها مسخره بهنظر میاد.»
باید یکم بیشتر مینشستم و داستان اونو میشنیدم، جرأت نمیکرد با من شوخی کنه. خیلی عجیب و غریب بود، ولی واقعاً ناامید بهنظر میرسید.
دوباره نشستم. اون شروع کرد قضیه مردن سگش رو توی ترافیک سال 1368 توضیح داد. من گفتم خیلی خندهداره. آخه منم تو همین سال به دنیا اومدم.
اون وقتی دید من بهش توجه جدی نمیکنم، ناراحت شد. نگاه کرد به من و با حالت ناراحتی گفت: «یه وانت رفت روی اون. اردیبهشت... وقتی که ما داشتیم از خیابون رد میشدیم.»
پانزدهم اردیبهشت 1368 روز تولد من...
بعد اون شروع کرد با جزئیات ماجرا رو شرح داد.
اون با سگش کنار خیابون ایستاده بوده که یه ماشین سنگین جلوی دید اونها رو میگیره و اونها وانت رو نمیبینن و اون وانت میاد و سگ رو زیر میگیره. سپر ماشین به گردن سگ آسیب میزنه. زخم خیلی عمیق بوده و سگ در جا میمیره.
باورتون میشه؟
با شما هستم خوانندگان عزیز! دستتون رو بدین به من.
ببینین من دقیقاً در همون نقطه یه زخم دارم.
***
دست خواننده را بهسمت گردنم میبرم. فریادی میکشم، خوانندهها هم از ترس جیغ میکشند و میخندند.