داستان «معـاف» محمد اسماعيل كلانتري

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

داستان «معـاف» محمد اسماعيل كلانتري

قطره‌های باران از کلاه پوستی‌اش سر می‌خورد و به ریش سفیدش می‌رسید و از آنجا به گردن و یقه‌اش می‌چکید. با احتیاط روی موزاییک‌های لق پیاده‌رو گام بر می‌داشت. کاری به کار عابران نداشت؛ فقط زیرچشمی مغازه‌ها را می‌پایید تا به قصابی رسید. زنی پشت به او ایستاده بود و به دست‌های قصاب نگاه می‌کرد. قصاب با کشیدن گاه و بیگاه کارد بر مصقل؛ ران گوسفندی را جدا می‌کرد. به داخل مغازه سرک کشید. دهان و چشمانش را بست و با بینی نفس بلندی کشید. بوی گوشت و دنبه مشامش را نواخت. یک دستش را در هوا تکان داد و با صدایی بلند گفت: «گوشت که زیاد خریدم!!» چندقدم به جلو برداشت تا به کفاشی رسید. سرکی کشید. بوی چرم و واکس را استشمام کرد. کفاش با چوبی که روی آن مخملی میخ شده بود از کفش‌ها گردگیری می‌کرد. چشمانش را تنگ کرد و نگاهش روی چکمه چرم پاشنه بلندی میخکوب شد. هردو دستش را با عصبانیت حرکت داد و با پرخاش گفت: «از اینهام هر زمستون خریدم!!» با چندگام دیگر به زرگری رسید. همان‌طوری که بدنش در جهت پیاده‌رو بود سرش را نیم‌دور چرخاند و نگاهی تند به ویترین آن انداخت. زیورآلات زیر نورهای زرد و سفید برق‌برق می‌زدند. خانم جوانی با انگشت اشاره سینه‌ریزی را به مردش نشان می‌داد. نگاهی مغموم به آن‌دو انداخت و نعره کشید: «وای! چقدر طلا! چقدرطلا! بیچاره‌ام کردی!!» در زرگری باز شد و جوانی بیرون آمد. با دست راست ضربه‌ای آرام به دوش او زد و با دست چپ راه را نشان داد و با لحنی دلسوزانه گفت: «برو پدر! برو بذار به کسب و کارمون برسیم!» دستمال را از جیب کت کهنه‌اش درآورد. خیسی صورت و گردن چروکیده‌اش را خشک کرد و با دمیدن چند فین صدادار آن‌را در جیب قرار داد و سلانه‌سلانه آنقدر رفت تا به میوه‌فروشی رسید. مخلوطی از بوهای پرتقال و سیب و موز را با ولع بلعید. میوه فروش خوشه‌ای موز را از جعبه‌اش درآورد و روی ترازو گذاشت که صدای ناله‌اش به‌گوش رسید: «میوه هم که خیلی خریدم لعنتی!!» .میوه فروش سرش را بالا گرفت و با تعجب اورا نگاه کرد. سپس لبخندی به مشتری‌اش زد و درحالی‌که با انگشتش تلنگری به گیجگاه خود می‌زد گفت: «بیچاره از اینجا معاف است!!» و آنگاه یک موز سیاه و چندعدد پرتقال شل و ول را در پلاستیکی گذاشت. به سمت او رفت و داخل جیبش گذاشت و وقتی برگشت سرش را با تأسف تکان داد و با کشیدن آه بلندی گفت: «خدایا عاقبت مارا به خیرکن!!» باران تندتر شده بود. شرشر آب ناودان‌ها به‌شدت به موزاییک‌های پیاده‌رو می‌خورد. پرایدی که موسیقی تندی از شیشه‌های بسته‌اش به بیرون درز پیدا کرده بود باسرعت از چاله‌ای پر آب رد شد و بخشی از آب گل‌آلودش به سر و روی او پاشید. دستمال را درآورد. قسمتی از کت و صورت و گردنش را با آن خشک کرد که صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد پخش شد. به برنج فروشی رسید. او به قدوبالای گونی‌های برنج و برنج‌فروش با صورتی خیس که مشغول پایین کشیدن آستین پیراهنش بود به قدوبالای او می‌نگریست که صدای ناگهانی سوت ترمزی نظر همه را به‌خود جلب کرد. دو سفیدپوش از (ون) سفیدی که بالایش چراغ گردان نصب بود پیاده شدند و به‌سوی او دویدند. درحالی‌که یکی از آنها هن‌هن‌کنان به دیگری می‌گفت: «خودشه! نذاراین بار از دستمون دربره!!»


دیدگاه‌ها   

#13 حسینی م 1394-07-18 18:46
سلام.
به نظرم سوژه برای داستان خوان حرفه ای تکراری بود ولی برای مخاطبان با مطالعه کمتر سوژه ناب و خوبی بود با شگفتی در انتها و تفکری کوتاه.
ضمنا به نکات ریزی در داستان اشاره میکنم که از زیر قلم نویسنده محترم در رفته است:
1: گردش نیم نگاه به طلافروشی در حال قدم زدن آنقدر کار طلافروش را کساد نمیکند که در زرگری باز شود و جوانی بیرون بیاید و با دست راست ضربه‌ای آرام به دوش او بزند و با دست چپ راه را نشان بدهد و با لحنی دلسوزانه بگوید: «برو پدر! برو بذار به کسب و کارمون برسیم!» ..... ضمنا کسب دلسوزانه اش برای کسب و کار خودش بود نه برای پیرمرد معاف.
2: یک موز سیاه و چندعدد پرتقال شل و ول در پلاستیک در جیب جا نمی شود ، میتوان جهت باورپذیری از تعداد آنها کم کرد.
3: تکرر کلمه که ، در جمله: دستمال را درآورد. قسمتی از کت و صورت و گردنش را با آن خشک کرد که صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد پخش شد. می توان به جای که از کلمات و ادات ربط دیگری نیز استفاده نمود. و این تکرر که در جمله روبرو هم اضافی است: و به قدوبالای گونی‌های برنج و برنج‌فروش با صورتی خیس که مشغول پایین کشیدن آستین پیراهنش بود به قدوبالای او می‌نگریست که صدای ناگهانی سوت ترمزی نظر همه را به‌خود جلب کرد.
4: اصولا در تیمارستان بیماران با کت و کلاه پوستی به جز موارد خیلی خاص زندگی و تردد نمی کنند .
در نهایت کاش نعره های پیرمرد کد هایی داشت و توالی چیزهایی که می دید و با آنها خاطره داشت تا من مخاطب به پیامی ثقیل تر و معنایی والاتر می رسیدم.
با تشکر
حسینی م
#12 سیدسجادزارع حسینی 1393-11-17 16:25
بسیاربسیارعالی وجذاب بود.
#11 قاسم. ملت 1393-03-29 22:48
داستان کوتاه بسیار زیبا و پر معنایی بود.
#10 حميد رضا 1393-03-29 12:49
جناب كلانتري به شما تبريك ميگم وقتي داستان كوتاه شمارو خواندم تعجب كردم باور كنيد در طول عمرم چنين داستان كوتاهي نخوانده بودم فكر ميكرئم خودم بعنوان شاهد اين اتفاق در كنار اشخاص داستان ايستاده بودم و فرد ديكري اين داستان و كه خودم شاهد وناظرش بودم و برام تعريف ميكنه و من با كمال تعجب ميگم منم اونجا بودم
#9 محمدرضا امینی 1393-03-28 15:23
کارو می گوید: دوستم رییس تیمارستان شد و برای دیدنش به انجا رفتم در محوطه تیمارستان قدم میزدیم که زن جوانی جلو مرا گرفت و از من کبریت خواست.دادم و از دوستم پرسیدم که او سیگاری است؟ دوستم لبخندی زد و گفت :نه ولی پشت سرم بیا. گوشه حیاط او را دیدم که پشت به ما بود تمام چوب کبریتها را به صورت ریل روی زمین قرار داده بود و قوطی کبریت را با انگشت روی ان می لغزاند و از دهانش صدای سوت و موتور لوکوموتیو را در میاورد .دوستم گفت که او با نامزدش روی ریل راه اهن قدم میزد و قطاری از راه رسید ودر اخرین لحظه نامزدش اورا به بیرون از ریل پرت کرد و خودش زیره قطار له شد.از ان روز به بعد سر از اینجا در اورد و از همه تقاضای کبریت می کند.احتمالا اقای کلانتری نیم نگاهی به این داستان داشته است هر چند نتوانسته است به ما انتقال بدهد با این حال نگاهشان قابل تقدیر است.
#8 رضا 1393-03-26 04:15
نقل قول:
سلام و خسته نباشيد .خيلي خوبو عالي بود ، فضا سازي داستانو مي گم واقعا عالي بود انگار خودم تو اون صحنه ها بودو نوشتاري نبود تصويري ميشد حسش كرد .ممنون
آره واقعا راست میگی موافقم فضا سازی عالی بود خسته نباشی آقای کلانتری
#7 نفس 1393-03-26 04:14
سلام مرسی از داستانتون .قشنگ بود واقعا.
#6 حسيني 1393-03-25 17:35
باسلام
ممنون از داستان خوبتون .خيلي قشنگ صحنه سازي شده بود ولي به نظرم يه ايراد كوچولو داشت .به نظر از داستان قديمي يا يك ضرب المثل (اينم كه خريدم) سرچشمه گرفته بود اما كسايي مثل من كه ريشه ي داستانو نمي دونن شايد دركش براژشون سخت باشه كه ريشه ي ديوانگي مرد از كجاست.كاش ميشد اونم يجوري تو داستان مي گنجونديد .
ولي در هر حال از زحمتي كه كشيديد ازتون ممنون .خسته نباشيد
#5 شيوا 1393-03-25 17:30
سلام و خسته نباشيد .خيلي خوبو عالي بود ، فضا سازي داستانو مي گم واقعا عالي بود انگار خودم تو اون صحنه ها بودو نوشتاري نبود تصويري ميشد حسش كرد .ممنون
#4 امیرقاسمی 1393-03-25 13:34
سلام
جناب آقای کلانتری داستان بسیار زیبایی بود . بهتون تبریک میگم. خیلی جالب بود. موقع خوندنش انگار آدم تو داستان زندگی میکنه.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692