مثل همیشه روبروی آینۀ اتاقش ایستاد، دستی به موهای سفیدش کشید و به جدیترین سؤال زندگیاش اندیشید: «آیا زندگیم ارزش یکبار امتحان کردنو داشت؟» ترس تمام وجودش را فرا گرفت. اما فشار بیامانِ پوچی و یکنواختی زندگی بود که دوباره وِلوِلهای از سؤالات بیوقفه را در ذهنش به راه انداخت و انگیزهاش را برای مُردن بیشتر. «چند ثانیه زندگی کردم؟.» سالها بود که حرفش یکی بود. خم شد و بدون لحظهای تردید، فلکه گاز را تا آخر باز کرد. شیر گاز، بیامان زوزه میکشید و انگار به تماشای مرگی دوباره، حریصانه هر آنچه که داشت خالی میکرد. تلفن زنگ خورد:
«الو؟ سلام آقای دکتر. کامران، همون مَردی که افسردگی شدیدی داشتو که یادتون هست، باز هم همسرش زنگ زد و گفت که شوهرش دوباره اقدام به خودکشی کرده. خواسته شما رو ببینه تا یه وقت ملاقات دیگه بهشون بدین. وقت بدم؟»
گوشی را گذاشت، خم شد و شیر گاز را بست.