مثل هميشه/ محمد رضا عبدي

چاپ تاریخ انتشار:

مثل همیشه روبروی آینۀ اتاقش ایستاد، دستی به موهای سفیدش کشید و به جدی­ترین سؤال زندگی‌اش اندیشید: «آیا زندگیم ارزش یکبار امتحان کردنو داشت؟» ترس تمام وجودش را فرا گرفت. اما فشار بی­امانِ پوچی و یکنواختی زندگی بود که دوباره وِلوِله­ای از سؤالات بی­وقفه را در ذهنش به راه انداخت و انگیزه­اش را برای مُردن بیشتر. «چند ثانیه زندگی کردم؟.» سال‌ها بود که حرفش یکی بود. خم شد و بدون لحظه­ای تردید، فلکه گاز را تا آخر باز کرد. شیر گاز، بی­امان زوزه می­کشید و انگار به تماشای مرگی دوباره، حریصانه هر آنچه که داشت خالی می­کرد. تلفن زنگ خورد:

«الو؟ سلام آقای دکتر. کامران، همون مَردی که افسردگی شدیدی داشتو که یادتون هست، باز هم همسرش زنگ زد و گفت که شوهرش دوباره اقدام به خودکشی کرده. خواسته شما رو ببینه تا یه وقت ملاقات دیگه بهشون بدین. وقت بدم؟»

گوشی را گذاشت، خم شد و شیر گاز را بست.