سه داستانك «روح‌انگیز ثبوتی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

آرزو

بچه که بودیم، برادر بزرگ‏ترم، به قصه ‏ها و باورهای مربوط به «روح» علاقه داشت و برای من هم تعریف می‌کرد. اما من از شنیدن آن‏ها می‌ترسیدم.

بزرگ‏تر که شدیم «قصه‏ های روحی» دیگر برای برادرم سرگرم‌کننده نبود. اما من همچنان می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا!

چند سال است که پدرمان از میان ما رفته. بارها بارها آرزو کردم می‌شود باورهای دوران کودکی حقیقت پیدا کنند و من بتوانم پدرمان را ببینم؟

***

شرم سایه

او عادت داشت برای فکر کردن و نقشه کشیدن، در باغ بزرگ خانه ‏اش قدم بزند.

از کنار استخر رد شد. سایه‏ اش توی آب افتاد.

سایه برای بیرون آمدن تلاش نکرد.

دیگر نمی‌خواست در میان «دنباله‌روهای» او باشد.

***

من و او

در دوران آشنایی و نامزدی همه ‏ی فکر و آرزویم این بود که می‌شود روزی برسد، توی یک جزیزه، یک‌جایی، فقط من باشم و او؟

بیست و چند سال از آن زمان می‌گذرد. هر وقت حرف از ازدواج بچه ‏ها به میان می‌آید قلبم می‌ریزد که اگر روزی من بمانم و او چه خاکی توی سرم بریزم؟